پيشنهاد خلافت تا چه حد جدّى بود؟


اين پيشنهاد هرگز جدى نبود.

در پيش برايتان گفتيم كه مأمون نخست به امام رضا (ع) پيشنهاد كرد كه خلافت را بپذيرد، و اين پيشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مى داشت، چه در مدينه و چه در مرو، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد، ولى هرگز موفقيّتى به دست نياورد.

پس از اين نوميدى ، مأمون مقام وليعهدى را به او پيشنهاد كرد، ولى ديد كه امام باز از پذيرفتنش امتناع مى ورزد، آن گاه او را تهديد به قتل كرد و چون امام اين تهديد را جدى تلقّى كرد، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد.

اكنون دو سئوال مطرح مى شود:

يكى آن كه آيا مآمون مقام خلافت را به طور جدّى به امام عرضه مى داشت؟ دوّم آن كه، در صورت جدّى نبودن اين پشنهاد، اگر امام جواب مثبت به او مى داد و خلافت را مى پذيرفت، مأمون چه موضعى را مى خواست اتّخاذ كند؟

پاسخ به سئوال نخست

حقيقت آن است كه تمام شواهد و قرائن دلالت بر جدّى نبودن پيشنهاد دارند. زيرا مأمون را در پيش برايتان به خوبى معرفى كرديم. مردى كه چنان براى خلافت حرص مى زد كه به ناچار دست به خون برادرش آلود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را به قتل مى رسانيد و باز براى نيل به مقام، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود، ديگر قابل تصور نبود كه همين مأمون به سادگى دست از خلافت بردارد و بيايد به اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود، و نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش مى ‌رسيد. آيا مى ‌توان از مأمون پذيرفت كه تمام فعاليّت‌هايش از جمله قتل برادر، همه به خاطر مصالح امّت صورت مى گرفت و او مى ‌خواست كه راه خلافت را براى امام رضا (ع) باز كند؟!

چگونه مى توان بين تهديدهاى او به امام و جدّى بودن پيشنهاد مزبور، رابطه معقولى برقرار كرد؟

اگر او توانسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت، همين زور و اجبار را به كار نگرفت؟

پس از امتناع امام، دليل اصرار مأمون چه بود، و چرا امام را به حال خود رها نكرد، و چرا باز هم آن همه زورگويى و اعمال قدرت؟

اگر مأمون به راستى مى خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تأكيد مى كرد كه براى رفتن به بارگاهش، از راه كوفه و قم نرود؟ او به خوبى مى دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند.

باز اگر مأمون راست مى ‌گفت پس چرا جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گرفت؟ آرى ، او مى ترسيد كه اگر امام به نماز بايستد، پايه‌هاى خلافتش به تزلزل افتد.

همچنين، اگر او امام را حجت خدا بر خلق مى ‌دانست و به قول خودش او را داناترين فرد روى زمين باور داشت، پس چرا مى خواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمى ‌ديد، و چرا بالاخره امام را آن همه تهديد مى ‌كرد؟

در پايان آن هم رفتار خشن و غيرانسانى كه مأمون پيش از بيعت و بعد از آن، و در طول زندگى امام و هنگام وفاتش، با او و با علويان در پيش گرفته بود، چگونه قابل توجيه بود؟

مأمون خود دليل مى آورد

شايان تذكّر آن كه مأمون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سئوال ها نكرده چه مى بينيم در توجيه اقدام خويش منطق استوارى برنگزيده بود. او گاهى مى گفت كه مى خواهد پاداش على بن ابيطالب را در حقّ اولادش منظور بدارد.(10)

گاهى مى گفت انگيزه اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجّه به علم و فضل و تقوى امام رضا مى خواهد مصالح امتّ اسلامى را تأمين كند.(11)

و زمانى هم مى گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين، وليعهدى را به شايسته ترين فرد از خاندان ابيطالب بسپرد.(12)

اين توجيه هاى خام همه دليل بر عدم توجه مأمون بود به پيشبينى هاى لازم جهت پاسخ به سؤال هاى انتقادآميز؛ وازاين رو است كه آن ها را در تناقض و ناهماهنگى مى يابيم.

هر چند كتاب هاى تاريخى به دو سؤالى كه ما عنوان كرده ايم نپرداخته اند، ولى ما شواهد بسيارى يافته ايم بر اين مطلب كه مردم نسبت به آن چه كه در دل مأمون مى گذشت، بسيار شك روا مى داشتند. از باب مثال، صولى وقفطى و ديگران داستان «عبدالله بن ابى سهل نوبختى ستاره شناس را چنين نقل كرده اند كه وى براى آزمايش مأمون اظهار داشت كه زمان انتخاب شده براى بستن بيعت وليعهدى ، از نظر ستاره شناسى ، مناسب نمى ‌باشد. اما مأمون كه اصرار داشت بيعت حتمأ بايد در همان زمان بسته شود براى هرگونه تأخير يا تغييرى در وقت، وى را به قتل تهديد مى كرد. (13)

امام هدف هاى مأمون را مى شناخت

در فصل «پيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن» موضع او را بيان كرديم. در آن جا دريافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت، خيلى سرسختانه مقاومت مى كرد.

چرا؟ زيرا كه او به خوبى دريافته بود كه در برابر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاي بسيارى را هم براى خود او، هم براي علويان و هم براي سراسر امّت اسلامى ، مى پرورد .

امام به خوبى مى دانست كه قصد مأمون ارزيابى نيّت درونى اوست يعنى مى خواست بداند آيا امام به راستى شوق خلافت در سر مى پروراند، كه اگر اين گونه است هر چه زودتر به زندگيش خاتمه دهد. آرى اين سرنوشت افراد بسيارى پيش از اين بود. مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد (همراه ابوالسرايا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسين، و ديگران... .

از اين گذشته، مأمون مى خواست پيشنهاد خلافت را زمينه ساز براى اجبار بر پذيرفتن ولايتعهدى بنمايد. چه همان گونه كه در فصل «شرايط بيعت» گفتيم چيزى كه هدف ها و آرزوهاى وى را برمى آورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت.

پس به اين نتيجه مى رسيم كه مأمون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدّى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا.

پاسخ به سؤال دوّم

سؤال اين بود:

اگر امام پيشنهاد مأمون را جدّى تلقى كرده خلافت را مى پذيرفت، در آن صورت مأمون چه موضعى اتّخاذ مى كرد؟ ممكن است پاسخ اين گونه دهيم كه مأمون به خوبى خود را آماده مقابله با هر گونه رويداد از اين نوع كرده بود، و اساسأ مى دانست كه براى امام غير ممكن است كه در آن شرايط پيشنهاد خلافت را بپذيرد، چه هرگز آمادگى براى اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن درمى داد عملى اقتخارآميز و غير قابل توجيه بود.

