سفر پاياني آفتاب


سفر پايانى آفتاب

اباصلت هروى به منزل امام قدم نهاد، و در بدو ورود زندانبانى تنومند و قوى هيكل در برابرش ظاهر شد.

ـ ( با اين عجله كجا مى روى ؟)

ـ ( به زيارت آقايم مى شتابم.)

ـ ( شما را راهى به سوى او نيست.)

ـ ( من از رجاء اجازه مخصوص دارم.)

ـ ( مى دانم، از وقتى كه خشم مردم باعث شد كه نتوانند ايشان را به زندان ببرند، وى را تحت حفاظت شديد امنيتى در اين خانه حبس كرده اند، تنها تو توانسته اى رخصت بگيرى ، اما فرصت سخن گفتن با آقايت را نمى يابى .)

ـ ( چرا؟ مگر دليل خاصى دارد؟)

ـ ( آرى . ايشان در شب و روز هزار ركعت نماز مى گزارد و در يك ساعت اول روز، پيش از زوال و در وقت زردى آفتاب، نافله مى گزارد و در اين اوقات در جاى خود نشسته است و با پروردگار خويش مناجات مى كند.)

ـ ( از آن جناب بخواه تا در وقتى از اين اوقات، اذن دهد تا نزد ايشان شرفياب شوم.)

ساعاتى ديگر ابوصلت به امام نگريست، در حالى كه حضرت بر روى سجاده نشسته و با تسبيح به ذكر رب ذوالجلال مشغول بود.

ـ ( اى فرزند رسول خدا! اين چيست كه مردم از شما حكايت مى كنند؟ )

ـ ( چه حكايت مى كنند؟ )

ـ ( از شما نقل مى كنند كه فرموده ايد مردم بندگان ما هستند. )

ـ ( خدا آفريننده آسمانها و زمين، و داناى نهان و آشكار است. اى ابوصلت! تو شاهدى كه من هرگز اين مطلب را نگفته ام و ابداً از هيچ يك از پدران خود نشنيده ام و تو دانايى به آن ستمهايى كه از اين امت به ما وارد شده است و اين كه گفت و گوى مردم نيز از قبيل آن ظلمها و ستمهاست.

اى عبدالسلام! بنا بر آنچه از ما حكايت مى كنند، اگر مردم آفريدگان ما باشند، پس از جانب كيست، ما ايشان را دعوت مى كنيم و بيعت مى گيريم. )

ـ ( راست مى گويى ، فرزند پيامبر خدا! )

ـ ( اى عبدالسلام! آيا تو منكرى آنچه را كه حق تعالى براى ما واجب گردانيده است از ولايت و امامت، چنان كه غير تو انكار مى كند؟ )

ـ ( پناه مى برم به خدا، من به ولايت و امامت شما اقرار مى كنم! )

امام برخاست كه نماز بخواند.

ـ ( قربانت شوم، محسن پيغام داد كه حاضر است جبه و رداى شما را بر تن كند و به جاى شما در زندان بماند، تا شما به سوى توس يا نيشابور عزيمت كنيد. زينب هم سلام رساند و براى سلامتى شما بسيار دعا كرد. نادر و بقيه اصحاب هم بد جورى بى تابى و بى قرارى مى كننند و مردم شهر، آشفته حال، به انتظار حوادث نشسته اند. )

ـ ( از مرو چه خبر؟ )

ـ ( جاسوسان به مأمون گزارش ملاقات شما با مردم نيشابور را با آب و تاب. بسيار داده اند و خليفه فكر كرده است شما در انديشه شورش در استان خراسان هستند. مى دانيد كه همين خراسانيان، سلسله بنى اميه را برانداخته اند و هارون براى سركوب قيام شيعيان خراسان، خود به اينجا آمد و در توس در گذشت. )

ـ ( رجاء چه مى كند؟ )

ـ ( نامه اى به دست ياسر خادم داده و براى خليفه عباسى فرستاده است. در آن گويا اصل قضاياى سفر را نوشته و گزارش لحظه به لحظه آن را ارائه كرده است. مى پندارم در كلام پسر ابى ضحاك صداقت بيشترى نهفته باشد. )

ـ ( به همه سلام برسان و بگو نگران نباشيد. )

ـ ( اگر آنها بخوهند زبانم لال شما را مانند پدرتان مسموم كنند؟ )

ـ ( شايد بعداً اين كار را بكنند، اما ما به زودى با عزت و سرافرازى به مرو خواهيم رفت و مأمون از من خواهد خواست تا بر سرير خلافت تكيه دهم. )

ـ ( همين خليفه برادركش؟ )

ـ ( آرى ، خواهى ديد. )

در اين هنگام درب منزل گشوده شد و رجاء و ياسر در آستانه آن نمودار گشتند. رجاء به سوى امام دويد و ايشان را در آغوش كشيد.

