پناه دنيا و شفيع عقبي


شبانگه فرو هشت چون پرده بيضا1

به گردون سرا پرده زد ظلّ غبرا2

عروسان جمّاش3 اين هفت پرده

به هر هفت4 آراسته روي زيبا

زشام و يمن چون دو مشتاق بيدل

گرفتار رشك دو پيكر دو شعرا

ز بس نقشهاي بديع خجسته

چو ايوان ماني شد اين كاخ مينا5

كه ناگاه سحرگاه نقشي دگر زد

كه گشت آن صور محو ازين لوح خضرا

زميري به شاهي كه لشكر كشيدي

به تسخير ملك خراسان خور آسا

به عزم سفارت به اميدواري

رها باره ام6 را شد از ياردم پا

مسلح شدم اوّل از بيم رهزن

چو گردان زابل چو تركان يغما

يكي رُمح خطّي7 به بازو چو رامح8

يكي تيغ هندي حمايل چو جوزا

به كف برگرفتم يكي گوي و چوگان

چو پستان و زلف مه سرو و بالا

كه ناگه در آمد ز در ماهرويم

به زلفي دلاويز و رويي دل آسا

بخاييد بيجاده گون فندق از غم

در آن پسته9 شهد پرورد گويا

چو ابر بهاري همي كرد زاري

چو برق يماني همي كرد غوغا

گه از شور بختي و از تلخكامي

همي در شكر سود لولوي لالا

گه از گردش ماه و از سير اختر

همي بر قمر10 ريخت عقد ثريّا11

گهي گفت با من بزاري و حسرت

عفي الله12 چنين بود عهد تو با ما

گهي از طبر خون13 طبرزد فشان شد14

كه اي يار جنگ آوربي محابا

گرت عزم رزم است و آهنگ غارت

به بزمت كنم رزمگاهي مهيّا

سپاهيت بخشم زتركان غمزه

برآور به جنگ آوري دست يغما

زنا بخردي خويشتن را ميفكن

ز رنج موفّر15 زعيش موفّا16

جلا جل17 پيام اجل مي گزارد

تو بيچاره خوانيش آهنگ و آوا

مسافر طريق سفر مي سپارد

تو آواره دانيش وادي و صحرا

نخست از پي پاسخ او فشاندم

جگر پاره از چشم خونابه پالا

پس آنگه بدو گفتم اي ماه روشن

پس آنگه بدو گفتم اي سرو رعنا

به جان و تن نازنينت كه بي تو

به جان ناشكيبم به تن ناتوانا

مرا بي رطبهاي نوشين لب تو

چه نوش و چه نيش و چه خار و چه خرما

وليكن به آن پاك دادار داور

كه مهر تو را داده درجان من جا

كه نبود زبي مهريم اين تباعد18

كه نبود زبدخويي ام اين تعدّي

به فرمان دارا بود اين عزيمت

چه فرمان دادار و چه حكم دارا

در اين رنج بايد صبوري گزيدن

كه رنج صبوريست داروي هردا19

در ايوان نگردد همه عيش حاصل

به ميدان نگردد همه رنج پيدا

فتاده بسي شخص از صدر ايوان

رسيده بسي مرد از صف هيجا20

زراه مورّد21 به رنج مؤبد22

زتيغ مهنّد23 به عيش مهنّا24

غرض چون به زاريش بدرود كردم

شد او جانب خانه، من سوي صحرا

به همراهي لشكري ديو گوهر

همه فتنة دهر و آشوب دنيا

به بيغولة غول هرگز نباشد

چو آن غول رويان عفريت سيما

مجدّر25 جبين هايشان راست گويي

مسمّر26 سپرهاست پيدا به بيدا27

چو وصل آمده هجرشان روح پرور

چو هجر آمده وصلشان محنت افزا

نكردم زاقوالشان فهم حرفي

كه آيم زاقوالشان در محاكا28

به حوا و آدم گر آن قوم باشند

زاولاد آدم زاحفاد29 حوّا

به كوه و بياباني اندر جهاندم

