انگيزه طلب كردن مأمون ، حضرت رضا( ع ) را به خراسان


انگيزه طلب كردن مأمون حضرت رضا( ع ) را به خراسان تا او را
ولى عهد خويش گرداند
گفته شده است سبب اين امر آن بود كه رشيد براى پسرش محمد امين بن زبيده و
سپس براى برادرش مأمون و بعد از آن دو ، براى برادرشان قاسم موتمن بيعت گرفته
و كار عزل و ابقاى قاسم را به دست مأمون سپرده بود . رشيد همين مطلب را در
صحيفه اى نوشته آن را در جوف گذارد . وى سپس كشور را ميان امين و مأمون تقسيم
كرد . شرق كشور را به مأمون سپرد و به او امر كرد كه در مرو سكنى گزيند و غرب
كشور را به امين داد و وى را به سكونت در بغداد امر كرد . مأمون در زمان حيات
پدرش در مرو به سر مى برد . سپس امين پس از مرگ پدرش هارون در خراسان ،
مأمون را از ولايت عهدى خلع و با پسر كوچكش بيعت كرد . پس ميان آن دو جنگ در
گرفت . وقتى كار بر مأمون تنگ شد ، نذر كرد كه چنانچه خداوند وى را بر امين
چيره گرداند خلافت را در فاضل ترين فرد از خاندان ابوطالب قرار دهد . پس از
چندى هنگامى كه مأمون ، برادرش امين را كشت و سلطنت را به خود اختصاص داد و
حكمش در شرق و غرب كشورش روان گرديد ، نامه اى به رضا ( ع ) نگاشت و او را
به خراسان دعوت كرد تا به نذرش وفا كند . صدوق در عيون اخبار الرضا همين وجه
را برگزيده است . وى به سند خود از ريان بن صلت روايت كرده است كه گفت :
مردم بسيارى از اميران و عامه با حضرت رضا ( ع ) بيعت كردند . عده اى هم كه از
بيعت با رضا ( ع ) ناخشنود بودند بالاخره با وى بيعت كردند و مى گفتند : اين از
نقشه فضل بن سهل است . مأمون كسى را به سوى من فرستاد . چون به نزدش رفتم
گفت : شنيده ام برخى مى گويند بيعت رضا ( ع ) از نقشه فضل بن سهل است ؟ گفتم :
آرى . گفت : واى بر تو اى ريان ! آيا كسى گستاخى آن دارد كه به نزد خليفه اى كه
مردم به اطاعت وى در آمده اند ، بيايد و به او بگويد خلافتت را به ديگرى واگذار.
آيا اين عقلانى است ؟ گفتم : به خدا نه . گفت : اينك من علت اين كار را براى
تو مى گويم . ماجرا چنين بود كه وقتى محمد برادرم نامه اى به من نوشت و مرا امر
كرد كه نزد او بروم و من از اين كار سر باز زدم على بن موسى بن ماهان را روانه
كرد و به وى دستور داد مرا زنجير كند و طوق بر گردنم افكند . من نيز هرثمه بن
اعين را به سجستان و كرمان فرستادم . ولى او شكست خورد و صاحب سرير خروج كرد
و بر ناحيه خراسان چيره شد . تمام اين وقايع در يك هفته براى من رخ داد . ديگر
نيرويى نداشتم ومالى نيز ، تا با آن خود را تقويت كنم .
