عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد


عزم مأمون بر خروج از مرو به قصد بغداد و انگيزه اين تصميم و ذكر اخبارى
كه به امام رضا ( ع ) مربوط است
براى بيان اين گوشه از تاريخ ناگزير به ذكر مقدمه اى تاريخى هستيم . طبرى در
تاريخش مى نويسد : مأمون در سال 168 ، اداره تمام سرزمنيهايى كه طاهر بن حسين
در نواحى جبال و فارس و اهواز و بصره و كوفه و حجاز و يمن فتح كرده بود به
حسن بن سهل سپرد . و به طاهر كه مقيم بغداد بود نوشت كه اين سرزمينها را به
خلفاى حسن بن سهل تسليم كند و خود عازم رقه شود و ولايت موصل و جزيره و شام و
مغرب را بر عهده وى نهاد . اين طاهربن حسين خزاعى همان كسى بود كه بغداد را فتح
كرد و امين را به قتل رسانيد . در سال 199 حسن بن سهل ، كه امور حرب و خراج بر
عهده وى بود از طرف مأمون به بغداد آمد و كارگزاران خود را در نواحى و شهرها
گسيل داشت . هرثمه بن اعين از لشكريان بنى عباس در عراق بود كه وقتى حسن بن
سهل بدانجا وارد شد ، ولاياتى را كه زير تسلط داشت به حسن تسليم كرد . و خود در
حالى كه نسبت به حسن خشم گرفته بود به سوى خراسان روانه گشت تا آن كه به حلوان
رسيد . ابو السرايا در كوفه خروج كرد و كارش بالا گرفت او با هيچ سپاهى مواجه
نمى شد جز آن كه آنان را تار و مار مى كرد . پس حسن به هرثمه پيغام داد تا
بازگردد و با ابو السرايا بجنگند اما هرثمه از پذيرفتن اين پيشنهاد امتناع
مى كرد . لكن حسن همچنان بر پيشنهاد خود پافشارى كرد تا آن كه هرثمه پذيرفت .
در نتيجه ابو السرايا شكست خورد و كشته شد . همين كه هرثمه از كار جنگ با ابو
السرايا فراغت يافت ، از كوفه خارج شد تا به خراسان رسيد . پيغامهايى از مأمون
به او رسيده بود مبنى بر آن كه از خراسان بازگردد و به شام يا حجاز برود .
اما هرثمه به اين فرمان وقعى ننهاد و گفت : من باز نمى گردم مگر آن كه به
نزد اميرمؤمنان در آيم . قصد وى در حقيقت ابراز گستاخى به مأمون بود . زيرا وى
گمان مى كرد مأمون مراتب خيرخواهى هرثمه را نسبت به خويش و پدرانش مى داند .
هرثمه با اين كار خود مى خواست مأمون را از تدبيرها و نقشه هاى فضل و اخبارى كه
از وى پوشيده بود ، آگاه كند و مأمون را رها نكند مگر آن كه وى را راهى بغداد
كند . فضل از قصد هرثمه آگاه شد و مأمون را نسبت به وى بد دل كرد و گفت :
هرثمه ، براى ابو السرايا دسيسه چينى كرد و او يكى از سربازان هرثمه بود تا
آنكه آن كرد كه كرد و اگر هرثمه مى خواست كه ابو السرايا آن كار را نكند وى هم
دستورش را اطاعت مى كرد . از سويى ديگر امير مؤمنان نامه ها و پيغامهايى براى
هرثمه نوشت كه بازگردد اما هرثمه از روى گستاخى اطاعت نكرد .
چون هرثمه به پيشگاه مأمون رفت با وى درشتى كرد . پس رفت تا از وى پوزش
طلبد اما مأمون نپذيرفت و بينى اش را شكستند و بر شكمش لگد كوفتند و او را
زندانى كردند ، سپس بر او هجوم برده به قتلش رساندند و به مأمون خبر دادند كه
هرثمه مرد . اين واقعه در سال 20. به وقوع پيوست . حسن بن سهل در مدائن بود كه
هرثمه به خراسان روانه گرديد و پيش از وى على بن هشام بر بغداد ولايت داشت .
