دعبل بن على خزاعى شاعر اهل بيت(ع)


ابوعلى يا ابوجعفر دعبل خزاعى ، از خاندانى معروف به تقوا و ديندارى و فضيلت و شجاعت است. پدرش على بن رزين، و عمويش عبدالله بن رزين، و پسرعمويش ابوجعفر محمد و برادرانش ابوالحسن على و رزين، همه شاعر بودند و سخنور.

گفته اند كه اصلش از كوفه است و بعضى هم او را قريشى دانسته اند. بيشتر در بغداد مى زيست و از ترس معتصم كه به هجوش پرداخته بود، مدتى از شهر بيرون رفت. به روزگار مطلب بن عبدالله بن مالك به مصر آمد و از طرف او به ولايت « اسوان » منصوب شد. ولى بعداً چون دريافت كه شاعر هجوش كرده است، او را از آن مقام بركنار كرد.

علامه امينى ، زندگى وى را چهار مرحله دانسته است:

1 ـ فداكارى او در مهر خاندان عصمت.

2 ـ نبوغ او در شعر و ادب و تاريخ و تأليفهايش.

3 ـ روايت حديث و راويان حديث از سوى او و كسانى كه دعبل از جانب آنان به نقل حديث پرداخته است.

4 ـ رفتارش با خلفا و پس از آن، شوخ طبعى ها و نوادر كارهايش و ....

« خزاعه »، قبيله شاعر، بطنى است از قبيله « اَزد » كه به دوستى آل محمّد(ص) چنان شهره بودند كه معاويه مى گفت: قبيله خزاعه در دوستى على بن ابى طالب(ع) به حدّى رسيده اند كه اگر براى زنانشان ميسّر مى شد، با ما به نبرد برمى خاستند.

دعبل از شيعيان سرشناس كوفه، متكلم، اديب، خردمند و آشنا به علم ايّام و طبقات شاعران بود. گويند ار اهل قَريسا است. ديوان شعرش سيصد برگ بوده است كه به وسيله اديب معروف ابوبكر صولى گردآورى شده است.

بنا به نقل ابن نديم، در كتاب الفهرست، وى به سال 148 هجرى بزاد. در زمان هارون الرشيد به بغداد رفت و تا مرگ او در آن جا سكنى گزيد. بعد از مسافرت امام رضا(ع) به خراسان، دعبل نيز به خراسان آمد و تا شهادت امام در خدمت ايشان ماند و قصيده تائيه را انشا كرد. امام پيراهنى همراه با انگشترى عقيق و درهمهاى مسكوك به نام خود، به او بخشيد. دعبل پادشاهان را مدح نمى كرد. چون سبب را از او پرسيدند، گفت: آن كگه پادشاهان را ستايش كند، طمع در جوايز آنان دارد و مرا چنين طمعى نيست.

همه پادشاهان و قدرتمندان از تيغ زبانش مى ترسيدند و دشمنان آل على (ع) از قدرت كوبنده بيانش مدام بر خود ارزان بودند. زبانى صريح و بى باك و ايمانى نيرومند و پاك داشت. هرگز او را نمى ديديد كه در راه الله از سرزنش ملامتگران بر خود هراسى به دل راه دهد. او بى محابا مى سرود:

نكوهش جانشين پيامبر(ص)، بدگويى از شخص پيامبر است. فرزندان پيامبران را سرزنش مى كنى ، در حالى كه خود تبهكارى ناپاك هستى ؟!

به مأمون مى گفت:

من از تيره اى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر تخت مراد نشاند!

احمد بن مدبر گويد:

دعبل را ديدم و به او گفتم: تو در اين شعر كه خطاب به مأمون سروده اى ، بسى بى باكى از خود نشان داده اى ! گفت:

اى ابواسحاق! من چهل سال است كه چوبه دار خويش را بر دوش مى كشم و كسى را نمى بينم كه مرا بر آن دار كشد!