ـ ( ما حركت مى كنيم. همين امروز، بدون لحظه اى درنگ ... من بى تقصير بودم ... من فقط دستور خليفه را اجرا مى كردم! )

ياسر طومارى را گشود و خواند :

ـ ( از اميرالمؤمنين عبدالله مأمون، بنده خدا، به پسر عموى گرامى ام على بن موسى بن جعفر و اما بعد، ما براى ديدار شما لحظه شمارى مى كنيم. بشتابيد و مارا به زيارت خويش افتخار دهيد. همه سران و بزرگان و اشراف و سادات شهر تا كيلومترها بيرون از مرو، چشم انتظار شرفيابى خليفه مسلمين به پاى تخت هستند.... والسلام. )

رجاء خنديد و گفت :

( ما به جاى ده روز، اين راه در پنج روز خواهيم رفت. از كاروانسراها و رباطهاى جعفرى و عمروى و نعمتى خواهيم گذشت و به شهر باستانى مرو خواهيم رسيد. ديارى كه اسكندر آن را بناد نهاده است. )

محسن و زينب، سر از پا نمى شناختند.

كاروان به دو قسمت تقسيم شد : گروه طلايه و گروه اصلى . محسن و نادر مأموريت داشتند در طلايه قافله با سرعتى افزون بر گروه اصلى ـكه امام نيز در ميان آنان قرار داشتـخبر نزول اجلال آفتاب شرق را به مشتاقان آن امام همام بدهند.

ابو عبيد حسينى ، از طرف رجاء مأموريت يافت كه همچنان و رتق وفتق كارهاى شخصى امام بپردازد، همان طور كه از نيشابور تا سرخس، همين وظيفه را به عهده داشت و تمام و كمال آن را به انجام رسانده بود.

كاروان كه به رباط جعفرى نزديك شد، امام سر خود را از كجاوه بيرون كرد و ابوعبيد را صدا زد و فرمود :

( اى بنده خدا! برگرد. تو وظايفت را در باره ما انجام دادى . با ما نيكو معاشرت كردى و مشايعت حد معينى ندارد. )

حسينى عرض كرد :

( به حق جدتان محمد مصطفى وعلى مرتضى و مادرتان فاطمه زهرا، حديثى براى من بگوييد تا دلم آرام گيرد و من از خدمت شما برگردم. )

حضرت فرمود :

( از من حديث طلب مى كنى ، در حالى كه مرا از كنار قبر جدم رسول خدا بيرون آوردند و نمى دانم عاقبت كار من چه خواهد شد، و اينها با من چگونه رفتار خواهند كرد؟ )

ابوعبيد وداعى جانسوز با امام نمود و به زادگاهش نيشابور بازگشت.

چند كيلومتر به پايتخت، مروزيان و مردم هلهله كنان به استقبال خورشيد آمده بودند. در دستهاى مردم گل ياس و محمدى و رازقى و نسترن ديده مى شد و درود و دعا و سرود و صلوات به آسمان بود.

يك چيزى در دل مردم جوانه زده بود. مى دانستند كه نور نويد اين چيز، اين هديه، زندگى شان را رنگ ديگرى خواهد زد. نويدى كه زندگى ساز بود و برايشان اميد آفرين بود. نام امام كه بر فضا مى پاشيد، مردم جان تازه اى مى گرفتند.

اشكها و لبخندها، نقش عشق بود و نه استقبال از خليفه اى كه بودـبر دلها و جانهاـو امامى بود كه مى آمد و شرف مى آورد و عزت و آبرو و آفتاب و آيينه و صبح.

خدا، به ميهمانى دلهاى مشتاق دعوت شده بود.

مأمون در اين هجوم عاشقانه، گم شده بود.

سفر آفتاب، پايانى ديگر داشت.

آغازى در يك طلوع ...