چون مردم بغداد از آنچه با هرثمه انجام شده بود ، آگاه شدند على بن هشام را از
بغداد بيرون راندند و حسن بن سهل نيز به سوى واسط گريخت . اين واقعه هم در
اوايل سال 201 بود . عيسى بن محمد بن ابو خالد بن هندوان با طاهر بن حسين در رقه
بود . پس به بغداد آمد و او و پدرش براى جنگ با حسن بن سهل همراه با مردم
بغداد جمع شدند . پدر عيسى در يكى از برخوردها مجروح شد و درگذشت . آنگاه وقتى
كه حسن بن سهل ديد نمى تواند از عهده كار عيسى برآيد با وى دست مصالحه و آشتى
داد و مأمون در همين سال بود كه با رضا ( ع ) به عنوان ولى عهد بيعت كرد . در
همين ايام نامه اى از جانب حسن بن سهل به عيسى بن محمد بن ابو خالد رسيد كه در
آن وى را آگاه كرده بود كه مأمون ، با رضا به عنوان ولايت عهد بيعت كرده و
دستور داده است كه جامه سياه را كنار گذارند و جامه سبز بپوشند . همچنين وى در
آن نامه به عيسى دستور داده بود كه از ياران و سربازان و لشكريان و بنى هاشم
براى ولايت عهدى رضا ( ع ) بيعت گيرد و آنان را وادارد تا قباها و كلاهها و
پرچمهاى خود را سبز كنند و مردم بغداد را نيز به رعايت اين امور وادارد . مردم
بغداد برخى گفتند : بيعت مى كنيم و جامه سبز مى پوشيم و برخى گفتند : نه بيعت
مى كنيم و نه جامه سبز مى پوشيم و خلافت را از ميان فرزندان بنى عباس بيرون
نمى بريم و اين دسيسه اى است از سوى فضل بن سهل . فرزندان عباس خشمناك شدند
و در ملاقاتهاى خود با يكديگر مى گفتند : يكى را از ميان خود به ولايت برگزينيم
و مأمون را از سلطنت خلع كنيم . سپس با ابراهيم بن مهدى بيعت كردند و مأمون
را از خلافت بر كنار داشتند . اين ماجرا در روز سه شنبه بيست و پنجم ذى الحجه
سال 201 اتفاق افتاد . ابو على حسين در عيون گفته است چون مأمون با حضرت
رضا ( ع ) به عنوان ولى عهد دست بيعت داد و عباسيان در بغداد از اين امر آگاه
شدند ، از اين مسأله بس ناخشنود گشتند و ابراهيم بن مهدى عموى مأمون ، معروف
به ابن اشكله ، را علم كرده با وى به عنوان خليفه دست بيعت دادند و مأمون را
از خلافت خلع كردند . ابراهيم آوازه خوان مشهورى بود كه به نواختن عود بسيار عشق
مى ورزيد و همواره به شرابخوارى اشتغال داشت . به گونه اى كه تنى چند از شاعران
مانند ابو فراس و دعبل در اشعار خود اين خصوصيات وى را توصيف كرده اند .
مأمون به حسن بن سهل دستور داد كه بغداد را محاصره كند .
بين سپاهيان ابراهيم و سپاهيان حسن بن سهل جنگ در گرفت و كار در عراق از هم
گسيخت اما مأمون از اين امر آگاهى نداشت و فضل هم اخبار را از وى پنهان
مى كرد و ديگران هم از ترس فضل ، نمى توانستند مأمون را از حقيقت ماجرا آگاه
كنند . ولى امام رضا ( ع ) مأمون را از اين قضايا مطلع مى كرد و به وى پيشنهاد
داد كه به سوى بغداد در حركت شود .