امام مى دانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست بگيرد بايد به عنوان رهبر راستين ملّت، حكومت حق و عدل را برپا كند، يعنى احكام خدا را مانند جدّش پيامبر (ص) و پدرش على (ع) مو به مو به مرحله اجرا درآورد. ولى چه بايد كرد كه مردم توان پذيرفتن چنان حكومتى را نمى داشتند. درست است كه به لحاظ احساسات همراه اهل بيت بودند، ولى هرگز تربيت صحيح اسلامى نيافته بودند تا بتوانند احكام الهى را به آسانى پذيرا شوند. ملتى كه به زندگى در حكومت عباسى و پيش ازآن به شيوه حكومت بنى اميّه خو گرفته بودند، اجراى احكام خداوند امرى نامأنوس برايش به شمار مى رفت و از اين رو به زودى سر به تمرّد برمى آورد.

مگر على (ع) نبود كه مى خواست احكام خدا را بر مردمى اجرا كند كه خودشان آن ها را از زبان پيغمبر (ص) شنيده بودند، ولى به جاى حرف شنوى با آن همه تمرّد و مشكل برخورد كرد؟ اكنون پس از گذشتن دهها سال و خو گرفتن مردم با كژى و انحراف و عجين شدن سنّت هاى ناروا با روح و زندگى مردم، چگونه امام رضا (ع) مى توانست به پيروزى خود اميدوار باشد؟

همچنين ، در جايى كه ابومسلم جان شصت هزار نفر را در زندان ها گرفته بود و اين قربانيان افزون بر صدها هزار قربانى ديگرش بود كه در ميدان هاى جنگ طعمه شمشيرهاى سپاهيانش گرديده بودند.

در جايى كه شورش «ابوالسّرايا» مأمون را به تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبورساخته بود.

و در جايى كه هر روز از هر گوشه اى عليه حكومتى كه درست در مسير شهوات مردم گام برمى داشت. ندايى به اعتراض برمى خواست.

در چنين شرايطى آيا امام مى توانست خود را مصون از تمرّد هواپرستانـكه بيشتر مردم بودندـونيز كيد دشمنان بداند. شكى نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افزونى مى نهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشى كه با آن بيگانگى داشتند، صف آرايى مى كردند.

درست است كه دل هاى مردم با امام رضا (ع) بود، ولي شمشيرهايشان به زودى عليه خود از نيام ها در مى آمد و درست همان گونه كه با پدران وى اين چنين كردند. يعني هر بار كه حكومتى از نظر شهوات و خواهش هاى صرف مادى خوشايند مردم نبود چنين عكس العمل شومى در برابرش ابراز مى كردند.

حكومت امام رضا اگر مى خواست كارى اساسى انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بخشكاند. و براى اين منظور بيش از هر چيز بايد دست غاصبان را از اموال مردم كوتاه كرده، زورگويان را به جاى خودشان بنشاند. همچنين بايد هر صاحب مقامى را كه به ناحق بر مسندى نشسته بود، از جايگاهش پايين بكشد.

علاوه بر اين اگر مى خواست افراد را بر پست ها و مقام هاى مملكتى بگمارد هر گونه عزل و نصبى را طبق مصالح امّت اسلامى انجام مى داد و نه مصلحت شخص فرمانروايان يا قبيله ها. در آن صورت طبيعى بود كه قبايل بسيارى را بر ضدّ خود مى شورانيد. چه رهبرانشانـچه عرب و چه فارسـنقش مهمّى در پيروزى هر نهضتى بازى كرده تداوم و كاميابى هر حكومتى را نيز تضمين مى كردند.

بنابراين اگر قرار بود امام در پاسدارى از دين خود ملاحظه كسى را نكند، و از سوى ديگر موقعيّت خود را نيز در حكومت اين گونه ضعيف مى يافت و خلاصه نيرو و مدد كافى براى انجام مسئوليّت ها براى خويشتن نمى ديديد، پس حكومتش چه زود با نخستين تندبادى كه برمى خاست، از هم فرو مى ريخت. مگر آنكه مى خواست نقش حاكم مطلق را بازى كند كه براى سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدّى را نشناسد.

اين ها كه گفتيم رويدادهاى احتمالى در زمانى بود كه فرض مى كرديم امام رضا در آن شرايط خلافت را مى پذيرفت و مأمون وديگر عباسيان هم ساكت نشسته، نظاره گر اوضاع مى شدند. در حالى كه اين فرض حقيقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت، به شديدترين عكس العمل ها دست مى يازيدند.

اكنون پاسخ ديگرى براى سؤال عنوان شده بيابيم. مأمون در آن زمان همه قدرت را قبضه كرده بود و عملأ همه گونه وسايل و امكانات را در اختيار داشت. حال اگر شيوه حكمدانى امام را رضايت بخش نمى ديد، به راحتى مى توانست حساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراين مى بينيم كه امام بيش از دو راه نداشت: يا بايد به مسئوليت واقعى خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشه اى در تمام سطوح انجام بدهد و مأمون و دارودسته اش را نيز همينگونه تصفيه كند. يا آن كه مسئوليت فرمانروايى را تنها در حدود اجراى خواست هاي مأمون بپذيرد، و درواقع اين مأمون و دارودسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقى بشمار روند. در صورت اوّل، امام خويشتن را در معرض نابودى قرار مى داد، چه نه مردم و نه مأمون و افرادش هيچ كدام تاب تحمّل چنان نظامى را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مى ساختند.

در صورت دوّم، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان وتمام امّت اسلامى تمام مى شد.

علاوه بر اين ها، اين كه مأمون خلافت را به امام رضا (ع) عرضه مى داشت معنايش آن نبود كه خود از هر گونه امتيازى چشم پوشيده بود، و ديگر هيچ گونه سهمى در حكومت نمى طلبيد. بلكه برعكس براى خود مقام وزارت يا وليعهدى امام رضا را در نظر گرفته بود. مأمون مى خواست امام را بر مسند يك مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزيه گردان صحنه ها باشد. در اين صورت نه تنها ذرهّ اى از قدرتش كم نمى شد كه موقعيّتى نيرومندتر هم مى يافت.مأمون در زيركى نابغه بود و نقشه تفويض خلافت به امام به منظور رهانيدن مقام خود از هر گونه آسيب پذيرى ، طرح شده بود. او مى خواست از علويان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانونى است و بزرگ ترين شخصيّت در ميان آنان را در اين بازى و صحنه سازى وارد كرده بود.



