رسيدن امام رضا ( ع ) به مرو ، بيعت امام رضا ( ع ) به عنوان ولايت عه


رسيدن امام رضا ( ع ) به مرو
ابوالفرج و شيخ مفيد در تتمه گفتار سابق خويش آورده اند كه جلودى آن حضرت را
با همراهان خود از خاندان ابوطالب بر مأمون وارد كرد .
مأمون همراهان امام را در يك خانه و على بن موسى الرضا ( ع ) را در خانه اى ديگر
جاى داد . مفيد گويد : مأمون امام را مورد اكرام و بزرگداشت قرار داد .
بيعت امام رضا ( ع ) به عنوان ولايت عهدى
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا ( ع ) به سند خود در حديثى روايت كرده است : چون
امام رضا ( ع ) به مرو آمد ، مأمون به آن حضرت پيشنهاد كرد كه امارت و خلافت
را بپذيرد . اما آن حضرت امتناع كرد و در اين باره گفت و گوهاى بسيار در گرفت
كه حدود دو ماه طول كشيد . و در تمام اين مدت امام رضا ( ع ) از پذيرش آن
پيشنهاد سر باز مى زد .
شيخ مفيد در تتمه گفتار گذشته خود مى گويد : انگاه مأمون كس به نزد آن حضرت
فرستاد كه من مى خواهم از خلافت كناره كنم و آن را به شما واگذارم . نظر شما در
اين باره چيست ؟ امام رضا ( ع ) با اين پيشنهاد مخالفت كرد و گفت : پناه
مى دهم تو را به خداى اى اميرمؤمنان از اين سخن و از اين كه كسى آن را بشنود .
پس مأمون بار ديگر يادداشتى به آن امام داد كه : حال كه از پذيرش آنچه بر شما
پيشنهاد مى شود امتناع مى كنى پس بايد ولايت عهدى مرا بپذيرى . امام ( ع ) به
سختى از اين كار امنتاع كرد . مأمون آن حضرت را خصوصى پيش خود خواند و در
خلوت كه جز فضل بن سهل و آن دو كسى ديگر حضور نداشت به آن حضرت گفت : من در
نظر دارم كار فرمانروايى مسلمانان را به عهده شما واگذارم و از گردن خود آن را
باز زنم . امام رضا ( ع ) پاسخ داد : از خداى بترس اى اميرمؤمنان كه نيرو و
توان چنين كارى را ندارم . مأمون گفت : پس تو را ولى عهد مى كنم . امام فرمود :
اى اميرمؤمنان ! مرا از اين كار معاف كن . مأمون سخنى گفت كه از آن بوى تهديد
مى آمد و ضمن آن به امام ( ع ) گفت : عمر بن خطاب خلافت را به طور مشورت در
ميان شش تن قرار داد كه يكى از آنان جد تو اميرمؤمنان على بن ابى طالب بود و
درباره كسى كه با آن شش نفر راه خطا بپويد شرط كرد كه گردنش را بزنند . و شما
ناگزير بايد آنچه من خواسته ام بپذيرى و من گريزى از آن ندازم . امام رضا ( ع )
به وى گفت : من خواسته تو را مبنى بر ولى عهد كردن خودم مى پذيرم بدان شرط كه
نه امر كنم و نه نهى . نه فتوا دهم و نه داورى كنم . نه كسى را منصوب و نه كسى
را معزول گردانم و هيچ چيزى را كه برپاست تغيير ندهم . مأمون همه اين شرايط را
پذيرفت .