طبرى گويد : گفته شده است كه على بن موسى بن جعفر بن محمد علوى ( ع ) مأمون را
از فتنه و كشتارهايى كه از زمان قتل برادرش دامنگير مردم شده بود آگاه كرد و او
را از پنهان كارى فضل در رساندن اخبار به وى ، مطلع مى نمود و به ومى خبر داد كه
خاندانش و گروهى از مردمان در صدد انتقامجويى از اويند و عمويش ابراهيم بن
مهدى را به خلافت بركشيده اند . مأمون گفت : آنان ابراهيم را خليفه نمى دانند
بلكه بنابر آنچه فضل گفته وى را رئيس خود قرار داده اند و به فرمان او كار
مى كنند . امام رضا ( ع ) به وى گفت كه فضل به او دروغ گفته و نادرستى پيشه
كرده است و جنگ ميان سپاهيان ابراهيم و حسن بن سهل برقرار است ومردم با او
به خاطر جايگاه خود و برادرش و نيز به خاطر جايگاه من و به خاطر بيعت تو با من
با وى در جنگ شده اند . مأمون پرسيد : چه كسى از اين اخبار آگاه است ؟ امام
( ع ) گروهى از بزرگان سپاه را نام برد . مأمون از آنان خواهان خبر شد اما ايشان
از گفتن اخبار امتناع كردند تا آن كه مأمون به خط خويش امان نامه اى براى آنان
نوشت كه فضل متعرض آنان نشود سپس آن گروه ، مأمون را از فتنه هايى كه
گريبانگير مردم شده بود ، خبر دادند و دشمنى خاندان و موالى و لشكريان را عليه
وى به اطلاعش رسانيدند و از مشتبه ساختن كار هرثمه توسط فضل وى را آگاهانيدند و
گفتندش كه هرثمه آمده بود تا مأمون را نصيحت كند اما فضل براى كشتن او توطئه
چينى كرد و نيز به وى اخطار كرد كه چنانچه وى شخصا در اين كار دقت نظر روا
ندارد خلافت از او و خاندانش بيرون خواهد رفت و طاهر بن حسين به خاطر اطاعتش
از تو ، به گرفتارى دچار آمده و چنانچه خلافت از دست تو بيرون شود ، طاهر از
تمام ولاياتى كه تحت سلطه داشت خارج است . و تنها در گوشه اى از مملكت در رقه
سكنى گزيده است . مملكت از هم گسيخته شده است . آنگاه آنان از مأمون خواستند
كه خود به طرف بغداد حركت كند . چون اين اخبار نزد مأمون جامه تحقق پوشيد
دستور حركت به سوى بغداد را صادر كرد . چون فضل بن سهل تعدادى از آن كسان كه
حقيقت اخبار را براى مأمون باز گفته بودند شناخت ، آنان را تحت فشار قرار داد
تا آجا كه برخى از آنها را به تازيانه زد و برخى ديگر را حبس كرد و ريشهاى آنها
را كند. پس على بن موسى الرضا ، مجددا وضع آنان را به مأمون اطلاع داد و امان
نامه وى را براى آن عده ، به او متذكر شد و او نيز به امام اطلاع داد كه در رفع
اين مشكل تلاش مى كند .
سبط بن جوزى در تذكره الخواص گويد : سيره نويسان گويند: هنگامى كه مأمون چنين
كرد بنى عباس در بغداد غوغا به راه انداختند و او را از خلافت بر كنار كردند و
ابراهيم بن مهدى را به خلافت برگزيدند در آن هنگام مأمون درمرو بود و دلهاى
هواخواهان و پيروان بنى عباس نسبت به او متفرق شده بود . پس على بن موسى
الرضا به وى گفت : اى اميرمؤمنان ! خير خواهى براى تو واجب است و نيرنگ
باختن براى مؤمن روا نيست . عامه ( اهل سنت ) با آنچه تو با من كردى مخالفند و
خاصه ( شيعيان ) نيز با فضل بن سهل مخالف و ناسزاگارند ، تدبير آن است كه ما
از تو كناره بگيريم تا خاصه و عامه در اطاعت تو درآيند و كارها سامان يابد .
صدوق در عيون اخبار الرضا به سند خود از ياسر خادم روايت كرده است كه گفت :
روزى ما نزد حضرت رضا ( ع ) بوديم . چون صداى قفلى را كه بر در خانه مأمون كه
در كنار خانه ابو الحسن ( ع ) بود ، شنيديم آن حضرت به ما فرمود : برخيزيد و
از پيش مأمون دور شويد . مأمون آمد همراه وى نوشته اى بلند بود . امام رضا
( ع ) خواست به احترام مأمون برخيزد اما مأمون او را به حق مصطفى ( ص ) سوگند
داد كه برنخيزد . سپس آمد تا خود را نزديك ابو الحسن رسانيد و صورتش را بوسيد
و آنگاه پيش روى آن حضرت ، به متكايى تكيه داد و آن نوشته را بر امام خواند .