در روزگارى كه از طرف مأمون مورد پيگرد بود، و نزد ابودُلَف عجلى مى زيست، ابراهيم بن مهدى ، عموى مأمون را چنين هجو كرد:

از كجا؟ چگونه؟ چرا؟... هرگز نمى تواند فاسق و نابكارى خلافت را از تبهكارى ديگر به ارث برد!

و آن هنگام كه امام رضا(ع) را در طوس و در كنار قبر هارون الرشيد به خاك سپردند، اين شعر را سرود:

در توس دو قبر است: آرامگاه بهترين مردم، و قبر بدترين ايشان! نه آن ناپاك از همسايگى پاك بهره اى مى برد، و نه انسان پاك را از همجوارى پليد آسيب و زيانى است!

همين فريادگر شب ديجور تاريخ بود كه همه رنج و اندوه و ستمى را كه بر آل پيامبر(ص) رفته بود، به نيروى تمام قرياد كشيد و از روزگار خواست تا پس از اين همه ستم و حق كشى و مظلوميت، ديگر لب به خنده نگشايد:

روزگار اگر بخواهد نيش به خنده بگشايد، خدا نيشش را باز نكند! كه آل محمد(ص) همگى قربانى ستمهاى تاريخ شدند و از ميان رفتند. يكايك از خانه هايشان آواره شدند و گويى به جرمى نابخشودنى دست يازيده اند.

دعبل شاعرى خوش طبع بود، با شعرى روان و برخوردار از بافتى منطقى و مستدل.الفاظى ساده و گويا به كار مى برد. معانى بلند، آشكارا در اشعارش موج مى زد. نسبت به اهل بيت، چه در مدح و چه در رثاء، با عاطفه اى صادقانه سخن مى گفت. در تعبير و تفكر شعرى از تمدّن و فرهنگ بنى عباس متأثر نبود، بلكه به شيوه شاعران پيشين و به سبك بدويان شعر مى سرود.

به گفته علامه امينى :

« چه دليلى آشكارتر از سروده نامبردار او (تائيّه) كه در لابلاى كتابها آمده و در اثبات معانى واژه ها و ريشه لغات از آن گواهى مى جويند و آن را در مجالس شيعه مى خوانند! شعرى سهل و ممتنع كه شنونده در آغاز مى پندارد توان سرودن مانندِ آن را دارد، اما چون به ژرفاى آن فرو مى رود و در آن به كنكاش مى پردازد، درمى يابد كه از ساختن شعرى نزديك به حريم آن قصيده بلند نيز، عاجز و درمانده و ناتوان است. چه جاى آن كه با آن برابر گردد! »

محمد بن قاسم بن مهرويه مى گفت:

« از پدرم شنيدم كه شعر با دعبل پايان مى پذيرد! »

بينش عميق شاعر و ژرف نگرى او در مسائلـبرخلاف همگنانش كه تنها مسائل سطحى و روزمره را درمى يافتندـعمق فاجعه و حادثه را ديده بود. دور بودن آل على ار رهبرى مردم و بر سركار آمدن امويان و عباسيان از ديد شاعر تنها حادثه اى نبود كه به عنوان واقعيتى تاريخى بتوان به سادگى از آن گذشت، يا در سطح كشمكش دو خانواده و نبرد بين دو انديشه طرحش كرد، بلكه او تمام مردمى را كه حمّالة الحطب اين آتش بوده و يا با سكوت به اين كار تن داده اند و به يارى حق برنخاسته اند، و با بى اعتنايى به اصل موضوع، جبهه باطل را تقويت كرده اند، سهيم و شريك و مسؤول اين فاجعه مى داند:

هر قبيله اى كه ما در عرب مى شناسيم؛ از يمانى تا بكر و مضر، همه در خون خاندان على شركت دارند؛ همان گونه كه شركت كنندگان در قمار، در تقسيم گوشت گوسفند سربريده، شريك و يكسان اند!