موضع گيرى امام رضا (ع)

پس از آن كه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را با توجّه به جدى بودن آن از سوى مأمون، پشت سر نهاد، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت. آن اين كه مأمون به رغم امتناع امام هرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد. در اين جا نيز امام مى دانست كه منظور تأمين هدف هاى شخصى مأمون است، لذا دوباره امتناع ورزيد، ولى اصرار و تهديد هاى مأمون چندان اوج گرفت كه امام به ناچار با پيشنهادش موافقت كرد.

دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى

هنگامى امام رضا (ع) وليعهدى مأمون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولى در مورد دوستداران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى داد كه جان آن را نيز به مخاطره دراندازد.

افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند. زيرا امّت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز داشت. اينان بايد باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.

آرى ، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانه اى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بحث هاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى ، مى آورد. بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسئوليت خويش را در نجات امّت به اثبات برساند . و ديديم كه امام نيزـبا وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى ـچگونه عملأ وارد اين كارزار شد.

حال اگر او با ردّ قاطع و هميشگى وليعهدى ، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى سپرد اين فداكارى كوچك ترين تأثيرى در راه تلاش براى اين هدف مهم در بر نمى داشت..

علاوه بر اين، نيل به مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى داشتند.

ديگر از دلايل قبول دليعهدى از سوى امام آن بود كه اهل بيت را مردم در صحنه سياست حاضر بيابند و به دست فراموشيشان نسپارند. و نيز گمان نكنند كه آنان همان گونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملّت نمى آيند. شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مى كرد هنگامى كه «ابن عرفه» از وى پرسيد:

ـ اي فرزند رسول خدا، به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهد شدى ؟

امام پاسخ داد: به همان انگيزه كه جدّم على (ع) را وادار به ورود در شورا نمود.(14)

گذشته از همه اين ها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مأمون را به همه بشناساند و با افشا ساختن نيّت و هدف هاى وى در كارهايى كه انجام مى داد، هر گونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت.

آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت؟

اين ها كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد. بلكه همان گونه كه حوادث بعدى اثبات كرد. او مى دانست كه هرگز از دسيسه هاى مأمون و دارو دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از جانش، مقامش نيز تا مرگ مأمون پايدار نخواهد ماند. امام به خوبى درك مى كرد كه مأمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى ـجسمى يا معنوى ـبرخواهد آمد.

تازه اگر هم فرض مى شد كه مأمون هيچ نيّت شومى در دل نداشت. با توجه به سن امام اميد زيستنش تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مى نمود. پس اين ها هيچ كدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود.

از همه اين ها بگذريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگدشت مأمون را نيز مى داشت. ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى كه خشنود از شيوه حكمرانى او نبودند. حتمى بود. همچنين توطئه هاى عباسيان و دارو دسته شان و بسيج همه نيروها و ناراضيان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدّش پيابر (ص) و على (ع) بايد پياده مى شد، امام را با همان مشكلات زيانبارى رو به رو مى ساختند كه برايتان در فصل گذشته شرح داديم. در آن جا گفتيم كه حتى مردم نيز حكومت حق و عدل امام (ع) را در آن شرايط نمى توانستند تحمل كنند.

فقط اتّخاذ موضع منفى درست نبود

با توجه به تمام آن چه كه گفته شد درمى يابيم كه براى امام (ع) طبيعي بود كه انديشه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر به در كند. چه نه تنها هيچ يك از هدف هاى وى را به تحقق نمى رساند، بلكه برعكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدف ها و آمالشان نيز مى گرديد.

بنابراين ، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مى شد.

برنامه پيشگيرى امام

اكنون كه امام رضا (ع) در پذيرفتن وليهعدى از خود اختيارى ندارد، و نه مى تواند اين مقام را وسيله رسيدن به هدف هاى خويش قرار دهد. چه زيان هاى گرانبارى بر پيكر امت اسلامى وارد آمده دينشان هم به خطر مى افتد .. و از سويى هم امام نمى تواند ساكت بنشيند و چهره موافق در برابر اقدامات دولت مردان نشان بدهد... پس بايد برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى مأمون پيش برود.

اكنون در اين باره سخن خواهيم راند.



برنامه امام (ع)

انحراف فرمانروايان

كوچك ترين مراجعه به تاريخ براى ما روشن مى كند كه فرمانروايان آن اياّمـچه عباسى و چه اموى ـتا چه حد در زندگى ، رفتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مى راندند. مردم نيز به موجب «مردم بر دين ملوك خويشند» تحت تأثير قرار گرفته اسلام را تقريبأ همان گونه مى فهميدند كه در متن زندگى خود اجرايش را مشاهده مى كردند. پى آمد اين اوضاع، انحراف روزافزون و گسترده اى از خط صحيح اسلام بود كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.

علماى فرومايه و عقيده جبر

گروهى خود فروخته كه فرمانروايان آنچنانى «علما»شان مى خواندند، براى مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مى گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمت گذارى به نعمت و ثروتى برسند.

اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند، عقيده فاسدى كه بى مايگى آن بر همگان روشن است. اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسان تر به استعمار مردم بپردازند و هر كارى كه مى كنند قضا و قدر الهى معرّفى شود تا كسى به خود جرأت انكار آن را ندهد. از رواج اين عقيده فاسد يك قرن ونيم مى گذشت، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان خلافت مأمون.

فرومايگان وعقيده قيام برضدّ ستمگران

همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضدّ سلاطين جور را از گناهان بزرگ مى شمردند و به همين دست آويز علماى بزرگ اسلامى را بى آبرو ساخته بودند، مانند ابو حنيفه كه قائل به «وجود شمشير در امّت محمّد» بود.(15)

آنان تحريم قيام وانقلاب را از عقايد دينى مى شمردند.(16)

اما ساير عقايد باطل مانند «تشبيه» (مانند سازى براى خدا) و مسأله خلق قرآن، چنان ترويج مى شد كه داستانش مشهورتر از آن است كه نيازى به شرح داشته باشد.

امامان در برابر مسئوليت هايشان

غرور فرمانروايان تا به حدّى رسيده بود كه تا مى توانستند مردم را از گرد خاندان نبوّت و سرچشمه رسالت مى پراكندند، و جز به خويشتن و دوام سلطه و يكّه تازيشان، هر چند به قيمت نابودى همه اديان آسمانى تمام شود، نمى انديشيدند.

در اين ميان كه مردم را غفلت و حكمرانان را غرور و نخوت، و عالم نماها را شيوه هاى بدعت آفرين فراگرفته بود، امامان ما، در حّد امكاناتى كه داشتند به نشر تعاليم آسمانى مى پرداختند و از حريم دين خدا پاسدارى مى كردند.