سپس مفيد مى گويد : شريف ابو محمد حسن بن محمد از جدش از موسى بن سلمه نقل
كرده است كه گفت : من و محمد بن جعفر در خراسان بوديم . در آنجا شنيدم روزى
ذوالرياستين بيرون آمد و گفت : شگفتا ! امر شگفتى ديدم . از من بپرسيد كه چه
ديده ام ؟ گفتند : خدايت نكو گرداند چه ديدى ؟
گفت : مأمون به على بن موسى الرضا مى گفت : من در نظر دارم كار مسلمانان و
خلافت را بر عهده تو نهم و آنچه در گردن من است برداشته به گردن شما اندازم ،
ولى ديدم كه على بن موسى مى گفت : اى اميرمؤمنان من تاب و توان چنين كارى را
ندارم . من هرگز هيچ خلافتى را بى ازرش تر از اين خلافت نديدم كه مأمون شانه از
زير آن تهى مى كرد و به على بن موسى الرضا واگذارش مى كرد و او هم از پذيرش آن
خوددارى مى كرد و به مأمون بازش مى گرداند .
شيخ مفيد در ادامه گفتارش مى نويسد : گروهى از سيره نويسان و وقايع نگاران زمان
خلفا روايت كرده اند : چون مأمون تصميم گرفت ولى عهدى خود را به حضرت رضا
( ع ) واگذارد ، فضل بن سهل را فرا خواند و او را از تصميم خود آگاه كرد و به او
دستور داد با برادرش حسن بن سهل به حضور او بيايند . فضل پيش برادرش حسن
رفت و هر دو نزد مأمون رفتند . حسن بازتابهاى اين تصميم را در نظر مأمون بزرگ
جلوه داد و او را از پيامدهاى بيرون شدن خلافت از اهلش آگاه كرد . مأمون گفت :
من با خدا پيمان بسته م كه چنانچه بر برادرم امين پيروز شدم ، خلافت را به
برترين كس از خاندان ابوطالب واگذارم و هيچ كس را برتر از اين مرد بر روى
زمين نديده ام . چون حسن و فضل عزم مأمون را بر اجراى چنين تصميمى محكم و استوار
يافتند از مخالفت با او دست كشيدند . آنگاه مأمون آن دو نفر را به نزد حضرت
رضا ( ع ) فرستاد تا ولى عهدى را به آن حضرت واگذارند آن دو به نزد امام رضا
( ع ) آمدند و ماجرا را عرض كردند اما آن حضرت از پذيرفتن اين پيشنهاد سر باز
زد . حسن و فضل همچنان بر اين پيشنهاد پاى مى فشردند تا اين كه بالاخره امام
پاسخ مثبت داد و آن دو به نزد مأمون بازگشتند و موافقت امام رضا ( ع ) را با
ولايت عهدى به اطلاع وى رساندند . مأمون از اين بابت خوشحال شد .
ابو الفرج اصفهانى نيز در تتمه كلام سابق خود همين مطلب را عينا نقل كرده جز آن
كه افزوده است : پس مأمون فضل و حسن را به نزد على بن موسى روانه كرد . آن دو
پيشنهاد مأمون را بر آن امام عرضه داشتند اما آن حضرت از پذيرش آن خوددارى
مى كرد . آن دو همچنان اصرار مى كردند و امام امتناع مى كرد تا آن كه يكى از آن
دو گفت : اگر بپذيرى كه هيچ ، و گر نه ما كار تو را مى سازيم و بناى تهديد
گذاردند . سپس يكى از آنان گفت : به خدا سوگند مأمون مرا امر كرده كه اگر با
خواست ما مخالفت كنى گردنت را بزنم .
نگارنده : در صفحات آينده خواهيم گفت كه حسن بن سهل پيش از بيعت با رضا و
پس از آن در عراق در بغداد و در مدائن بود . و ظ اهرا مأمون هنگامى كه تصميم
داشت با امام رضا ( ع ) بيعت كند او را به خراسان فرا خوانده بود و چون كار
بيعت تمام شد وى دوباره از خراسان به عراق بازگشت .