بينش سياسى و همراه با طنز و نيشخند شاعر، در داستان زير بخوبى پيداست:

ابوناجيه آورده است كه به دعبل خبر رسيد: معتصم اراده فريب و كشتن او را دارد. به جبل گريخت و در هجو او چنين سرود:

دلباخته غمزده دين از پراكندگى دين گريست و چشمه اشك از چشمش جوشيد.

پيشوايى به پا خاست كه از هدايت به دور است و دين و خرد ندارد.

اخبارى كه حكايت از كشوردارى مردى به نام معتصم و تسليم عرب در برابر او كند، به ما نرسيده است.

اما آن گونه كه پيشينيان گفته اند، چون كار خلافت دشوار شد، بنا به گفته كتابهاى مذهبى ..

... شاهان بنى عباس هفت تن خواهند بود و از حكومت هشتمين نوشته اى در دست نيست.

اصحاب كهف نيز چنين اند كه به گاه شمردن، هفت نيكمرد در غار بودند و هشتمين آنها سگشان بود!

من سگ آنها را بر تو اى معتصم! برترى مى دهم؛ زيرا تو گنهكار هستى و او نبود!

حكومت مردم از آن روز به تباهى كشيد كه وصيف و اشناس (دو غلام ترك كه در دولت معتصم صاحب منصب شدند) به مقام رسيدند... و اين چه اندوه بزرگى است!

معتصم كه مرد و واثق به جاى او نشست، دعبل چنين سرود:

خليفه اى مرد و هيچ كس بر او نگريست، و خليفه اى آمد و هيچ كس از آمدنش شادمان نشد.

در هجو طاهر ذواليمينين كه به همدستى هرثمة بن اعين بغداد را به آتش كشيد، و به اين بهانه كه دست راستش در گرو بيعت مأمون است، با دست چپ با امام رضا(ع) بيعت كرد، چنين گفت:

طاهر را بنگريد با دو دست راست و يك چشم، شگفتا! چشمى را كه بايد، ندارد، و دست اضافه اى را كه نبايد، دارد!

ابن شهرآشوب دعبل را از ياران امام كاظم(ع) و امام رضا(ع) دانسته است.

نجاشى در فهرست خود از برادرش چنين آورده است كه دعبل به ديدار موسى بن جعفر(ع) و ابوالحسن رضا(ع) نايل آمده و محضر امام جواد را نيز درك كرده و به ديدار او توفيق داشته است.

دعبل گويد:

« به محضر امام على بن موسى الرضا(ع) وارد شدم، امام فرمود: چيزى از سروده هايت را بخوان. من قصيده تائيه را خواندم، تا به اين بيت رسيدم كه:

آن گاه كه بر ايشان ستم شود....

امام آن قدر گريست تا بيهوش شد. خادم امام كه بر بالين حضرت بود، به من اشاره كرد كه ساكت شوم. من لحظه اى سكوت كردم. سپس امام به من فرمود: دوباره بخوان، از آغاز! و من شعر را بازخواندم تا به همان بيت رسيدم. امام اين بار نيز از شدن گريه و ناراحتى بيهوش شد. خادم باز هم اشاره كرد كه ساكت شوم و من چنين كردم. بار ديگر امام فرمان داد كه قصيده را از ابتدا بازخوانم و تا آخر خواندم. حضرت سه بار به من ( آفرين ) گفت و ده هزار درهم از سكه هايى كه به نام ايشان زده بودند، به من بخشيد؛ كارى كه با ديگران نكرد. چون به عراق بازگشتم، شيعيان هر درهم از آن را به ده درهم خريدند و من صاحب صدهزار درهم شدم. »

ابوخالد خزاعى گويد:

« به دعبل گفتم: واى بر تو! همه خلفا و وزرا و فرماندهان را هجو كردى ، در همه عمر فرارى و آواره و ترسان زيستى . اگر دست از اين كار بردارى ، خودت را از اين گونه مصائب در امان داشته اى .