امّا امام رضا (ع):

در آن فرصت كوتاهى كه نصيب امام (ع) شده بودو حكمرانان را سرگرم كارهاى خويشتن مى ‌يافت، وظيفه خود را براى آگاهانيدن مردم ايفا نمود. اين فرصت همان فاصله زمانى بين درگذشت رشيد و قتل امين بود. ولى شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور به نحوى وـالبته به شكلى محدودـتاپايان عمر امام ( در سال 203) نيز امتداد يافت. امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده اى بين مردم پيدا كردو نوشته هايش را در شرق وغرب كشور اسلامى منتشر مى كردند، و خلاصه همه گروه ها شيفته او گرديده بودند.

برنامه خردمندانه

در جايى كه مأمون مصمم بود كه نقشه هاى خود را از راه وليعهد ساختن امام (ع) اجرا كند و او هم چاره اى جز پذيرفتن آن نداشت، ديگر طبيعى بود كه امام خود را ناچار ببيند كه وسايل مقابله با مأمون را طى برنامه اى دقيق فراهم آورد تا هدف هاى پليدش راـكه كوچك ترين آن هالطمه زدن به حيثيّت معنوى و اجتماعى امام بودـخنثى گرداند.

برنامه امام در اين جهت بيسار دقيق و متقن طرح شد كه در شكست توطئه مأمون پيروزى هايى به دست آورد و بسيارى از هدف هايش را نابرآورده ساخت، آن هم به گونه اى كه مسير امور به سود امام و زيان مأمون جريان يافت.

موضع گيرى هايى كه مأمون انتظار نداشت

امام رضا (ع) به صور گوناگونى براى روبه رو شدن با توطئه هاى مأمون اتّخاذ موضع كرد كه مأمون آن ها را قبلأ به حساب نياورده بود.

نخستين موضع گيرى

امام تا وقتى كه در مدينه بود از پذيرفتن پيشنهاد مأمون خوددارى مى كرد و آن قدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه مأمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نمى باشد. حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.

اتّخاذ چنان موضع سرسختانه اى براى آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قرار نمى گيرد و به خوبى به هدف ها وتوطئه هاى پنهانيش آگاهى دارد... تازه به اين شيوه امام توانسته بودشك مردم را نيزپيرامون آن رويداد برانگيزد.

موضع گيرى دوّم

به رغم آن كه مأمون از امام خواسته بود كه از خانواده اش هر كه را كه مى خواهد به مرو بياورد، امام با خود هيچ كس حتى فرزندش جواد (ع) را هم نياورد . در حالى كه آن يك سفر كوتاهى نبود، سفر مأموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه بايد امام طبق گفته مأمون رهبرى امّت اسلامى را در دست بگيرد. امام حتى مى دانست كه از آن سفر برايش بازگشتى وجود ندارد.

موضع گيرى سوّم

قضاياى اعجاب انگيزى از رفتار امام در طول مسافرتش به سوى مرو، رخ داد كه «رجاء بن ضحّاك» (17) شاهد همه آن قضايا بود. اين مرد چنان به وصف آن ها پرداخته بود كه سرانجام مأمون مجبور گشت به بهانه آن كه بايد فضايل امام را خود بازگو كند، زبان رجاء را ببندد. (18) اما كسى هرگز نشنيد كه مأمون حتى يك بار قضاياى راه مرو را بازگو كند. رجاء نيز دراين باره هرگز سخنى نگفت مگر پس از زمانى كه احساس خطر براى مأمون به كلى برطرف شده بود.

موضع گيرى چهارم

در ايستگاه نيشابور، امام با نماياندن چهره محبوبش براى ده ها و بلكه صرها هزار تن از مردم استقبال كننده ، روايت زير را خواند:

«كلمه توحيد (لا اله الاّ الله) دژ من است ، پس هر كس به دژ من ورود كند از كيفرم مصون مى ماند.» (19)

در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم كردن تعداد با سوادان در آن ايّام، بسيار اعجاب انگيز مى نمايد.

جالب توجه آن كه مى بينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد. از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى نديد ونه مردم را به زهد در دنيا و آخرت سازى تشويق كرد. امام حتي از آن موقعيت شگرف براى تبليغ به نفع خويش هم سود نجست و با آن كه داشت به يك سفر سياسى به مرو مى رفت هرگز مسايل سياسى و شخصى خود را با مردم در ميان نگذاشت.

به جاى همه اين ها، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود كه مهم ترين مسايل زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت.

آرى امام در آن شرايط حساس فقط بحث «توحيد» را پيش كشيد، چه توحيد پايه زندگى با فضيلتى است كه ملّت ها به كمك آن از هر نگون بختى و رنجى ، رهايى مى يابند. اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است.

رابطه مسأله ولايت با توحيد

پس از فرو خواندن حديث توحيد، ناقه امام به راه افتاد، ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوى او بود. همچنان كه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مى انديشيدند، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از عمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد، با صداى رسا گفت:

«كلمه توحيد شرطى هم دارد ، و آن شرط من هستم.»

در اين جا امام يك مسأله بنيادى ديگرى را مطرح كرد.يعنى مسأله «ولايت» كه همبستگي شديدى با توحيد دارد.

آرى ، اگر ملّتى خواهان زندگى با فضيلتي است پيش از آن كه مسأله رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوت ها خواهد بود كه براى خويش حق قانون گذارى كه مختصّ خداست، قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نكبت، شقاوت، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد... .»

اگر به راستى رابطه ولايت و توحيد را درك كنيم، خواهيم دريافت كه گفته امام «و آن شرط، من هستم» با يك مسأله شخصى آن هم به نفع خود او، سر و كار نداشت. بلكه يك موضوع اساسى و كلى را مى خواست با اين بيان خاطرنشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مزبور، سلسله آن را هم ذكر مى كند و به ما مى فهماند كه اين حديث، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدّش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است. چنين شيوه اى در نقل حديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد مگر در موارد بسيار نادرى مانند اين جا كه امام مى خواست مسأله« رهبرى امّت» را به مبدأ اعلى و خدا پيوسته سازد.

رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون

امام در ايستگاه نيشابور از اين فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرّفى كرد. بنابراين بزرگ ترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به توده ها در هم كوبيد، چه او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس يك حكومت قانونى است.

امام بر ولايت خويش در فرصت هاى گوناگون تأكيد مى نمود، حتى در سند وليعهدى و حتى در كتاب جامع اصول و احكام اسلام، كه به تقاضاى مأمون نوشته بود. در اين كتاب نام دوازده امام، با آن كه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند، آمده است. در مباحث علمى كه با حضور مأمون تشكيل مى شد امام رضا (ع) هر بار كه فرصت مى يافت حقانيّت اين امامان را براى دانشمندان اثبات مى كرد.

نكته اى بس مهم

امامان ما در هر مسأله اى ممكن بود «تقيه» را روا بدانند ولى آنان در اين مسأله كه خود شايسته رهبرى امّت و جانشينى پيامبرند، هرگز تقيه نمى كردند، هرچند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان دربر مى داشت.

اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيّت ادعايشان مى بود. از باب مثال، امام موسى (ع) را مى بينيم كه با جبّار ستمگرى هم چون هارون الرشيد برخورد پيدا مى كند. ولى بارها و در فرصت هاى گوناگون حقّ خويش را براى رهبرى به رخش كشيده بود. (20) رشيد نيز خود در برخى جاها به اين حقانيّت چنان كه كتب تاريخى نوشته اند، اذعان كرده است.

روزى رشيد از او پرسيد:

ـ آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى فشارند؟

امام پاسخ داد كه:

ـ من امام دل ها هستم ولى تو امام بدن ها.(21)

اما فاشگويى امام حسن و امام حسين درباره حقانيّت خويش نسبت به امر رهبرى كه اصلاً نيازى به بيان ندارد.

با اين همه اين مطلب درست است كه امامان (ع) پس از فاجعه امام حسين، از دست بردن به شمشير براى گرفتن حق خود منصرف شده، هم خود را به تربيت مردم و پاسدارى دين از انحراف يافتن، مصروف داشتند. آنان مى دانستند كه بدون داشتن يك پايگاه نيرومند و آگاهى مردمى هرگز به نتيجه مطلوبى نخواهند رسيد. يعني نمى توانستند آن گونه كه خود و خدايشان مى خواست پيروزمندانه زمام رهبري در دست بگيرند.

ولى با اين وصف همان گونه كه گفتيم حقانيّت خود را پيوسته برملا مى گفتند، حتى در برابر زمامداران عباسي هم عصر با خويش.

موضع گيرى پنجم

امام (ع) چون به مرو رسيد ماهها بگذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى گفت نه پيشنهاد خلافت و نه پيشنهاد ولايتعهدى هيچ كدام را نمى پذيرفت، تا آن كه مأمون با تهديد هاى مكررى به قصد جانش برخاست.

امام با اين گونه موضع گيرى زمينه را طورى چيد كه مأمون را روياروى حقيقت قرار دهد. امام گفت: مى خواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده، بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده. با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيّت آميز نبوده، در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشه ريزى بردارد. درنتيجه از مأمون سلب اطمينان كرد و او را در هر عملى كه مي خواست انجام دهد به تزلزل درانداخت. علاوه بر اين، در دل مردم نيز عليه مأمون و كارهايش شك و بى اطمينانى برانگيخت.

موضع گيرى ششم

امام رضا (ع) به اين ها نيز بسنده نكرد بلكه در هر فرصتى تأكيد مى كرد كه مأمون او را به اجبار و با تهديد به قتل، به وليعهدى رسانده است. افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مى داد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت مى گفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسي جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى در پيش روى مأمون هم گفته بود.

امام تنها به گفتار بسنده نمى كرد بلكه رفتارش در طول مدّت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مى كرد.

بديهي است كه اين ها همه عكس نتيجه اى داد كه مأمون از وليعهدى وى انتظار مى كشيد، به بار مى آورد.

موضع گيرى هفتم

امام (ع) از كوچك ترين فرصتى كه به دست مى ‌ آورد سود جسته اين معنا را به ديگران يادآورى مي كرد كه مأمون در اعطاى سمت وليعهدى كار مهمى نكرده جز آن كه در راه برگرداندن حقّ مسلم خود او كه قبلاً از دستش به غصب ربوده بود، گام بر مى داشته است. امام به مردم قانونى نبودن خلافت مأمون را پيوسته خاطرنشان مى ساخت.

نخست در شيوه اخذ بيعت مى بينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعى جانشينيش بود، برملا ساخت. مردم براى بيعت با امام آمده بودند كه امام دست خود را به گونه اى نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روى دستش رو به مردم قرار مى گرفت. مأمون گفت چرا دستت را براى بيعت پيش نمي آورى . امام فرمود: تو نمى دانى كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مى گرفت.(22)

اما اشعار اين مطلب كه خلافت حق مسلم امام رضا (ع) است نه مأمون، اين موضع از نظر هر كسى كه كوچك ترين آشنايى با زندگى امام داشته و وقايعى نظير نيشابور و غيره را شناخته باشد، بسيار روشن است. امام خود در نيشابور امامت خويش را شرط كلمه توحيد و راه ورود به دژ محكم الهى معرفى كرده بود .وى همچنين امامان قانونى را در بسيارى از موارد از جمله در رساله اى كه براى مأمون نوشته بود شماره كرده و خود نيز در شمار آنان بود. به اين نكته در ظهر نويس سند وليعهدى نيز اشاره فرموده است.

ديگر از نكات شايان توجه آن كه در مجلس بيعت، امام به جاى ايراد سخنرانى طولانى ، عبارات كوتاه زير را بر زبان جارى مى ساخت:

ما به خاطر رسول خدا بر شما حقى داريم و شما نيز به خاطر او بر ما حقى داريد. يعني هر گاه شما حق ما را پاييديد بر ما نيز واجب مى شود كه حق شما را منظور بداريم.»

اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزى از امام (ع) در آن مجلس نقل نكرده اند.

امام از اين كه حتى كوچك ترين سپاس گذارى از مأمون بكند خوددارى كرد، و اين موضع خود سرسختانه و قاطعى بود كه مى خواست ماهيّت بيعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعيّت خويش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند.

اعتراف مأمون به اولويت خاندان على

روزى مأمون در مقام آن برآمد كه از امام اعتراف بگيرد به اين كه عباسيان و علويان در درجه خويشاوندى با پيغمبر با هم يكسانند، تا به گمان خويش ثابت كند كه خلافتش و خلافت پيشينيانش همه بر حق بوده است. اما مى دانيد كه نتيجه اين بحث چه شد؟ به جاى مأمون اين امام بود كه موفق گرديد از او اعتراف بگيرد كه علويان به پيامبر نزديك تر مى باشند. بنابر اين طبق منطق و باورداشت مأمون واسلافش بايد خلافت و رهبرى هم در دست علويان باشد و اما عباسيان هم غاصب و هم متجاوزگر بوده اند.

داستان از اين قرار بود كه روزى مأمون و امام رضا (ع) با هم گردش مى كردند. مأمون رو به او كرده گفت:

ـ اى ابوالحسن، من پيش خود انديشه اى دارم كه سرانجام به درست بودن آن پى برده ام. اين آن كه ما و شما در خويشاوندى با پيامبر يكسان هستيم و بنا بر اين، اختلاف شيعيان ما همه ناشى از تعصّب و سبك انديشى است...

امام فرمود:

ـ اين سخن تو پاسخى دارد كه اگر بخواهى مى گويم وگرنه سكوت بر مى گزينم.