اميران و مردان جنگاورم را سست و بيم زده مى ديدم . خواستم به پادشاه كابل
پناهنده شوم اما با خود گفتم : اين پادشاه كافر است و محمد به او اموال فراوان
مى دهد و او نيز مرابه وى تسليم مى كند . پس هيچ راهى بهتر از اين نيافتم كه از
گناهانم به سوى خدا توبه كنم و در اين امور از وى يارى بجويم و به حضرتش عزوجل
پناهنده شوم . پس دستور دادم اتاقى مهيا و آن را نظافت كنند . غسلى كردم و دو
جامه سپيد پوشيدم و چهار ركعت نماز گزاردم و خدا را خواندم و به او پناهنده شدم
و با نيتى راست با او عهد بستم كه اگر خداوند كار خلافت را براى من راست
گرداند و مرا بر دشمنم چيره كند خلافت را در جايگاهى كه خداوند بدان دستور داده
مى نهم . پس از اين ، كار من بالا گرفت ، آن طورى كه بر محمد پيروز شدم و
خداوند خلافت را براى من راست گردانيد . پس دوست داشتم به پيمانى كه با خدا
بسته بودم وفا كنم . از اين رو هيچ كس را سزاوارتر از ابوالحسن رضا بدين كار
نديدم . لذا خلافت رابه آن حضرت واگذار كردم ، ولى او آن را نمى پذيرفت
مگر بنا برآنچه كه خود مى دانى . انگيزه من در گرفتن بيعت براى رضا ( ع )
اين بود .
در حديث ابوالفرج اصفهانى و شيخ مفيد خواهد آمد كه : چون حسن به سهل احتمال
بيرون آمدن خلافت را از چنگ اهلش در نظر وى مهم جلوه داد و بازتابهاى اين كار
را به او گوشنزدكرد، مأمون پاسخ داد : من با خدا پيمان بسته ام كه اگر بر برادرم
امين غلبه كردم ، خلافت را به برترين كس از خاندان ابوطالب بسپارم و من كسى
را بر روى زمين برتر از اين مرد نمى دانم .
برخى ديگر گفته اند مأمون از آن جهت با امام رضا ( ع ) بيعت كرد كه هر چه در
بنى هاشم نگريست كسى را برتر و سزاوارتر از آن حضرت پيدا نكرد . اين وجه با
وجهى كه پيش از اين نقل شد منافاتى ندارد . يافعى ور مرآة الجنان مى گويد :
علت خواسته شدن امام رضا ( ع ) توسط مأمون به خراسان و قرار دادن او به عنان
ولى عهد آن بود كه مأمون زمانى كه در مرو ( يكى از شهرهاى خراسان ) بود ،
فرزندان عباس را از زن و مرد به محضر خود فرا خواند . شمار همه آنان از بزرگ
وكوچك سى وسه هزار تن بود . همچنين وى على ( امام رضا ( ع ) ) را طلبيد و او
را بهترين منزل فرود آورد . ياران و نزديكان خاص خويش را جمع كرد و به آنان
گفت كه در فرزندان عباس و فرزندان على بن ابى طالب تأمل كرده اما هيچ يك از
آنان را در آن هنگام برتر و سزاوارتر از رضا نديده است . سپس با آن حضرت
بيعت كرد . طبرى در تاريخ خود گويد : نامه اى از حسن به سهل به بغداد رسيد كه
در آن نوشته شده بود : اميرمؤمنان ، مأمون ، على بن موسى بن جعفر را پس از
خود وليعهد خويش گردانيده است . انگيزه اين تصميم آن بود كه وى در فرزندان
عباس و فرزندان على بن ابى طالب نگريست اما هيچ كس را برتر و پارساتر و
داناتر از وى نديد .
صدوق در عيون اخبار الرضا از بيهقى از صولى عبيد الله بن عبد الله بن طاهر
روايت كرده است كه گفت : فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد كرد كه با صله رحم به
توسط بيعت با على بن موسى به خداوند عوجل رسولش تقرب جويد . تا بدين وسيله
آنچه در زمان خلافت هارون الرشيد در حق اين خاندان روا شده بود پاك شود . مأمون
نيز نتوانست با اين پيشنهاد مخالفت كند ... او دوست نمى داشت كه پس از خود
امام رضا ( ع ) خليفه شود صولى گويد : آنچه عبيد الله نقل كرده از چند جهت در
نظر من درست است . از جمله آن كه : عون بن محمد از محمد بن ابوسهل نوبختى يا
از برادرش برايم روايت كرد كه گفت : چون مأمون بر ولى عهد قراردادن رضا
( ع ) مصمم شد گفتم : به خدا سوگند از آنچه در ذهن مأمون مى گذرد آگاه خواهم شد
كه آيا او واقعا خواستار اتمام خلافت بر رضاست يا آن كه اين كاراو تصنعى است .