دعبل گفت: واى برتو! من در آن چه گفتى انديشيده ام، و بيشتر مردم را آزموده ام. آنها تنها بيم مى دهند. بر شاعرى كه خوب شعر بگويد، حتى اگر از شرّ اشعارش ايمن نباشند، هيچ باكى نيست؛ زيرا كسانى كه به ملاحظه حفظ آبروى خويش از تو پروا دارند، بسى بيشتر از كسانى است كه به ملاحظه احترام و بزرگداشت خود از جانب تو، رو به سوى تو مى آورند ... چون، عيب مردم بيش از خوبى هاى آنهاست. »

مأمون از اشعار او در شگفت بود و مى گفت: قصيده عينيه دعبل، در سفر و حضر، پيش روى من است.

دعبل در مسائل شيعى اشعار فراوانى دارد و در فضايل آل على و در رثاى امام حسين(ع) سروده هاى بسيارى از خود به يادگار گذاشته است. دوستى اهل بيت او را به نشاط مى آورد و هنگامى كه از آنان سخن مى گفت، چنان با گريه و سوز و خلوص لب مى گشود كه چنين عاطفه اى در هيچ شاعرى ديده نشده است.

هنگامى كه امام رضا(ع) لباس خويش را به عنوان خلعت به او بخشيد و او همراه آن لباس وارد قم شد، مردم قم از او خواستند تا پيراهن امام را به سيصدهزار درهم به آنان بفروشد. او راضى نشد، مردم پيراهن را از او گرفتند و به او گفتند: يا پول را بگير و يا پيراهن را به تو باز نخواهيم داد. دعبل گفت: من آن را از روى ميل به شما نداده ام، لباس غصبى هم شما را سودى ندارد. سرانجام با توافق، يكى از دو آستين جامه را با سيصد هزار درهم به او دادند.

دعبل در سال 246 هجرى به دست مأمورى از سوى مالك بن طوق در قريه شوش در خوزستان به شهادت رسيد و در همان ده و به قولى در شهر شوش به خاك سپرده شد. گويند: وصيت كرد قصيده تائيه را در قبرش نهند.



ترجمه قصيده تائيه دعبل خزاعى در ستايش خاندان پيامبر(ص)

مويه گران، با آه سوزان و ناله دردناك، در همهمه اى گنگ و نامفهوم با يكديگر سخن گفتند.

ناله زنان ، با دم زدن هاى آرام خويش، دلباختگانى را ياد كردند كه پيشتر دربند عشق بوده اند يا زين پس گرفتار آن مى شوند.

مرغان نوحه گر، بالا و پايين پريدند ، تا آن دم كه سپاه شب با يورش لشكر نور، در هم شكست و گريخت.

سلام بر عرصه هاى بى معشوق! آن سان كه اندوهناكى شيفته و غمزده بر عرصه هاى تهى ، سلام دهد.

ياد باد روزگاران سرسبزى ِ سرزمين عشق، كه ما را با شميم دلربايان و شرم سپيدسيمايان الفتى بود.

ياد باد شبهايى كه دلدادگان، وصال يار را بر هجران و نزديكى محبوب را بر دورى او برترى مى دادند.

ياد باد آن گاهى كه دلبران با سيمايى گشاده، دزدانه مى نگريستند و دست خويش را شرمگنانه، حجاب رويشان مى كردند.

ياد باد زمانه اى كه هر روز، ديدار يارانِ دلربا مرا شادابى مى داد و هر شب شادمانى بى اندازه اى بر من خيمه مى زد.

آن هنگام كه همه در دشت عرفات گرد آمده بودند، ايستادن من در صحراى محسّر چه اندوه برانگيز و حسرت زا بود!

مگر نديدى كه روزگار بر مردم چه ستمها كرد: از كاستن شمار ايشان و پراكنده ساختنشان...

... تا برآمدن فرمانروايانى سخره پرداز، و گمراهانى كه در سياهى شب، در پى ايشان افتادند و كوردلانه، نور را در ميان تاريكى ايشان جست و جو كردند!