در آن نوشته خبر فتح برخى از قراى كابل آمده و گفته شده بود ما قريه فلان و فلان
را فتح كرديم . چون مأمون از خواندن آن نوشته فراغ يافت ، امام رضا ( ع ) از
او پرسيد : آيا فتح قراى شرك تو را شادمان كرده است ؟ مأمون پاسخ داد : آيا به
راستى اين خبر شادى آور نيست ؟ امام ( ع ) فرمود : اى امير مؤمنان ! درباره
امت محمد و خلافتى كه عهده دار انجام آن گشته اى از خدا بترس . به راستى تو
كارهاى مسلمانان را تباه كرده اى واين كار را به كسى واگذاشته اى كه به غير آنچه
خداوند حكم داده ، رفتار مى كند . تو خود در اين شهر نشسته اى و خانه هجرت و
منزل وحى را ترك گفته اى . مهاجران و انصار مورد ستم واقع مى شوند و در مورد
هيچ مؤمنى خويشاوندى و پيمانى را رعايت نمى كنند و بر مظلوم روزگارى مى گذرد كه
به رنج افتاده و از كسب نفقه عاجز مانده است و هيچ كس را نمى يابد كه شكايت
به نزد او برد و صدايش به گوش تو نيز نمى رسد پس اى اميرمؤمنان در كارهاى
مسلمانان تقواى الهى پيشه گير و به خانه نبوت و معدن مهاجران و انصار بازگرد .
اى اميرمؤمنان ! آيا نمى دانى كه والى مسلمانان ، مانند ستون ميانى خيمه است
هر كه اراده كند مى تواند آن را بگيرد . مأمون گفت : سرورم ! شما چه نظرى داريد
امام ( ع ) فرمود : انديشه من آن است كه تو از اين شهر خارج شوى و به محل پدران
و نياكانت بازگردى و در كار مسلمانان نظارت كنى و كار آنان را به ديگرى مسپارى
خداوند عزوجل از آنچه تو را بر آن گماشته پرسش خواهد كرد . مأمون گفت : باشد .
تدبير صواب همان است كه شما گفتيد . آنگاه مأمون خارج شد و دستور داد سواران
و محمل نشينان جلو بيفتند .
اين خبر به ذوالرياستين رسيد وى بسيار غمگين شد . زيرا در حقيقت كار خلافت به
دست او بود و مأمون نمى توانست پيش او نظرى از خود ارائه دهد و جسارت نداست
كه از وى چيزى بپرسد . ولى بعدا با آمدن امام رضا ( ع ) ، مأمون بسيار قوت
گرفت . پس ذوالرياستين به نزد مأمون آمد و به وى گفت : اين تدبيرى است كه
سرورم رضا مرا بدان فرمان داده است . و انديشه صواب است . ذوالرياستين گفت :
اين تدبير صواب نيست . ديروز برادرت را كشتى و خلافت را از او گرفتى و
برادرانت و همه مردم عراق و همه خاندانت با تو دشمنند آنگاه با اين وضع تو
دومين مشكل راهم ايجاد كرده اى . تو منصب ولايت عهدى را به ابو الحسن دادى و آن
را از برادرانت دريغ داشتى حال انكه عامه و فقها و علما و آل عباس به اين
تصميم رضايت ندادند و دلهاشان از تو چركين است . تدبير صواب آن است كه تو در
خراسان بمانى تا دلهاى مردم بر اين تصميم آرام يابد و كارى را كه محمد ، برادرت
كردى از ياد ببرند . اى اميرمؤمنان در اينجا پيرمردان و بزرگانى هستند كه به
رشيد خدمت كرده اند و به كارها آشنايند در اين باره با آنان مشورت كن اگر
ايشان اين تصميم را درست دانستند آنگاه به سوى بغداد حركت كن . مأمون گفت :
مثلا با چه كسى مشورت كنم ؟ گفت : با كسانى مانند على بن ابى عمران و ابن
مونس و جلودى . اينان در حقيقت كسانى بودند كه با بيعت مأمون با امام رضا
( ع ) مخالف بودند و از اين كار دل خوشى نداشتند . و بدين سبب مأمون آنان را
زندان كرده بود . چون فردا شد ابو الحسن ( ع ) به نزد مأمون آمد وپرسيد : اى