يكي خنگ كُه پيكر دشت پيما

همه سنگ آن كوه جانكاه، هايل

همه خاك آن دشت خونخوار، غمزا

مجدّر زاشك اسيران حيران

مخمّر به خون شهيدان دروا30

ز سرما و گرماي آن كوه و وادي

چو خارا شدي موم و چون موم خارا

زسردي گهي غيرت مهر يوسف

زگرمي گهي رشك سوز زليخا

گهي برفرازي كه چون بخت نادان

گهي برنشيبي كه چون قدر دانا

نمودم چو قعر زمين اوج گردون

نمودم چو اوج فلك قعر جست مأوا

خروشان به هرگام رودي درين ره

چو جوشنده ارقم31 چو پيچنده افعي

شرنگ افاعي32 و زهر اراقم

برِ آب ناخوشگوارش گوارا

ولي زاشتياق حريمي در آن ره

همم خار گل بود و هم خاره خارا

چو دانست چرخ ستمگر كه خواهم

كنم از دري غره33 خويش غرّا34

عنانم بپيچيد از آن ره كه مانم

جدا زآستان علي بن موسي

ولي خداوند و والا و والي

علي عدو بند و عالي و اعلي

زهي پادشاهي كه شاهان عالم

به درگاهت آورده روي تولا

تو آن پادشاه فلك بارگاهي

كه بر قدسيان چون كني حكم والا

زتسبيح كرّوبيان تا قيامت

به فرش آيد از عرش بانگ اطعنا35

منورّ ز نوريت گرديده سينه

كه موسيش دريافت در طور سينا

خطا گفتم اين بلكه از نور رويت

فروغيست كش ديده در طور موسي

عطوس36 از غبار درت يافت آدم

از آن عطسه آمد وجود مسيحا

زعيساست ذات همايونت اشرف

كه شد علّت علت كون عيسي

ز اعجاز انفاس عيسي بوقتي

بهي يافت مبروص37 اگر بي مداوا

به خاك حريم تو زاعجاز اكنون

بسي روشني يافته چشم اعمي

سليمان اگر گشت ز اِنهاي38 موري

به سرّي از اسرار مكتومه39 دانا

براي تو اسرار آفاق و انفس

عيان است حاجت نباشد به انها

نگويم رواق تو تالي به گردون

نخوانم ضمير تو ثاني به بيضا

كزان آستان آسمان است حيران

بر اين آفتاب آفتاب است حربا40

زمين درت خجلت چرخ ساير

غبار رهت غيرت مشك سارا

از آن چهرة قدسيان شد معطّر

و زين طرّة حوريان شد مطرّا

در آن بارگاه فلك آستانت

كه با رفعتش عرش اعلاست ادني

ره زايران رفته رضوان و خازن

به مژگان غلمان و گيسوي حورا

عقيمند و عنّين41 زشبه و نظيرت

هم آن چار مادر هم اين هفت آبا

رداي تو را آستين چرخ اعظم

حريم تو را آستان عرش اعلي

بود در ضمير تو چون روز روشن

نبي يافت هر سركه در ليل اسري

تويي ماه تابان گردون يس42

تويي سرو رعناي بستان طه42

جهان پادشاها مرا جز تو نبود

پناهي به دنيا شفيعي به عقبي

نگارم به نام تو امروز نامه

كه نامي شود نامه ام از تو فردا

بر آور تمنّايم از راه رحمت

كه نبود به گيتي جز اينم تمنّا

كه مدحت به دفتر برم تا زماني

كه هستيم را دفتر آيد مجزّا

پس آنگه در آن آستان خاك گردم

بر آسايد از نار با جرحم اعضا

بلي هر كه مدّاح ذات تو باشد

زجرمش چه بيم و زنارش چه پروا

كيم؟ جاهلي نيك بدخواه و بدخو

كيم غافلي سخت خودروي و خود را

زبس در معاصي بر آورده ام سر

زبس در كبائر فرو برده ام پا