از نماز و روزه كه بگذريم، چگونه و از كجا مى توان نزديكى خدا را دريافت؟

جز از راه دوستى فرزندان و خاندان پيامبر و خشم گرفتن بر بدكاره زادگان و نسل امويان؟

جز از راه دشمنى با فرزندان هند و تبار سميّه ناپاك كه همه كافرپيشه و گنه كردار بودند؟

همانان كه با گفته هاى نادرست خويش و شبهه پردازى ، پيمانهاى قرآن و احكام استوار آن را بشكستند.

كارى كه آنان كردند، چيزى نبود جز آزمونى كه پرده از گمراهى و دورويى و كينه هاى ديرينه اين و آن برداشت.

ميراثى بود كه بدون پيوندهاى خويشاوندى بدان دست يازيدند، خلافتى كه بدون شايستگى رهبرى بدان رسيدند و حكومتى كه بدون تكيه بر شورا و گمراهانه بدان آويختند.

اين است دردهايى كه سرسبزى افق را در ديدگان ما به سرخى مى كشاند و شيرينى آبهاى گوارا را در كام ما تلخ مى سازد.

آنچه اين شيوه هاى نادرست را در ميان مردم گستراند، تنها آن بيعتِ شكننده اى بود كه بى انديشه فردا ميان خويش بستند.

و فريادهاى آشكار و بيهوده سقيفه نشينان كه گمراهانه به ادعاى خلافت بلند شد!

اگر خلافت را به آن كسى مى سپردند كه سفارش شده بود، از هر لغزشى ايمن مى ماندند.

همان برادر خاتم پيامبران، همان پيراسته از هر ناپاكى ، همان شير ميدانهاى نبرد.

اگر وصايت پيامبر را از ياد برده اند، غدير را به شهادت بگيرند ... بدر را و احد را با آن قله هاى سربه فلك كشيده اش!

و آيات قرآن را كه به برترى او گواهى مى دهد و فداكارى هاى او را به گاه تنگدستى !

و بزرگى ِ شكوهى را كه پيشتر از هر كس ديگرى ، تنها او بدان دست يافته بود،

ويژگى هايى كه با نيرنگ و پول به دست نمى آيد و تنها از دمِ تيز شمشيرهاى آخته مى گذرد.

همان همراز جبريل امين، آن گاه كه شما دل در گرو پرستش عزّى و مناة داشتيد.

در دشت عرفات بر ويرانى خانه ها گريستم و سرشك خويش را با خاك دشت آميختم.

زنجير شكيبايى ام از هم گسست و تماشاى آوارِ خانه هايى كه به ويرانى افتاده و اكنون بيابانى بيش نيست، آتش شيدايى من را شعله ور ساخت.

خانه هايى كه پيشتر مدرسه آيات قرآن بود و اينك از آواى تلاوت تهى است، و كانونهايى كه در آن وحى فرو مى آمد و اكنون از پهنه آن چيزى به چشم بازنمى تابد.

سراهايى از آنِ خاندان پيامبر خدا، در خيفِ منا، در كعبه، در عرفات و در جمرات.

سراهايى از آنِ عبدالله پدر پيامبر در خيف، و از آنِ بزرگمردى كه ما را به نماز فرا مى خواند.

خانه هاى امام على، امام حسين، جعفر برادر امام على، حمزه و امام سجّاد؛ همو كه پيشانى اش پينه بسته بود.

خانه هاى عبدالله بن عباس، برادرش فضل، همراز خلوت پيامبر.

خانه هاى نوادگان پيامبر، دو فرزند جانشين او كه علم و دانش و نيكى ها را از وى به ارث برده است.

خانه هايى كه پيام وحى در ميان آن بر احمد فرود مى آمد؛ همو كه نامش را در نمازهاى خويش مى آوريم.

خانه هايى از آنِ گروهى كه به هدايت ايشان ره مى يابيم و در پرتو آن از لغزش در امان مى مانيم.

خانه هايى كه جبريل امين درود و بركت الهى را با خود به درون آن مى آورد.

سراى وحى خدا، كانون دانش الهى ، راه آشكار و پيداى رهايى .

سراى نماز و پرهيزكارى و روزه و پاكى و نيكى .