اميرمؤمنان چه كردى ؟ مأمون نيز سخنان ذو الرياستين را براى آن حضرت بازگفت و
دستور داد آن چند نفر را از زندان بيرون و به نزد وى آوردند . نخستين كسى كه به
نزد وى آوردند على بن عمران بود . همين كه چشم على بن عمران به امام رضا ( ع )
كه در كنار مأمون بود ، افتاد گفت : اى اميرمؤمنان ! تو را به خدا پناه مى دهم
كه مبادا اين خلافت را كه خداوند در شما نهاده و شما را بدان ويژه داشته بيرون
كنى و به دست دشمنانتان بسپارى . به دست كسانى كه پدرانت آنان را مى كشتند و
در شهرها آواره شان مى كردند . مأمون به او گفت : اى زنازاده ! تو مى خواهى پس
از رضا زنده باشى نگهبان گردنش را بزن . او نيز گردن وى را زد . پس از وى ابن
مونس را داخل كردند او نيز چون امام رضا ( ع ) را در كنار مأمون ديد گفت : اين
كسى كه در برابر توست به خدا سوگند بتى است كه او را پرستش مى كنند . مأمون
به وى گفت : اى زنازاده ! تو مى خواهى بعد از رضا زنده باشى . نگهبان ! گردنش
را بزن . نگهبان گردن او را نيز زد سپس جلودى را به محضر آوردند - جلودى در
دوران خلافت رشيد ، هنگامى كه محمد بن جعفر بن محمد در مدينه سر به شورش
برداشته بود ، از طرف رشيد مأمور مقابله با وى شده بود و رشيد به او دستور داده
بود كه چون بر محمد چيره شد گردنش را بزند و به خانه هاى آل ابوطالب هجوم برد
و لباس زنانشان را از تن در آورد و بر تن آنها به جز يك جامه باقى نگذارد .
جلودى نيز چنين كرد . همچنين جلودى به در سراى ابو الحسن رضا ( ع ) رفت و همراه
با سپاهيان تحت امرش به خانه آن حضرت هجوم برد چون امام رضا ( ع ) چشمش به
آنان افتاد همه زنان را در يك خانه جاى داد و خود بر در خانه ايستاد . جلودى به
آن حضرت گفت : من ، بنا به دستور خليفه ، بايد داخل خانه شوم و جامه زنان را
را از تنشان در آورم . امام رضا ( ع ) فرمود : من خود جامه آنان را براى تو
مى آورم و سوگند مى خورم كه جز يك جامه بر تن آنان چيزى نگذارم . اما جلودى
همچنان به امام اصرار مى كرد و آن حضرت نيز براى وى سوگند مى خورد كه خودش
چنين مى كند تا آنكه جلودى از اصرار باز ايستاد . پس ابو الحسن ( ع ) به خانه
داخل شد و لباس زنان را كند و حتى گوشواره و خلخالها و ازارهايشان و نيز همه
آنچه كه در خانه بود ، از كم و زياد ، گرفت و براى جلودى آورد - در اين روز
كه جلودى را به محضر مأمون آورده بودند ، امام رضا ( ع ) به مأمون گفت : اى
اميرمؤمنان ! اين پيرمرد را به من ببخش . مأمون گفت : سرورم ! اين مرد كسى
است كه با دختران رسول خدا ( ص ) چنان كارى كرد . جلودى به امام ( ع ) ، كه در
حال صحبت كردن با مأمون بود و از وى مى خواست كه جلودى را به او ببخشد و عفو
كند ، نگاه كرد و گمان برد كه امام رضا ( ع ) به خاطر كردار گذشته جلودى ، دارد
مأمون را به كشتن او تحريك مى كند . پس گفت : اى اميرمؤمنان ! تو را به خدا
و به حق خدمتى كه براى رشيد كرده ام ، از تو مى خواهم سخن او را در مورد من
نپذيرى . پس مأمون گفت : اى ابو الحسن او مرا از پذيرش خواسته تو معاف داشت
و ما نيز نمى توانيم ذمه خود را از قسم او برى كنيم . سپس خطاب به جلودى گفت :
به خدا سوگند هرگز سخن او را در مورد تو نمى پذيرم . او را نيز به دو دوستش
ملحق كنيد . آنگاه او را هم گردن زدند .
