چشمه اي كه جوشيد و خشكيد


چشمه اى كه جوشيد و خشكيد

پهنه زار آسمان زير گرماى سنگين آفتاب توشويه مى كرد. پنجه آتشين آفتاب بر قلب بيابان چنگ زده بود. بادى كه مى وزيد، گرم و سوزان بود. توفش آن در دوردستها گردبادى را بر پهنه داغ و گسترده بيابان كاشته بود كه دم بر آسمان مى سود، مى پيچيد و لوله مى شد، باز و گسترده و محو مى گرديد.

كوهكى كه در سمت شمالى بيراهه خوابيده بود، هر آن نزديك و نزديكتر از سمت تپه زار طورى مى توفيد كه گويى نطفه اش در آنجا بسته شده است.

خط افق گسترده و پهن و بى انتها، زير لهيب گرماى آفتاب له له مى زد. بيابان در بيابان بود. سوارگان داشتند بيابان را از بيراهه مى بريدند، مى پوييدند و شيارى از گرد و غبار در پى مى گذاشتند.

از يزد تا انجيره، كه چشمه اى و حوض آب بارانى داشت، آمده بودند، و از آنجا تا خرانق و سپس منزل به منزل، تل سياه و سفيد، كه خالى از سكنه شده بود و در ساغند، مشكها را از چشمه آب پر ساخته بودند.

از روستاى پرجمعيت و آباد ( ساغند )، گروهى از ياران و اصحاب امام راه خراسان را در پيش گرفتند و از آنجا به رباط پشت بادام و ( رباط محمد )، ( ريگ )، ( مهلب )، ( رباط حوران )، ( چشمه رادخره)، ( بشتادران ) بر يك سوى آن شهر زيباى طبس است، ( بن )، ( زادويه )، ( رباط زنگر )، ( اشبست)، ( ترشيز )، ( كاشمر) و از طريق سبزوار به نيشابور مى رسيدند و در راه به رباط ( كاروان سرا ) هاى اندكى برمى خوردند.

رجاء بن ابى ضحاك، راه نايين را برگزيده بود و پس از گذشتن از بافران ( = بادران ) كه در پنج كيلومترى نايين قرار داشت، به اين شهر رسيدند. امام در مسجد با مردم خوب و سختكوش آن ديدار كرد و زينب نيز فرصتى يافت تا به درمان كامل خويش بپردازد.

از نايين به انارك و سپس به بيابانك و خور آمدند و اينك از راه كوير به سوى سمنان و اَهوان و دامغان و شاهرود و ميامى مى رفتند و قصد داشتند از منازل الحاك ( الحق ) و عباس آباد بگذرند و از شهر تاريخى سبزوار خود را به نيشابور برسانند.

به پاى تپه زار كه رسيدند، سر دسته سوارگان فرمان ايست داد. سوارگان خسته و فرسوده، زير توفش شلاق كش باد عنان بركشيدند. اسبها بى تابى كردند و سُمدست بر پهنه زمين خاكى كوبيدند. پره هاى بينى شان باز و بسته مى شد. يالشان به عرق نشسته بود.

رجاء دست را حمايل چشم كرد. يك نظر به اطراف چشم دوخت. چيزى به ديده نمى آمد. سطح زمين، كپه كپه، با پوششى از گرد و خاك، موج برداشته بود. پندارى دمل هايى است بر پوست چروكيده بدنى .

اسبش را چند قدم اين ور و آن ور كرد. بار ديگر با دقت اطراف را وارسى نمود و بعد عنان را سوى كجاوه امام برگرداند. باد بد جورى مى توفيد. هوهويش در بيابان مى پيچيد و صداهاى درهم و برهم، جيغ جغد، شيون زنى از ترس و درد را تداعى مى كرد.

ـ ( آقاجان! تا چشم كار مى كند از آب و آبادى خبرى نيست. تشنگى امان اهل قافله را بريده و نفسها به شماره افتاده است. شايد خامى كرده باشم كه از كوير راهم را انتخاب كرده ام، اما فريد مى گفت اينجا چاه آب دارد... و نمى دانست آنها خشك شده اند. چاره اى بينديشيد، شما فرزند صحرا و بيابانيد و بهتر مى دانيد كه چه بايد كرد. )

در نگاه رجاء، التماس و خواهش موج مى زد.

امام فرمود :

( از پشت همين تپه، به سمت راست برويد. از آن تپه چهار صد گام كه بگذريد، به موضع آب زلالى خواهيد رسيد! )

رجاء، گروهى را براى آوردن آب گسيل داشت. به ياسر امر كرد كه اطراف موضع را سنگ چين كند و نشان بگذارد، تا خوب شناخته شود.

دقايقى بعد، بوى آب كاروانيان را مست ومفتون كرده بود. همه سيراب شدند و مشكها را پر از آب كردند و اسبان و شتران را نيز سيراب ساختند.

ساعتى بعد كه كاروان سر زنده و لول و شاد، پاى در راه نهاد كه تا سمنان بى توقف حركت كند، امام به رجاء فرمود :

( بهتر است برويد و همان چشمه را جستجو كنيد. )

رجاء به ياسر دستور داد كه به سوى تپه رود. ياسر و همراهان، هر چه گشتند، كمتر يافتند. رجاء به تن خود تمام تپه و اطراف آن را درنورديد، اما نه از چشمه خبرى بود و نه از سنگ چينى دور آن.

رجاء تا سمنان، حتى يك كلمه بر زبان نراند.