از قلمدانهاي نيشابور تا زندان سرخس


از قلمدانهاى نيشابور تا زندان سرخس

نيشابور، آن قدر بزرگ و زيبا بود كه اَبَرشهر لقب گرفته بود. مساحتش يك فرسخ در يك فرسخ بود و داراى شهر و كهن دژ و ربض ( حومه )، كه چند هزار سال سابقه داشت و شاپور دوم ساسانى آن را تجديد بنا كرد.

دم به دم و ساعت به ساعت جمعيت افزوده تر مى گشت. جمعيت موج بر مى داشت. فوج بر فوج فشرده مى شد. همه مردم، عاشق و دلباخته، آمده بودند. انتظار در دلها و چشمها پرسه مى زد.

آفتاب، آن بالا چشم بر چشم ميدان و مردم دوخته بود. گويى كه آن هم منتظر است. زنها بر فراز بامها، روبنده بر زخ، برفضاى خيابان سرك مى كشيدند. گاه گدارى صداى جيغ و نالش كودكان خرد سال تن فضا را زخمى مى كرد.

آفتاب رفته رفته تفته مى شد، بال مى گشود و دم دمك خود را به ميان آسمان مى كشاند. گاه به گاه دسته پرندگان مهاجر نگاهها را به سوى آسمان پر مى داد.

محسن، هاج و واج، در بستر سيال مردم افتاده بود. در درونش غوغايى بر پا بود. انگار كه اين همه خواب است و رؤيايى بر او گذاشته است.

هنگامى كه حضرت وارد شهر نيشابور شد، در محله غز در ناحيه معروف به بلاش آبادـدر سمت غرب شهرـبه منزل مردى نيكوسيرت و اديب و فهيم و خداشناس به نام پسنده وارد شد.

امام در اين منزل، دانه بادامى در باغچه كاشت. بعدها دانه روييد، و تبديل به درخت شد و در مدت يك سال بادام داد. مردم از آن درخت باخبر شدند و هر كس را كه علتى و مرضى مى رسيد، براى تبرك جستن از آن بادام مى خورد و شفا مى خواست و به بركت حضرت شفا مى يافت.

ـ ( آمدند، آمدند! )

جمعيت، به خروش آمد و امام را چون نگينى در خود گرفت. كجاوه حضرت با آهستگى و طمأنينه به پيش مى رفت و حضرت به ابراز احساسات پاك و صادقانه مردم نيشابور پاسخ مى گفت.

استر خاكسترى رنگ، هودج را حمل مى كرد و در ركاب امام مشايخ بزرگوارى چون ( اباصلت هروى )، ( محمدبن رافع )، ( احمدبن حرث )، ( يحيى بن يحيى ) و ( اسحاق بن راهويه ) و گروهى از علما و دانشمندان و فقها حضور داشتند.

اسحاق، كه شيخ شهر و مقدم ارباب ولايت بود، و روز گذشته به همراه بزرگان و شيعيان عاشق شهر چند كيلومتر راه را پياده تا روستاى مويديه براى پيشواز امام رفته بود، و با وجود پيرى ، مهار ناقه حضرت را به دست گرفت عنان استر امام را در دست نگاه داشت و با حالتى خاص گفت :

( آقاى من! تو را به حرمت پدران پاكت سوگند مى دهيم كه براى ما حديثى كه خود از پدرت شنيده اي، بيان فرمايى ! )

امام سر از محمل بيرون آورد. جمعيت، ناگهان سكوت كرد. به حركت لبهاى مبارك امام خيره شدند. دويست هزار محدّث شهر و 24 هزار قلمدان حاضر شده بود كه كلام ملكوتى فرزند رسول الله را بر لوح محفوظ زمان بنگارد.