خانه هايى كه نه تيميان قبيله ابوبكر توان نشستن در آن را دارند و نه فرزندِ پرده درِ صُهاك عمر آن را تاب مى آورد.

سرزمينى كه گرچه ستم دشمنان نشانه هاى آن را از ميان برده، يادش اما در درازناى روزگاران جاودانه است.

لختى درنگ كنيد تا از اندك بازماندگان آن بپرسيم: از دوران نماز و روزه چه ها به ياد دارند؟

و كجايند آنان كه به سان شاخه هاى پراكنده درختان در جاى جاى زمين پراكنده اند؟

همانان كه اگر پيوند خويشاوندى خويش را آشكار سازند ميراث دار پيامبرند، و برترين سروران و بهترين پشتيبانان امّت.

همانان كه اگر در نماز خويش آنان را ياد نكنيم، نمازى ناپذيرفته داريم.

همانان كه در هر جا و با هر گرفتارى ، از گرسنگان پذيرايى كردند و بخشندگى و بركت آفرينى شان از همگان افزونتر است.

... و آن سوى ديگر، مردمانى هستند اهل شبيخون و دروغ بستن و خشم و كينه،

كه هر گاه نام كشتگان بدر و خيبر و حنين به ميان آيد، سرشك از ديدگان مى ريزند.

اينان با انبوه كينه هايى كه در دل آكنده اند، چگونه مى توانند به پيامبر و يارانش عشق ورزند؟!

گيرم كه در سخن با او نرم بودند، اما دلهاشان سرشار از خشمى نهفته بود.

اگر خلافت جز با خويشاوندى پاى نمى گيرد، خاندان هاشم از اين و آن سزاوارترند.

خداوند آرامگاهى را كه در مدينه است با باران رحمت خويش، آبيارى كرده و امنيت و بركت را در آن نهاده است.

پيامبر هدايت، كه خدايش بر او درود فرستد، و از سوى ما روحش را لبريز از هداياى خويش سازد.

و تا آن گاه كه آفتاب از افق مى دمد، و ستاره هاى آسمان شب چشمك مى زنند، بر وى سلام ارزانى دارد.

اى فاطمه! اگر حسين را به ياد آورى كه به تيغ دشمنان بر خاك افتاده، و بر كرانه فرات تشنه جان سپرده است،

گونه گلگون خود را خواهى نواخت، و سرشك از ديدگان خويش خواهى ريخت.

اى فاطمه! اى دختر برترين آفريدگان! برخيز و بر ستاره هاى به خاك افتاده مويه كن.

درود من بر قبرهاى كوفه، قبر مدينه، و قبرى كه در فخّ است.

درود من بر قبر جوزجان، و قبرى كه در غربت خمرا است.

درود من بر قبر نفس زكيه در بغداد، كه رحمت خدا او را در غرفه هاى بهشت فرا گرفته است.

درود من بر قبر توس، شگفتا اندوهى كه پيوسته آتش افسوس را در درون مى گدازد!

تا روز رستاخيز كه خدا امام قائم را برانگيزاند و غبار غم و اندوه را از چهره ها بزدايد.

برترين درودهاى خدا بر على بن موسى، كه خدايش امر او را به راستى آورد.

امّا آن دردى كه هر چه بكوشم، مرا ياراى بازگويى زواياى جانكاه آن نيست...

ريشه در قبرهايى دارد در كنار رود فرات، در كربلا،

از آنِ انسانهايى والا كه بر كرانه فرات با تشنگى جان دادند. كاش مرا نيز پيش از فرا رسيدن مرگ، در ميان آنان جايى بود!

سوز نهان خويش را به شكايت بر آستان خدا مى برم كه هر گاه سوگ آنان را ياد مى كنم، ساغرى تلخ و لبريز از اندوه مرا نثار مى گردد.

از زيارت بارگاه ايشان هراسانم؛ زيرا ديدار جاى ِ جان باختنِ ايشان در ميان دشت و نخلستان، اندوه مرا افزون مى كند.