پس نامه اى نوشتم و آن را به دست يكى از خدمتگزارانى كه ميان من و مأمون
اسرار محرمانه رد و بدل مى كرد ، دادم . در آن نامه چنين نوشتم :
" ذوالرياستين بر عقد ولابت عهدى مصمم است و اين برج هم برج سرطان است و در
آن مشترى است . و سرطان اگر چه در آن مشترى هم بر آمده ولى برجى منقلب است و
كارى كه در اين برج بر آن عزم شود تمام نگردد . با اين وجود ، مريخ در برج ميزان
در بيت العاقبة است و اين خود بر نحوست آنچه بر آن عزم شده ، دلالت ميكند .
من اميرمؤمنان را از اين كار آگاه كردم تا اگر از طريق كس ديگرى بر اين ماجرا
پى برد ، بر من سخت نگيرد ." پس مأمون در جواب من چنين نوشت :
" چون پاسخ مرا خواندى آن را به همراه آن خدمتگزار بازگردان . و واى بر تو اگر
از چيزى كه به من گفتى ، ديگرى آگاه شود . و واى بر تو اگر ذوالرياستين از تصميم
خود منصرف گردد . زيرا اگر او چنين كند ، گناهش متوجه توست و من مى دانم كه
تو سبب اين كار بوده اى . " پس دنيا را بر من تنگ آمد و آرزو كردم كه اى
كاش نامه اى براى مأمون نمى نوشتم .
پس از مدتى باخبر شدم كه فضل بن سهل از اين ماجرا ( امر نحوست وقت ) آگاهى
يافته و از تصميم خود منصرف شده است . زيرااو نيز از علم نجوم به خوبى مطلع
بود . پس به خدا سوگند بر جان خود از او ترسيدم و به سوى او رهسپار گشتم و به
وى گفتم : آيا در آسمان ستاره اى مبارك تر از مشترى مى شناسى ؟ گفت : خير .
پرسيدم : آيا در ميان ستارگان ، اخترى از مشترى در حالت طلوعش ، مبارك تر
مى شناسى ؟ گفت : خير . گفتم پس بر آنچه عزم كرده اى بشتاب كه فلك در يكى از
مبارك ترين حالات خود است . فضل نيز عزم خود را سامان داد . من تا هنگامى كه
عقد ولايت عهدى رضا بسته شد ، از ترس مأمون خود را از مردم اين دنيا
نمى دانستم . حاصل خبر آنكه فضل نوبختى ، كه از منجمان بود ، خواست از آنچه در
ذهن مأمون مى گذرد مطلع گردد .
پس نامه اى به او نگاشت مبنى بر آن كه عقد بيعت براى امام رضا در اين
هنگام صورت نمى پذيرد و اين موقع بر نحوست كارى كه قصد انجام آن را دارد ،
دلالت مى كند . پس اگر باطن مأمون مانند ظ اهرش باشد عقد بيعت رادر آن موقعيت
وا مى گذارد و آن را به وقت مناسب ديگرى موكول مى كند .پس مأمون پاسخ نامه او
را نوشت و به وى هشدار داد كه مبادا ذوالرياستين از عزم خود در گرفتن بيعت
براى رضا در آن هنگام از سال بازگردد و چنانچه ذوالرياستين از تصميم خود منصرف
شود ، مأمون مى داند كه منشأ انصراف وى نوبختى بوده است .