شيخ مفيد مى نويسد : مأمون در روز پنج شنبه مجلسى براى خواص از ياران و نزديكان
خود تشكيل داد . فضل بن سهل از آن مجلس بيرون آمد و به همه اعلام كرد كه مأمون
تصميم گرفته ولى عهدى خود را به على بن موسى واگذار كند و او را رضا ناميده
است و دستور داد لباس سبز بپوشند و همگى براى پنج شنبه آينده براى بيعت با
امام رضا ( ع ) به مجلس مأمون حاضر شوند و به اندازه حقوق يك سال خود از
مأمون بگيرند . چون روز پنج شنبه فرا رسيد طبقات مختلف مردم از اميران و
حاجيان و قاضيان و ديگر مردمان لباس سبز بر تن كرده به جانب قصر مأمون روان
شدند . مأمون نشست و براى حضرت رضا دو تشك و پشتى بزرگ گذاردند به طورى كه
به پشتى و تشك مأمون متصل مى شد . حضرت را با لباس سبز بر آن نشاندند بر سر آن
حضرت عمامه اى بود و شمشيرى نيز داشت . آنگاه مأمون فرزندش عباس را فرمان
داد كه به عنوان نخستين كس با امام ( ع ) بيعت كند . حضرت دست خود را بالا
گرفت به گونه اى كه پشت دست به طرف خود آن حضرت و كف آن به روى مردم بود .
مأمون گفت : دست خود را براى بيعت باز كن . امام ( ع ) فرمود : رسول خدا
( ص ) اين گونه بيعت مى كرد . پس مردم با آن حضرت بيعت كردند و كيسه هاى
پول را در ميان نهادند و سخنوران وشاعران برخاسته اشعارى درباره فضل رضا ( ع )
و آنچه مأمون در حق آن حضرت انجام داده بود ، سخنها گفتند و شعرها سرودند . پس
ابو عباد ( يكى از وزراى مأمون و نويسنده نامه هاى محرمانه دربار او ) عباس بن
مأمون را فرا خواند . عباس برخاست و نزد پدرش رفت و دست او را بوسيد .
مأمون به او امر كرد كه بنشيند . سپس محمد بن جعفر را صدا كردند . فضل بن سهل
گفت : برخيز . محمد بن جعفر برخاست تا به نزيك مأمون رفت و همانجا ايستاد و
دست مأمون را نبوسيد به او گفته شد : برو جلو و جايزه ات را بگير .مأمون نيز
وى را صدا كرد و گفت : اى ابوجعفر به جاى خويش برگرد . او نيز بازگشت . سپس
ابوعباد يكايك علويان و عباسيان را صدا مى زد و آنان پيش مى آمدند و جايزه
خود را دريافت مى كردند . تا آن كه مالهاى بخششى تمام شد . سپس مأمون به امام
رضا ( ع ) عرض كرد . براى مردم خطبه اى بخوان و با ايشان سخنى بگوى . امام رضا
( ع ) به خطبه ايستاد و خداى را حمد كرد و او را ستود سپس فرمود : همانا از
براى ما بر شما حقى است به واسطه رسول خدا ( ص ) و از شما نيز به واسطه آن
حضرت بر ما حقى است . چنانچه شما حق ما را داديد مراعات حق شما نيز بر ما
واجب است - در آن مجلس به جز از آن حضرت سخن ديگرى نقل نشده است .
شيخ صدوق در عيون اخبار الرضا و امالى از حسين بن احمد بيهقى از محمد بن يحيى
صولى از حسن بن جهم از پدرش روايت كرده است كه گفت : مأمون بر فراز منبر
آمد تا با على بن موسى الرضا ( ع ) بيعت كند .
پس گفت : اى مردم ! بيعت با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن
على ابى طالب براى شما محقق شده است به خدا سوگند اگر اين نامها بر كران و لالان
خوانده شوند به اذن خداوند عزوجل شفا مى يابند .
طبرى مى نويسد : مأمون على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن
ابى طالب را ولى عهد مسلمانان و خليفه آنان پس از خويش قرار داد و وى را
رضاى آل محمد ( ص ) ناميد و به لشكرش دستور داد جامه سياه را از تن به در كنند
و به جاى آن جامه سبز بپوشند و اين خبر را به همه كشور اطلاع داد . اين ماجرا در
روز سه شنبه دوم ماه رمضان سال 201 به وقوع پيوست .
صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از ابو بكر صولى از ابوذر كوان از ابراهيم بن
عباس صولى نقل كرده است كه گفت : بيعت با امام رضا( ع ) در پنجم ماه رمضان
سال 201 انجام پذيرفت .
شيخ صدوق و ابوالفرج اصفهانى نوشته اند : مأمون فرمان داد سكه ها را به نام آن
حضرت ضرب كردند و بر آنها نام رضا ( ع ) بزنند و اسحاق بن موسى را امر كرد كه
با دختر عمويش اسحاق بن جعفر ازدواج كند و دستور داد در آن سال اسحاق بن موسى
با مردم به حج برود و در هر شهرى از ولايت عهدى حضرت رضا ( ع ) خطبه خواندند .
ابوالفرج گويد : احمد بن محمد بن سعيد برايم چنين روايت كرد و شيخ مفيد گويد :
احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى نقل كرده است كه گفت كه : از عبد
الحميد بن سعيد شنيدم كه در اين سال بر منبر رسول خدا ( ص ) در مدينه خطبه
مى خواند . پس در دعا براى آن حضرت گفت : خدايا ! نكو گردان كار ولى عهد
مسلمانان على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم
السلام را .
ستة اباءهم ما هم افضل من يشرب صوب الغمام
و از جمله شاعرانى كه بر آن حضرت درآمد دعبل بن على خزاعى ، رحمه الله عليه
بود و چون بر آن حضرت وارد شد گفت : من قصيده اى گفته و با خود پيمان بسته ام
كه پيش از آن كه آن را براى شما بخوانم براى كسى ديگر نخوانم . امام به او
دستور داد بنشيند و چون مجلسش خلوت شد به وى فرمود : شعرت را بخوان . دعبل
قصيده خود را به مطلع زير خواند :
مدارس آيات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات
و قصيده را به آخر رساند چون از خواندن قصيده اش فراغ يافت امام برخاست و به
اتاقش رفت ، سپس خادمى را فرستاد و به وسيله او پارچه اى از خز براى دعبل
فرستاد كه ششصد دينار در آن بود و به آن خادم فرمود : به دعبل بگو درسفر خود از
اين پول خرج كن و عذر ما را بپذير . دعبل به آن خادم گفت : به خدا سوگند من نه
پولى مى خواهم و نه براى پول اينجا آمده ام ولى بگو يكى از جامه هايش را به من
بدهد .
امام رضا ( ع ) پولها را دوباره به دعبل بازگردانيد و به او گفت : اين پولها را
بگير و جبه اى از جامه هاى خود را بدو داد . دعبل از خانه آن حضرت برون آمد تا
به قم رسيد ، چون مردم قم آن جبه را نزد او بديدند خواستند آن را به هزار دينار
از وى بخرند اما او نداد و گفت : به خدا يك تكه آن را به هزار دينار هم
نخواهم فروخت . سپس از قم بيرون شد . گروهى وى را تعقيب كرده راه را بر وى
بند آوردند و آن جبه را گرفتند . دعبل دوباره به قم برگشت و درباره باز پس
گرفتن آن جبه با ايشان سخن گفت . اما آنان پاسخ دادند : ما اين جبه را به تو
نخواهيم داد ولى اگر بخواهى اين هزار دينار را به تو مى دهيم . دعبل گفت :
پاره اى از آن جبه را نيز بدهيد . پس آنان هزار دينار و پار اى از آن جبه به
وى دادند .
بنا به نقل ابن شهر آشوب در مناقب عبدالله معتز گفت :
و اعطاكم المامون حق خلافة لنا حقها لكنه جاد بالدنيا
فمات الرضا من بعد ما قد عملتم ولاذت بنا من بعده مرة اخرى