مأمون اصرار داشت كه نه حتماً نطر خود را بگو ببينيم كه تو در اين باره چگونه مى انديشى ؟

امام از او پرسيد:

ـ بگو ببينم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بيايد، آيا موافقت مى كنى ؟

مأمون پاسخ داد:

ـ سبحان الله، چرا موافقت نكنم مگر كسى از رسول خدا روى برمى گرداند!

آن گاه بى درنگ امام افزود:

ـ حال بگو ببينم آيا رسول خدا مى تواند از دختر من هم خواستگارى كند؟

مأمون در دريايى از سكوت فرو رفت و سپس بى اختيار چنين اعتراف كرد:

ـ آرى به خدا سوگند كه شما در خويشاوندى به مراتب به او نزديك تريد تا ما.(23)

خلاصه آن كه امام (ع) از هر فرصتى سود مى جست تا كوشش هاى مكّارانه مأمون را خنثى كند و حقانيّت خويش را نسبت به امر خلافت به همه مردم بفهماند. مردم بايد مى دانستند كه وليعهدى تحفه اى نبود كه مأمون در واگذارى آن به امام، سپاسگذارى طلب كند.

موضع گيرى هشتم (مفاد دست خط امام بر سند وليعهدى )

به باور من آن چه امام در سند وليعهدى نبشت نسبت به موضع گيريهاى ديگرش از همه مؤثّرتر و مفيدتر بود.

در آن نوشته مى بينيم كه در هر سطرى و بلكه در هر كلمه اى كه امام با خط خود نوشته معنايى عميق نهفته و به وضوح بيان گر برنامه اش براى مواجه شدن با توطئه هاى مأمون، مى باشد.

امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدى در سراسر قلمرو اسلامى منتشر مى شود، آن را وسيله ابلاغ حقايقى مهّم به امّت اسلامى قرار داد. از مقاصد و اهداف باطنى مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئه اى را كه براى نابودى آنان انجام مى شد، آشكار كرد. امام در اين سند نوشته خود را با جمله هايى آغاز مى كند كه معمولاً تناسبى با موارد مشابه نداشت. مى نويسد: ستايش براى خداوندى است كه هر چه بخواهد همان كند. هرگز چيزى بر فرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدّراتش نتوان سر باز زد...»

آن گاه به جاى آن كه خداي را در برابر مأمون كه اين مقام را به او بخشيده سپاس گويد با كلماتى ظاهراً بى تناسب با آن مقام پروردگار را چنين توصيف مى كند:

«او از خيانت چشم ها و از آن چه كه در سينه ها پنهان است آگاهى دارد.»

خواننده عزيز آيا شما هم مانند من اين حقيقت را مى پذيريد كه امام (ع) با انتخاب اين جملات مي خواست ذهن مردم را به خيانت ها و نقشه هاي پنهاني توجه دهد؟ آيا با اين كلمات به مأمون كنايه نمى زدند تا مردم را متوجه هدف هاى ناآشكارش بنمايد؟

به هر حال، امام دست خط خود را چنين ادامه مى دهد:

«و درود خدا بر پيامبرش محمّد خاتم پيامبران، و بر خاندان پاك و مطهّرش باد... .»

در آن روزها هرگز عادت بر اين نبود كه در اسناد رسمى از پى درود بر پيغمبر، كلمه «خاندان پاك و مطهرش» را نيز بيفزايند. اما امام مى خواست با آوردن اين كلمات به پاكى اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه چنين خاندان مقدّس و ارجمندى تعلّق دارد نه مأمون.

بعد مى نوسيد:

«...اميرالمؤمنين حقوقى از ما مى شناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند.»

خوب، اين چه حقى يا حقوقى بود كه مردم حتى عباسيان به جز مأمون آن را درباره امام نمى شناختند؟

آيا مگر ممكن بود كه امّت اسلامى منكر آن باشد كه وى فرزند دختر پيغمبر (ص) بود؟! بنابراين آيا گفته امام اعلانى به همه امّت اسلامى نبود كه مأمون چيزي را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده؟ حقى كه پس از غصب دوباره داشت به دست اهلش بر مى گشت.

آرى ، حقى كه مردم آن را نمى شناختند«حقّ اطاعت» بود. البته امام (ع) در برابر هيچ كس حتى مأمون و دولت مردانش در اظهار اين حقيقت تقيّه نمى كرد كه خلافت پيامبر(ص) به على (ع) و اولاد پاكش مى رسيد و بر همه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند. اين نكته را امام در نيشابورـبه شرحى كه گذشتـاعلام كرد. او همچنين اين حقيقت را در محضر دولت مردان نيز مى گفت و در برخى موارد تأكيد مى كرد كه حاضران پيامش را به غايبان برسانند.

در كتاب كافى اين روايت آمده كه روزى يك ايرانى از امام (ع) پرسيد، آيا اطاعت از شما واجب است؟ حضرت فرمود: بلى . پرسيد: مانند اطاعت از على بن ابيطالب؟ فرمود: بلى .(24)

و از اين قبيل روايات بسيار است.

ديگر از عبارات امام رضا (ع) كه در سند وليعهدى نوشته ، اين است: «و او (يعنى مأمون) وليعهدى خود وفرمانروايى اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد البته اگر پس از وى زنده باشم... .»

امام با جمله «البته پس از وى زنده باشم» بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سنى خود با مأمون كرد و در ضمن مى خواست توجه مردم را به غيرطبيعى بودن آن ماجرا و بى ميلى خودش جلب كند.

امام نوشته خود را چنين ادامه مى دهد:

«هر كس گره اى را كه خدا بستنش را امر كرده بگشايد و ريسمانى را كه هم او تحكيمش را پسنديده، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده است چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است... .»

امام با اين جملات اشاره به حقّ خود مى كند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند. پس منظور وى از گره و ريسمانى كه نبايد هرگز گسسته شود خلافت و رهبرى است كه نبايد پيوندش را از خاندانى كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست. سپس امام چنين ادامه مى دهد:

«... درگذشته كسى اين چنين كرد ولى براى جلوگيرى از پراكندگى در دين و جدايى مسلمين اعتراضى به تصميم ها نشد و امور تحميلى به عنوان راه گريز تحمّل گرديد... .»(25)

در اين جا مى بينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مى زند و به او مى فهماند كه بايد به اطاعت وى درآيد و بر تمرّد و توطئه عليه وى و علويان و شيعيانش اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دورنماى زندگى على (ع) و خلفاى معاصرش را ارائه مى دهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براى جلوگيرى از تشتتّ مسلمانان، بر تصميم هايشان گردن مى نهاد و تحميلشان را تحمل مى نمود.