از طرفى مامون به نوبختى امر كرد كه نامه را به سوى او بازگرداند تا مبادا كس
ديگرى بر مضمون آن آگاهى يابد . سپس نوبختى خبر دار مى شود كه فضل بن سهل خود
متوجه نامباركى وقت براى عقد بيعت شده است . زيرا او نيز از نجوم بهره داشت .
نوبختى مى ترسد كه انصراف فضل بن سهل از تصميمش به وى نسبت داده شود و موجب
گردد كه مأمون او را بكشد ، پس سوار شده به نزد فضل مى رود و از طريق نجوم او را
قانع مى كند كه وقت براى چنين كارى مناسب و مبارك است و از آنجا كه نوبختى از
فضل بن سهل در نجوم استاد تر بوده ، كار را بر فضل مشتبه مى كند و وى را بر
انجام و اجراى تصميمش قانع مى سازد .
برخى نيز علت اين امر را چنين ذكر كرده اند كه فضل بن سهل اين پيشنهاد را به
مأمون ارائه كرد و او نيز از راى او تبعيت نمود . صدوق در اين باره در عيون
اخبار الرضا گويد : عده اى گويند فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد داد كه على بن
موسى الرضا را ولى عهد خود قرار دهد . از جمله كسانى كه اين مطلب را گفته اند
ابو على حسين بن احمد سلامى است كه در كتابى كه درباره اخبار خراسان تأليف كرده
مى نويسد : فضل بن سهل ذوالرياستين ، وزير مأمون و گرداننده كارهاى او بود . وى
در ابتدا كيش مجوس داشت و بعدا بر دست يحيى بن خالد برمكى اسلام آورد و با او
مصاحبت داشت . همچنين برخى گفته اند . بلكه سهل پدر فضل بر دست مهدى اسلام
اختيار كرد ويحيى بن خالد برمكى ، فضل را براى خدمت به مأمون انتخاب كرد و به
مأمون نزديكش ساخت . پس از مدتى فضل بر يحيى هم برترى يافت و خود همه امور
را بر عهده گرفت . از اين جهت به وى ذوالرياستين مى گفتند كه هم وزارت داشت
و هم فرمانده سپاه بود . پس يك روز كه مأمون در پى تعيين جانشين از ميان
معاشرانش بود فضل به او گفت : كار من در آنچه انجام داده ام كجا و كار
ابومسلم در آنچه انجام داد كجا ؟ مأمون گفت : ابو مسلم خلافت را از قبيله اى به
قبيله اى ديگر انتقال مى داد و تو از برادرى به برادر ديگر و بين اين دو تفاوت
همان است كه خود مى دانى . فضل گفت : من نيز آن را از قبيله اى به قبيله اى
ديگر انتقال مى دهم . پس به مأمون پيشنهادكرد كه على بن موسى الرضارا ولى عهد
خود قرار دهد . پس مأمون با آن حضرت بيعت كرد و بيعت برادرش موتمن را لغو
كرد .
چون اين خبر به گوش بنى عباس در بغداد رسيد ناخشنود شدند و ابراهيم بن مهدى را
به خلافت برگزيدند و با وى بيعت كردند .چون مأمون از اين امر آگاه شد دانست كه
فضل بن سهل خطا كرده و او را به امرى ناصواب واداشته است . پس از مرو به قصد
عراق خارج شد و بر فضل بن سهل حيله كرد تا او را كشت و نيز على بن موسى را در
بيماريى كه به وى عارض شده بود ، مسموم ساخت تا اونيز بمرد . سپس صدوق بعد
از ذكر اين مطلب مى نويسد : اين حكايتى بود كه او على حسين بن احمد سلامى در
كتاب خود آورده است . اما قول صحيح آن است كه مأمون به خاطر نذرى كه ذكر آن
گذشت ، آن حضرت را به ولى عهدى خود برگزيد وفضل بن سهل پيوسته با امام رضا
( ع ) دشمنى مى كرد و به او كينه مى ورزيد و از ولايت عهدى آن حضرت ناخشنود
بود زيرا او نيز از دست پررودگان آل برمك بود .