امام در حالى كه ردايى از خز منقش و نگارين بر سر داشت و دورو بود، جمعيت را زير بال نگاه خويش گرفت و فرمود :

( پدرم بنده شايسته خدا، موسى بن جعفر برايم گفت كه پدرش جعفربن محمد الصادق از پدرش محمد بن على الباقر از پدرش على بن حسين آقاى عبادت كنندگان از پدرش سرور جوانان بهشت حسين از پدرش على بى ابى طالب نقل كرد كه فرمود : از پيامبر شنيده ام كه مى فرمود : فرشته خدا جبرئيل گفت خداوند متعال فرموده است : منم خدايى كه نيست جز من خدايٍ، پس مرا عبادت كنيد. هر كس لااله الاالله بگويد، در قلعه ( حصن ) من داخل شده است و كسى كه به قلعه من در آيد، از عذاب من ايمن خواهد بود. )

امام دوباره سر در كجاوه نهاد و مركب به راه افتاد. ناگهان فرمان توقف داد و سر از عمارى بيرون آورد و فرمود :

( اما شرطهايى دارد، كه من يكى از آنها شرطها هستم. )

كاروان حوالى ظهر به ده سرخ رسيد كه شش فرسنگ با نيشابور فاصله داشت. نادر به امام عرض كرد :

( آقاى من!، ظهر شده است. آيا نماز نمى گذاريد؟ )

امام پياده شد و آب خواست.

ـ ( آن قدر هجوم جمعيت به ما فشار آورده بود كه فراموش كرديم آب برداريم. )

امام به دست مبارك خويش خاك را كاويد و چشمه اى جارى شد، چنان كه آن گرامى و همه همراهان وضو ساختند. چشمه، از تبرك حضور آفتاب امامت منشأ خيرى شد براى اهالى آبادى ، تا وقتى كه آفتاب بر آن بدمد. روز بعد، در كاروان سراى ( رباط ) سعد، قافله از تك و تا افتاد.

محسن در انبوهه دودلى و نارسايى گرفتار آمده بود. يك آن فكرى به خاطرش خليده بود كه آزارش مى داد. و وسوسه اش مى كرد و در تالاب شك و ترديدش مى راند. يك چيز مرموز در بن وجودش جان گرفته بود.

موجى از افكار ضد و نقيض بر جدار مغزش فشار مى آورد. اوهام تلخ و شيرين، بيخ دلش مى نشست و درونش را چرخ و تاب مى داد. فكرى كه يك لحظه در مغزش جاى گرفته بود، وجودش را سرشار از اميد و روشنايى كرده بود ولى افكار ديگر، انديشه هاى گسسته و پيوسته بر دلش فشار مى آوردند.

ديوارگرى را مى مانست كه ديوارى را تا نيمه بر مى افراخت و لحظه اى بعد ديوار به دست ديوبادى ويران مى گشت. در درونش راههاى هموار و ناهموار را پويه مى كرد. ته دلش كشمكش بر پا بود.

ـ ( كجايى ؟ گويا آن قدر خسته اى كه ايستاده به خواب مى روى ؟ )

زينب بود، كه داشت صدايش مى كرد.

ـ ( فكرم به جايى قد نمى دهد. اگر اين جاسوسان و مشرفان اطراف آقا بگذارند، از ايشان خواهم خواست به مرو تشريف فرما نشوند. )

ـ ( چه نفشه اى در سر دارى ؟ )

ـ ( امام خود را به بيمارى بزند و ناچار شوند ايشان را به نيشابور باز گردانند. )

ـ ( كه چه بشود؟ )

ـ ( نيشابور، پر جمعيت ترين شهر ايران زمين است. شنيده ام هفتصد يا هشتصد هزار نفر جمعيت دارد كه بيشترشان عاشق سربه دار آقايند، ايشان مى توانند در همين شهر عليه حكومت ظالم عباسى ... )

مردى ناشناس به آنها نزديك شد.

ـ ( آق، قا ... م ... من ... كر... كر... م ... مان ... آق قا ... )

زينب پرسيد :

( شما لكنت زبان داريد؟ )

غريبه سرش را تكان داد.

ـ ( از كرمان آمده ايد؟ )

اين بار تكانهاى سر بيشتر شد.

ـ ( به قصد زيارت امام تشريف آورده ايد؟ )

گل لبخند بر لبانش شكفت.