زمن ننگ دارند گبر و مسلمان

زمن عار دارند هندو و ترسا

به روز قيامت كه از هول محشر

گدازد به هر سينه زانديشه دلها

زروي ترحّم به من رحمت آور

به چشم عنايت به من ديده بگشا

صبا دل قوي داركز روي رحمت

امام همامت شفيع است و مولا

گمانم نباشد كه در روز محشر

غلامان خود را پسندند رسوا

بود تا درت رشك گردنده گردون

دهد تا رخت شرم تابنده بيضا

زكوي تو مهجور جان اعادي

زروي تو پر نور چشم احبّا


پاورقي

1 - بيضا: آفتاب.

2 - ظلّ غيرت: سايه زمين.

3 - جمّاش: بازيگر، شوخ و دلبر.

4 - به هر هفت آراسته: را هفت قلم آرايش كرده، آرايش كامل.

5 - كاخ مينا: كنايه از آسمان است.

6 - باره: اسب.

7 - رمح خطّي: نيزه‌اي است منسوب به موضعي كه نيزه‌هاي راست و استوار دارد.

8 - رامح: نيزه افكن - در اين جا منظور: سماك رامح است كه ستاره است. (غياث اللغات).

9 - بسته: استعاره است براي دهان مشوق.

10 - قمر: استعاره است براي چهرة محبوب.

11 - عقد ثريّا: استعاره است براي اشكهاي چشم محبوب.

12 - عفي الله: خدا ببخشاياد.

13 - طبر خون: چوب قرمز بيد، چوبي است قرمز رنگ. استعاره است براي لب و دهان معشوق.

14 - طبرزد: نبات، شكر - (طبر زد فشان شدن: كنايه از سخن گفتن محبوب است).

15 - موفّر: بسيار، فراوان.

16 - موّفي: (= موّفا): كامل و تمام.

17 - جلاجل: زنگهاي كوچك كه به گردن چار پايان بندند. (جمع جلجله).

18 - تباعد: دوري جستن.

19 - دا (= داء): درد و رنج.

20 - هيجا= خنگ.

21 - مورّد: گلرنگ، خونين و سرخ.

22 - مؤبّد: هميشگي.

23 - مهنّد: هندي.

24 - مهنّا: گوارا.

25 - مجدّر: آبله گون.

26 - مسمّر: از مسمار گرفته شده: ميخ كوبيده.

27 - بيدا (= بيداء): بيابان.

28 - محاكا (= محاكاه): نقل كردن، حكايت كردن.

29 - احفاد: نواده‌ها، فرزندان (جمع حفيد).

30 - دروا: حيران و سرگردان.

31 - ارقم: مار سپبده و سياه (جمع آن: اراقم).

32 - شرنگ افاعي: زهر افعي‌ها.

33 - غرّه: پيشاني.

34 - غزّا: روشن و سپيد - (غرّه غراء: كنايه از سربلندي و آبرومندي است).

35 - اطعنا: مقتبس است از آية شريفة: «و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربّنا و اليك المصير» (گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم، پروردگارا آمرزش تو را مي‌خواهيم و بازگشت ما بسوي توست) (آية 285 سورة بقره).

36 - عطوس: آنچه موجب عطسه شود - عطسه زدن.

37 - مبروض: كسي كه به مرض برص و پيسي دچار شود.

38 - انهاء: خبرگزاري.

39 - مكتوبه: پنهان و پوشيده.

40 - حربا: آفتاب پرست.

41 - عقيم و عنّين: كسي كه فرزند نياورد.

42 - يس و طه: از القاب رسول اكرم (ص) در قرآن است به اعتبار آنكه خداوند آن حضرت را در سوره‌هاي 36 و 20 قران به همين عنوان مخاطب ساخته.


فتحعلي خان صباي كاشاني