رخدادهاى زمانه ايشان را پراكنده است، ديگر سرايى از آنان به چشم نمى آيد كه مردم در آن آرام گيرند.

بازماندگانشان تنها گروهى هستند كم شمار، كه در مدينه با رنج و سختى مى زيند.

اينك زائر آرامگاههاى ايشان بسى اندك است، ... جز شمارى كفتار و عقاب و باز كه بر ويرانه گورها مى نشينند.

هر روز شهيدى از تبار ايشان در گوشه اى از اين زمين پهناور بر خاك مى افتد.

روزگاران امّا، به كسانى كه در آن گورها خفته اند، هرگز آسيبى نمى رساند و زبانه هاى دوزخ راهى به ميان ايشان ندارد.

پيشتر شمارى از ايشان در مكه و زمينهاى گرداگرد آن مى زيستند كه در قحطسالى ها، بى باكابه، بر دشمنان مى تاختند و شتران ايشان را مى كشتند.

آنان آستانى داشتند كه زنان بدكاره را در آن راهى نبود و خود سيمايى نورانى داشتند؛ چندان كه از پس پرده نيز مى درخشيد.

هر گاه با تيرهاى گندمگون خويش بر سپاهى مى تاختند، خود را بى محابا به دل دشمن مى زدند و بر آتش نبرد مى دميدند.

اينان اگر روزى بخواهند به نياكان خويش ببالند، از محمّد نام مى برند، و از جبريل و قرآن و سوره هاى آن،

و از على آن بزرگمرد نيكوخصال ياد مى كنند و از فاطمه زهرا، برترين دختران.

و از حمزه و عباس، دادگران پرهيزكار، و از جعفر كه در هاله اى از عزت و مردانگى پر كشيد.

اينان كه يادشان را آورديم، از تبار هند بدكار و مردان پيرامون او به هم نرسيده اند، و از بى خردان و ناپاكان گرداگرد سميه نيستند.

دير نباشد كه تيم و عدى ( قبيله هاى ابوبكر و عمر ) از پدران خويش درباره آن بيعت زشت و نادرست بازخواست كنند!

و از ايشان بپرسند كه به چه حق، پدران اين نسل پاك را از حق خويش بازداشتند و فرزندانشان را در جاى جاى جهان پراكندند؟

و خلافت را از جانشين راستين پيامبر به راهى ديگر افكندند و پايه پيمانى كينه توزانه را ريختند؟

امام و سرور اين مردم، برادر و همتاى پيامبر است، همان ابوالحسن كه اندوه از جان پيامبر مى زدود.

مرا درباره خاندان پيامبر سرزنش مكن، كه تا هستند، دل در گرو آنان دارم و وامدار ايشانم.

راه هدايت خويش را در ميان ايشان يافته ام، كه در هر حال، برترين برگزيدگان اند.

رشته دوستى خويش را صادقانه به سوِى آنان افكنده ام، و جان خويش را عاشقانه بديشان سپرده ام.

بار پروردگارا! اين دلدادگى را با آگاهى بياميز و با عشق به آنان بر پاداش نيكى هاى من بيفزاى .

تا هر گاه كه حاجيان به كعبه مى روند و تا هر زمان كه قُمريان بر درختان ناله مى زنند، بر سوگ آنان خواهم گريست.

تا آن هنگام كه جانم در بدن است، غم ايشان را در دل نهفته دارم و دوستدار آنانم و با دشمنانشان در ستيز.

جانم فداى شما پير و برناى خاندان وحى ! به پاس اسيرانى كه رها كردند و خونبهايى كه بسيار پرداختند و به پاس نيزه هاى برّانى كه با آن، بند از پاى اسبان در حال مرگ گسستند!

در راه دوستى شما، كسانى را كه پيمان خويشاندوى با من ندارند، دوست مى دارم، و در اين راه، همسر و دختران خويش را رها مى كنم.

هراسان از كينه ورزانِ ستيزه جوى ناسازگار، عشق شما را در دل پنهان مى دارم.