محسن دست غريبه را گرفت و نزد امام برد. حضرت قرائت قرآن را با صوتى دلنشين به پايان برد، صحيفه جاودانى را بوسيد و با آنان سلام گفت.

ـ ( صفوان تويى ؟ )

ناشناس از تعجب در جاى خود ميخكوب شد.

ـ ( مگر من در خواب تو را تعليم ندادم؟ برو و آن دارويى را كه به تو آموختم، استعمال كن! )

صفوان لب وا كرد :

ـ ( آ ... آ ... دوبا ... دوبا ... دوباره ... )

امام فرمود :

( زيره و آتشين و نمك بگير و بكوب و در سه بار بر دهان خود بريز، كه به اميد خدا به زودى عافيت پيدا مى كنى ! )

محسن، به محض رفتن صفوان، طرح خود را با امام باز گفت. حضرت هيچ كلامى بر زبان نراند و تنها از اظهار لطف محسن تشكر كرد. رجاء چون خود را در نزديكى پايتخت مى ديد، فرمان داد كه كاروان سه روز در كاروانسرا بماند تا مأمورى مخصوص به مرو بفرستد كه شهر را براى ورود كاروانيان آماده كنند.

دو روز بعد، صفوان سلامتى كامل خود را باز يافت.

احساس مى كرد كه دلش سبك شده و درد و غم از تنش شسته شده و حالت غريبى اش ريخته است.

ـ ( محسن جان، ما به همراه كاروانى كه مال التجاره بسيار به همراه داشتيم، به قصد كرمان از خراسان حركت كرديم، نزديكى كرمان، دزدان و راهزنان در كوه قفص، به ما حمله كردند و به سختى شكنجه كردند و مدام از من مى پرسيدند كه جواهرات را كجا پنهان كرده ام. دست و پايم را بستند و در دهانم برف نهادند و در اوج سرما نگاهم داشتند.

زنى خراسانى بر من رحمت آورد و با دادن گوشواره خويش، مرا به دست حراميان از خدا بى خبر نجات بخشيد، اما قدرت تكلم را از دست داده بودم. وقتى به زادگاهم طبس بازگشتم، شنيدم كه آقايم على بن موسى الرضا، خراسان را به قدوم مباركشان منور فرموده است. عزم كردم ايشان را زيارت كنم و به نيشابور عزيمت كردم.

در خواب ديدم كه گويا كسى به من مى گفت : پسر رسول خدا به خراسان آمده و تو مى توانى از ايشان درباره ناخوشى ات تقاضا كنى كه دارويى به تو دهد، تا شفا يابى . انگار در خواب سوار بر استرى شدم و خود را به آقا رساندم.

ايشان در خواب به من فرمود : زيره و سعتر ( آويشن ) و نمك را گرفته و مى كوبى و دو يا سه مرتبه بر دهان خود مى ريزى و عافيت مى يابى . از خواب كه بيدار شدم، پنداشتم كه خيالات گوناگون و شوق ديدار آن حضرت باعث شده است اين خواب را ببينم و بدون اين كه به دستور امام رفتار كنم، از نيشابور به رباط سعد آمدم. )

كاروان در تك گرماى عصر آينه، توس را به ديدار نشست. توس در عهد عثمان به دست ( عبدالله بن خازم) و ( يزيد بن سالم ) با صلح و بدون جنگ و خونريزى فتح شد و قلعه اى از جهان اسلام گرديد.

به فاصله دو منزلگاه چارپاى از توس، باغ بزرگى در روستاى سناباد وجود داشت كه متعلق به حميد بن قحطبه بود. وى از طرف هارون الرشيد حاكم اين منطقه بود و هنگامى كه خليفه هزارو يك شب ( هارون ) در توس در گذشت، در همان باغ به خاك سپرده شد.