سپس چنين مى افزايد:

«... خدا را گواه بر خويشتن مى گيرم كه اگر رهبرى مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بنى عباس به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم، هرگز خونى را به ناحق نريزم و نه ناموس و ثروتى را از چنگ دارنده اش به درآورم مگر آن جا كه حدود الهى مرا دستور داده است... .»

اين ها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنى عباس را دارد كه چه نابسامانى هايى را در زندگى بنى عباس پديد آوردند و چه جان ها و خانواده هايى كه به دست ايشان تارو مار گرديد ند رديد.

امام تعهد مى كند كه به مقتضاى اطاعت از خدا و سنّت پيامبر (ص) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطى است كه على (ع) نيز خود را بدان ملزم كرده بود ولى ديديم كه چگونه همين امر باعث طردش از صحنه سياسى گرديد و آن شوراى معروف، عثمان را به جاى على به خلافت رسانيد .

پيروى از خط و برنامه على (ع) براى مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبوده و آن را به زيان خود مى ديدند چنان كه مفصلاً در فصل «تا چه حد پيشنهاد خلافت جدى بود؟» به اين مطلب پرداختيم.

به هر حال امام با ذكر اين مطالب تفاوت فاحش ميان سبك حكمرانى اهل بيت با سبك سياست دشمنشان را بيان مى كند.

امام همچنين اين جمله را مى افزايد: «... اگر چيزى از پيش از خود آوردم، يا در حكم خدا تغيير و دگرگونى درانداختم، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحقّ كيفر نموده ام و من به خدا پناه مى برم از خشم او... .»ايراد اين جمله براى مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماى ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمرانى مصون از هر گونه كيفر و باز خواستى است چه او در مقامى برتر از قانون قرار گرفته و اگردست به هر جرم و انحرافى بيالايد كسى نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضدّ او.

امام (ع) با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاى عباسى مى خواهد اين معنا را به همگان تفهيم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آن كه مافوق قرار بگيرد. از اين رو نبايد هرگز از كيفر و بازخواست بگريزد.

آن گاه براى اعلام عدم رضايت خويش به قبول وليعهدى و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مى دارد: «... جفر و جامعه خلاف آن را حكايت مى كند...» يعنى برخلاف ظاهر امر كه حاكى از دستيابى من به حقّ امامت و خلافت مى باشد، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد.

افزون بر اين امام مي خواهد كه با ذكر اين حقيقت به ركن دوّم از اركان امامت امامان راستين اهل بيت نيز اشاره كند كه عبارت است از آگاهى به امورغيبى و علوم ذاتى كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت برديگران امتياز بخشيده است.

جفر و جامعه دو جلد از كتاب هايى است كه رسول اكرم (ص) بر اميرالمؤمنين (ع) املا فرموده و او نيز آن ها را به خط خود نوشته است. امامان برخى از اين كتاب ها را به برخى از شيعيان پرارج خويش نشان داده و در موارد متعدّدى در احكام بدان ها استناد جسته اند.(26)

امام (ع) پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدى با صراحت كامل مى نويسد:«... ولى من در دستور اميرالمؤمنين يعنى (مأمون)(27) را پذيرفتم و خشنوديش را بدين وسيله جلب كردم...» معناى اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدى را نمى پذيرفت به خشم مأمون گرفتار مى آمد و همه نيز معناى خشم خلفاى جور را به خوبى مى دانستند كه براى ارتكاب جنايت و تجاوز، به هيچ دليلى نيازمند نبودند. و بالاخره امام (ع) در پايان دست خط خويش بر ظهر سند وليعهدى تنها خداى را بر خويشتن شاهد مى گيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود برنمى گزيند؛ چه مى دانست كه در دل هايشان نسبت به وى چه مى گذشت. اهميّت آن نكته اين جا مشخص مى شود كه مى بينيم مأمون به خط خويش سند مزبور را مى نويسد آن هم با متنى بسيار طولانى و بعد به امام مى گويد:«موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد برخويشتن قرار بده.»

آرى كسانى كه در آن ايام و در شرايطى مى زيستند به خوبى مقاصد امام را از جملاتى كه بر ظهر سند وليعهدى نوشته بود مى فهميدند و خيلي بهتر از ما كلمه به كلمه اين دست خط را در ذهن خود هضم مى كردند.

موضع گيرى نهم

امام (ع) براى پذيرفتن مقام وليعهدى شروطى قايل بودند كه طى آن ها از مأمون چنين خواسته بود:

«امام هرگز كسى را بر مقامى نگمارد و نه كسى را عزل و نه رسم و سنتى را نقض كند و نه چيزى از وضع موجود را دگرگون سازد، و از دور مشاور در امر حكومت باشد.»(28)

مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد بنابراين مى بينيم كه امام بر پاره اى از هدف هاى مأمون خط بطلان مى كشد زيرا اتّخاذ چنين موضع منفى دليل گويايى بود بر امور زير:

الف: متّهم ساختن مأمون به برانگيختن شبهه ها و ابهام هاى بسيارى در ذهن مردم.

ب: اعتراف نكردن به قانونى بودن سيستم حكومتى وى .

ج : سيستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان يك نظام حكومتى تأمين نمى كرد.

د : مأمون بر خلاف نقشه هايى كه در سر پرورانده بود، ديگر با قبول اين شروط نمى توانست كارهايى را به دست امام انجام دهد.

ه : امام هرگز حاضر نبود تصميم هاى قدرت حاكمه را مجرا سازد.

ج : نهايت پارسايى و زهد امام كه با جعل اين شروط به همگان آن را اثبات كرد. آنان كه امام را به خاطر پذيرفتن وليعهدى به دنيا دوستى متهم مى كردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد درجه اى از زهد قابل تصوّر نيست. امام نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدى را رد كرده بود بلكه پس از اجباربه پذيرفتن وليعهدى ، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملاً از صحنه سياست به دور نگاه داشت.(29)

موضع گيرى دهم

امام به مناسبت برگذارى دو نماز عيد موضعى اتّخاذ كرد كه جالب توجه است. در يكى از آن ها ماجرا چنين رخ داد:

مأمون از وى درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذاردتا با ايراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فروآيد و با پى بردن به فضايل امام اطمينان عميقى نسبت به حكومت بيابند.

امام (ع) به مجرد دريافت اين پيام، شخصى را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكى از شروط ما آن نبود كه من دخالتى در امر حكومت نداشته باشم. بنابراين مرا از نماز معذور بدار. مأمون پاسخ داد كه من مى خواهم تا در دل مردم و لشكريان، امر وليعهدى رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده بدانند خدا چگونه تو را بدان برترى بخشيده .

امام رضا (ع) دوباره از مأمون خواست تا او را از نماز معاف بدارد و در صورت اصرار شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين على (ع) با مردم به نماز مى رفت.

مأمون پاسخ داد كه هر گونه كه مى خواهى برو.

