خـسـته، افـتـاده ز پـا، آمده زانو مى زد | | مـشـكلى داشت به آقاى خودش رو مى زد |
مى چكيد از سر و رويش عرق شرم به خاك | | مـشـت هـا واشده و پنجه به گيسو مى زد |
دامـنـى داشـت پر از خاطره تيره و تـلخ | | دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو مى زد |
هـمنوا با در و ديوار در آن عصمت محض | | نـالـه يـا عـلـى و ضـجه ياهو مى زد |
نـم نمك بارشى از مهر به جانش مى ريخت | | كـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو مى زد |
پـاك مـى شـد دلـش از غصه ناپاكى ها | | خـادمى داشت در اين فاصله جارو مى زد |
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز | | شـعـله اى شعر كه در آينه سوسو مى زد |