اى ديده! بر ايشان گريه كن و اشك افسوس را سخاوتمندانه رها ساز كه هنگامه بارش سرشك و جارى ساختن اشك بر گونه هاست.

در روزهاى پرتلاش اين دنيا همواره هراسان بودم، امّا پس از مرگ، اميد آرامش و آسايش دارم.

آيا نمى نگرى كه سى هنگامه حجّ سپرى شده و من بامدادان و شامگاهان را در اندوه و افسوس مى گذرانم؟

حقوق ايشان را در ميان ديگران مى بينم كه دست به دست مى گردد و دست آنان از حقشان تهى است.

اين سوز درون خويش را چه سان خاموش كنم كه مى بينم امويان كافرپيشه و نفرين شده...

... و فرزندان زياد در كاخهاى خويش آرام گرفته اند و خاندان رسالت در شهرها آواره اند؟

زين پس، تا آن گاه كه ستاره اى در سپهر مى درخشد و بانگ اذان به گوش مى رسد، بر ايشان خواهم گريست.

زين پس، تا آن زمان كه خورشيد مى تابد و مى خوابد و در همه روزان و شبان بر ايشان مويه خواهم كرد.

واى كه سرزمين پيامبر يكسره به ويرانگى گراييده و فرزندان زياد در خانه هاى خويش آرميده اند!

واى كه خون از گلوى نسل پيامبر مى جوشد و فرزندان زياد در حجله هاى خويش آسوده اند!

واى كه حريم پاك پيامبر دستبرد ديگران است و فرزندان زياد در رفاه و امنيت مى زيند!

اگر كسى از خاندان پيامبر شهيد شود، ايشان با دستهايى به او روى مى آورند كه ديگر آن را توان حق ستانى نيست!

اگر اميد امروز و فرداى من نبود، در پى ِ ايشان دل من پاره پاره مى شد.

اما باور دارم كه بى ترديد امامى با نام خدا و به بركت او برخواهد خاست،

و حق و باطل را در ميان ما آشكار خواهد ساخت و به نيكى ها و بدى ها پاداش خواهد داد.

پس اى جان! شادمان باش و مژده ات باد! كه آن روز دور نخواهد بود.

از درازى ستم منال، كه نيروى خود را براى آن روز ماندگار مى بينم.

اگر خداى مهربان عمر مرا تا آن روز به درازا كشاند، و مرگ مرا به تأخير افكند...

... دلم قرار مى يابد و هيچ اندوهى در اندرونم خانه نمى كند و آن روز شمشير و نيزه ام را با خون دشمنان سيراب مى سازم.

من از خداى مهربان مى خواهم كه به عشق ايشان مرا در بهشت خويش زندگى جاويدان بخشد.

و اميد دارم كه همه مردم در آسايش زندگى كنند، كه مى دانم خدا دمى نيز روى از ايشان برنمى گرداند.

اگر من نيكو سخن گويم، آن را با گفتارهاى ناپسند خويش انكار مى كنند و مى كوشند تا حق را با شبهه هاى خويش بپوشانند.

من اما، از رويارويى با اينان پرهيز دارم و به اشكهايى كه از ديده مى ريزم بسنده مى كنم.

من مى كوشم كوههاى برافراشته را از جاى خود بركَنم و سخن خويش را در گوش سنگهايى ناشنوا فرو برم.

مرا همين بس كه اندوهى از ايشان گلوى مرا مى آزارد، سوگى كه در ميان ناى و سينه ام در گذر است.

مخالفان ايشان يا دانشمندانى هستند كه از علم خويش بهره اى نمى برند يا كينه توزانى كه هواى نفس آنان را به شهوترانى مى خواند.

اينك گويا ديگر شانه هايم تاب اين اندوه گران و جانكاه را ندارد.

اى وارثان دانش پيامبر و خاندانش! هر لحظه سلامى خوشبو نثارتان باد!

جان من در زندگانى در پناه ايشان آرامش داشت، پس از مرگ نيز آرامش را اميد دارم.