ذوالرياستين به سوى پدرش سهل باز گشت و مأمون دستور داده بود كه سواران و محمل
نشينان پيش افتند ، اما ذو الرياستين آنان را باز گردانده بود . چون مأمون اين
سه نفر را كشت ذو الرياستين پى برد كه وى قصد خروج دارد . امام رضا ( ع ) از
مأمون پرسيد : اى اميرمؤمنان ! با پيش فرستادن سواران حاضر ركاب چه كردى ؟
مأمون گفت : سرورم تو آنان را بدين كار فرمان ده ! پس امام رضا ( ع ) بيرون
آمد و به مردم صيحه اى زد كه سواران را پيش آوريد . راوى گويد : گويا آتش در
ميان مردم افتاد پس سواران پيش مى آمدند و مى رفتند . ذو الرياستين در منزل
خودش بماند . مأمون در پى او فرستاد و چون بيامد از وى پرسيد : ترا چه شده كه
در خانه ات نشسته اى ؟ گفت : اى اميرمؤمنان ! گناه من در پيش خاندان تو و
عامه و مردم بسيار بزرگ است . آنان مرا به كشتن برادر مخلوعت ، امين و بيعت
با رضا ( ع ) نكوهش مى كنند و من از بدگويان و حسودان و ستمگران ايمن نيستم .
پس اجازه ده كه در غياب تو در خراسان بمانم .
مأمون به وى گفت : ما از تو بى نياز نيستيم . اما آنچه گفتى مبنى بر اينكه از
تو بدگويى مى كنند و غائله بر ضد تو بر پا مى شود ، بايد بدانى كه تو در نظر ما
فردى مورد اعتماد و امين ، خير خواه و دلسوزى . پس براى خود هر ضمان و امانى كه
خود بدان اعتماد مى كنى بنويس و در آن براى خودت آن قدر تأكيد كن كه بدان
مطمئن شوى . ذو الرياستين رفت و امان نامه اى براى خود نوشت و همه علما را جمع
كرد و نزد مأمون آورد و آن نوشته را خواند و مأمون هر چه خواسته بود به وى
عطا كرد و به خط خودش در همان نامه " كتاب الحبوه " را نوشت . يعنى نوشت :
من اين اموال و اين زمينها را به تو بخشيدم . و آرزوهاى وى را از دنيا بر آورده
ساخت . پس ذو الرياستين گفت : اى اميرمؤمنان ! لازم است خط ابو الحسن نيز در
اين نامه باشد تا او هم هر چه تو به من عطا كرده اى ، عطا كند . زيرا او ولى عهد
توست . مأمون گفت : تو خود مى دانى كه ابو الحسن با ما شرط كرده است كه چنين
كارهايى انجام ندهد و ما نيز از او چيزى را كه بدان خوش ندارد درخواست
نمى كنيم . تو خود از او بخواه كه او در اين خواسته بر تو ابا نخواهد كرد . پس
ذو الرياستين آمد و از امام رضا ( ع ) اجازه دخول خواست . ياسر خادم گويد :
امام رضا ( ع ) سر خود را بلند كرد و پرسيد : اى فضل چه كار دارى ؟ گفت :
سرورم اين امان نامه اى است كه اميرمؤمنان براى من نوشته و تو در بخشيدن آنچه
اميرمؤمنان عطا كرده ، سزاوارترى . چون ولى عهد مسلمانانى . امام رضا ( ع ) به
وى گفت : آن را بخوان . آن امان نامه در پوستى بزرگ بود و فضل بر پاى ايستاد و
آن امان نامه را بخواند . چون از خواندن فراغ يافت ، امام رضا ( ع ) به وى
گفت : اى فضل ! اين موارد كه خواندى بر ماست به شرط آن كه از خداوند بترسى ،
ياسر گويد : امام مقصود خود را در يك كلمه نقض كرد . پس فضل از نزد آن حضرت
بيرون شد .