از سوى ديگر، مأمون به فرماندهان و همه مأموران دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند. از اين رو تمام كوچه ها و خيابان ها مملو از جمعيت شد. از خرد و كلان، از كودك وپيرمرد و از زن و مرد همه با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركب هاى خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند.

همين كه آفتاب سر زد امام (ع) از جا برخاست ، خود را شست و شو داد و عمامه اى سفيد بر سر نهاد. آن گاه با معطر ساختن خويش با گاه مايى استوار به راه افتاد. امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند.

همه در حالى كه حلقه وار امام را دربرگرفته بودند، از منزل خارج شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهاربار تكبير گفت كه گويى هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مى گفتند. دم در فرماندهان ارتش و مردم منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهى آراسته بودند. امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد، لحظه اى دم در توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جارى ساخت:

«الله اكبر، الله اكبر على ما هدانا، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمد الله على ما ابلانا»

امام اين ها را با صداى بلند مى خواند و مردم نيز هم صدا با او همى گفتند. شهر مرو يك پارچه تكبير شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده، شهر را زير پاى خود به لرزه انداخته بودند.

چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند همه بى اختيار از مركب ها به زير آمده، كفش هاى خويش را هم از پايشان درآوردند.

امام به سوى نماز حركت آغاز كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مى رفت مى ايستاد و چهاربار تكبير مى گفت. گويى كه در و ديوار شهر و آسمان همه پاسخش مى گفتند.

گزارش اين صحنه هاى مهيّج به مأمون مى رسيد و وزيرش «فضل بن سهل» به او پند مى داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهدمردم چنان شيفته اش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جانى نخواهيم داشت. و پيشنماز هميشگى را مأمور گزاردن نماز عيد نمود. در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز ديگر به نظم نپيوست.

در اين جا ذكر دو نكته لازم است:

1 ـ تأثير عاطفى ماجرا و پايگاه مردمى امام اكنون كه دوازده قرن از آن ماجرا مى گذرد، هنوز كه اين داستان را مى خوانيم چنان دچار احساسات مى شويم كه گاهى وصف ناپذير است. حال ببينيد آنان كه در آن روز خود شاهد آن ماجرا بودند چگونه تحت تأثير قرار گرفتند.

ديگر نياز به ذكر اين نكته نيست كه ماجراى نماز عيد درست مانند ماجراى نيشابور حاكى از گسترش موقعيّت امام در دل هاى مردم بود.

2 ـ چرا مأمون خود را به مخاطره افكند؟

اگر هدف مأمون از آن اصرارى كه نسبت به رفتن امام به نماز مى ورزيد اين بود كه مى خواست اهل خراسان و نظاميان را فريب دهد و اطمينان آنان را نسبت به حكومت خود جلب كند. بديهى است كه بازگزداندن امام از نماز پس از پديد آمدن آن شرايط هيجان انگيز و آن جمعيّت سيل آسا، براى مأمون مخاطراتى در بر داشت. چه اين كار معنايش به خشم درآوردن هزاران هزار مردمى بود كه در اوج هيجان و احساسات قرار گرفته بودند.

بنابراين اگر مأمون از مجرّد نمازگزاردن امام (ع) بيم داشت پس به چه دليل آن همه اصرار كرده بود كه نماز عيد را حتماً او برگزار كند؟ و اگر نمى ترسيد پس چرا از طوفان احساساتى كه امام درميان مردم برانگيخت، وحشت زده شد؟

ظاهرآ دليل وحشت مأمون چيزى بالاتر از همه اين ها بود. او ناگهان متوجه شد كه نكند وقتى امام به منبر رود در زمينه آن آمادگى كه در نهاد و زمينه مردم ايجاد كرده بود، خطبه اى بخواند كه مانند جريان نيشابور اعتقاد به خويشتن را از شروط يكتاپرستى معرفى كند. در آن روز امام درست در زى رسول خدا (ص) و وصيّش حضرت على (ع) در برابر مردم ظاهر شده و به گونه اى مردم را تحت تأثير قرار داده بود كه به قول «فضل بن سهل» جان مأمون و اطرافيانش را به خطر مى انداخت. آن ها مى ترسيدند كه امام (ع) در آن روز مرو را كه پايتخت عباسيان بود، به مركز ضدّ عباسى تبديل كند. بنابراين مأمون ترجيح داد كه امام را از نماز بازگرداند و تمام مخاطرات اين كار را نيز بپذيرد. چه هر چه بود زيانش به مراتب برايش كمتر بود.

موضع گيرى يازدهم

طرز رفتار و آداب معاشرت عمومى امام (ع) چه پيش از وليعهدى يا پس از آن به گونه اى بود كه پيوسته نقشه هاى مأمون را بر هم مى زد. هرگز مردم نديدند كه امام (ع) تحت تأثير زرق و برق شئون حكومتى قرار گرفته در نحوه سلوكش با مردم اندكى تغيير پديد آيد.

اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس، منشى عباسيان، بشنويد:

«هرگز كسى را با سخنش نيازرد، هرگز كلام كسى را نيمه كاره قطع نكرد و هرگز در برآوردن نياز كسى به حدّ توانش كوتاهى نكرد. در برابر كسى كه پيشش مى نشست هرگز پاهايش را دراز نمى كرد و از روى ادب حتى تكيه هم نميداد. كسى از كاركنان و خدمت گزارانش هرگز از او ناسزا نمى شنيد و نه هرگز بوى زننده اى از بدن وى استشمام مى شد. در خنديدن قهقهه سر نمى داد و بر سر سفره اش خدمت گزاران و حتى دربان نيز مى نشستند... .»

بى شك اين گونه صفات در محبوبيت امام (ع) نقش بزرگى بازى مى كرد، به طورى كه او را در نظر خاص و عام به عنوان شخصيتى پسنديده تر از هر كس ديگر جلوه مى داد.

امام (ع) مقام حكمرانى را هرگز به عنوان يك مزيّت تلقى نمى كرد بلكه آن را مسئوليتى بزرگ مى دانست.

در پايان...

مواضعى را كه ذكر كرديم كافى است براى ارائه برنامه اى كه امام رضا (ع) براى خنثى كردن نفشه ها و توطئه هاى مأمون، در پيش گرفته بود. از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشى را كه مى خواست از اوضاع جارى در ذهن مردم متصوّر سازد، برنامه امام براى شكست و ناكامى مأمون چنان كارى و موّفق بود كه عاقبت او به قصد نابودى امام برخاست، تا مگر بدين وسيله خود را از چنگال ناملايماتى كه پيوسته برايش پيش مى آمد، برهاند. حميد بن مهران و عدهّ اى از عباسيان نيز او را در اين جنايت همين گونه نويد داده بودن