امام نيز ميهمان حميد بن قحطبه بود. حضرت داخل خانه پسر قحطبه طائى شد و نزد قبر هارون الرشيد رفت. پس از آن با دست مبارك خطى به يك طرف قبر كشيد و رو به حميد فرمود :

( اين موضع، تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم شد، و به زودى حق تعالى اين مكان را محل تردد شيعيان و دوستان من قرار مى دهد. به خدا و سوگند اگر شيعه اى مرا زيارت كند وبر من درود فرستد، شفاعت ما اهل بيت و غفران و رحمت خداوند بر او واجب شود. )

سپس روى مبارك را به قبله كرد و نماز گزارد و دعا نمود و چون فارغ شد، سرِ مبارك را به سجده گذاشت و سجده اى طولانى كرد كه مى شد پانصد تسبيح را از آن جناب بر شمرد. پس از آن به سوى شهر حركت نمود.

سپس به كوهسنگى رفته و به كوهى كه از آن ديگ سنگى مى تراشيدند تكيه فرمود و اين سنگستان را تا ابد مقدس و مطهر نمود.

آن گاه فرمود :

( پروردگارا! اين كوه را بركت بده و نافع به حال مردم گردان و طعام در ظرفى را كه از اين كوه تراشيده مى شود، مبارك كن!! )

بعد به نادر رو كرد و فرمود :

( آنچه من تناول مى كنم نبايد طبخ شود، مگر در اين ديگهاى سنگى ! )

منزل بعدى ، شهر بسيار قديمى سرخس بود كه مردم بنيان گذارش را كيكاووس مى دانستند و در زمان خلافت عثمان توسط ( عبدالله بن خازم سلمى ) فتح شد. شهرى است در زمين هامون، به غايت آبادگان كه بيشتر نواحى آن مرغزار و مرتع مى باشد و آب مشروب اهالى از چاههاست.

آب و هوايى خوش داشت و به اندازه نصف مرو بود و در چراگاههايش شتر و گوسفند بسيار ديده مى شد و شهرى بزرگ و پر جمعيت در شمال خراسان بود كه مردم آن در ساختن دستارها و مقنعه هاى زردوزى شده مهارت خاصى داشتند و مصنوعات خود را به مالك ديگر صادر مى كردند.

مسجد و بازارى نيكو داشت و دور بارويش 5000 گام بود و قلعه اى محكم از خاكريز آن را در برمى گرفت و باغهاى ميوه و تاكستان و صيفى جات خربزه، به كشتزارهاى اطراف شهر، شكوه خاصى مى بخشيد.

اقامتگاه امام، پر جلال و شكوه، از ميزبانى هشتمين اختر تابناك سپهر ولايت و امامت، در سال 200 هجرى قمرى ، سر بر آسمان مى سود.

10 روز تا رسيدن به پايتخت، و پايان سفرى دراز، از حجاز تا مرو.

پيك مخصوص مأمون به دست رجاء بن ابى ضحاك رسيد. نامه را كه خواند، لرزه بر اندامش افتاد. لمحه اى در سكوت.... دوباره سطرسطر نامه را بلعيد. در خود فرو رفت، حيرت بر دل و ديده اش نشست.

ـ ( كار، كار جاسوسان خليفه است. آنها گزارش نامربوط به اميرالمؤمنين داده اند. خليفه بى جهت اين دستور را داده است. من بر حسب فرمان مأمون، از مدينه تا سرخس، يكسره همراه آن حضرت بوده ام. سوگند به خدا هيچ كس را از آن حضرت در پيشگاه خدا پرهيزگارتر و بيمناكتر و بيش از او در ياد خدا نديده ام.

در اين مسير به هيچ شهرى در نيامديم جز آن كه مردم آن شهر به خدمتش مى شتافتند و درباره مسائل دينى پرسش مى كردند. ايشان پاسخ كافى مى داد و براى آنان به استناد از پدران گرامى اش تا پيامبر، بسيار حديث مى فرمود. )

صداى رجاء در فضا پيچيد :

ـ ( ياسر! هر چه سريعتر على بن موسى الرضا را به زندان شهر منتقل كنيد. هر گونه ملاقات با ايشان تا اطلاع ثانوى ممنوع است. هر كس از دستورات من سرپيچى كند، با مجازات مرگ روبرو خواهد شد. بيست نگهبان بر در زندان بگذاريد و در تمام شبانه روز مراقب باشيد! )

امام در مسجد شهر با مردم سخن مى گفت.