تولد دوباره


تولد دوباره

كاروان به راه افتاد.

راه كاروان رو، تشنگى بر لب، شورگى بر تن، از فراز و فرودها مى سُريد و در شكم دشت فرو مى رفت، در كناره آن هر از گاه، مارمولكى ، چلپاسه اى سر از زير بته اى در مى آورد، و زير گرماى تب آلود بيابان له لهى مى زد و در ميان خار و خلاشه ها فرو مى رفت.

آفتاب مى سوزاند و مى گداخت.

آهنگ يكنواخت زنگهاى آهنين و برنجين شنيده مى شد كه كالاهاى شتران با آنها منظم شده بود. مسافران روى جهاز شترها يك بر نشسته بودند. گردن شترها لنگر بر مى داشت و پوزه شان اخم آلود و لوچه شان آويخته بود. اسب سواران چندى درميان شترها برخورده بودند.

كاروان خيلى آهسته درميان گرد و غبار و از ميان راه خاك آلود خاكسترى مى گذشت و در دل دشت فرو مى رفت. نفس آدم پس مى رفت. كاروان چند روز بود كه در راه بود.

از ارجان كه بيرون زده بودند، پس از هفت فرسخ به داسين رسيدند. بعد 6 فرسخ پيمودند تا بَندَق و همين مقدار هم تا خان حَماد. 9 فرسخ تا امران و 6 فرسخ تا نوبندگان. از آنجا 5 فرسنگ راه را تا كَرگان طى كردند و همين اندازه هم تا خَراره. راه تا خلان هم پنج فرسخى بود و تا جويم هم، همچنين.

پنج فرسنگ بعد، شهر دارالعلم شيراز رخ نمود.رجاء نگذاشت كه كاروان در شهر علم و عشق و شعر و ترنج توقف كند، و چون هراس داشت مردم دوباره اجتماع ارجان را رقم رنند، قافله را به سوى استخر روانه نمود.

از شيراز تا استخر 12 فرسنگ فاصله بود.

قلب فريد داشت از جا كنده مى شد. به سوى كجاوه امام حركت كرد. با آن كه به اندازهٌ ديه پنج نفر زر و سيم به همراه داشت، باز هم از آتش انتقام خاندان حنظله مى هراسيد. نزديك كجاوه كه رسيد، نادر پيش آمد و به فريد گفت :

( هموطن! وقت نماز است. )

فريد نماز جماعت را به تماشا نشست. در صف اول، رجاء و ياسر نيز به چشم مى خوردند. امام در ركعت اول سوره ( قدر ) را قرائت فرمود و در ركعت دوم سوره ( توحيد ) را. نمازى باوقار و كوتاه، بى آن كه مأمومين را دچار مشكل سازد.

امام روى بوريا نشست و سخن گفتن را آغاز كرد :

( تا مى توانيد به ياد خدا باشيد و نيكى كنيد. فروتنى ، قدر شناسى و شكرگذارى امروز، نوعى پس انداز براى روزهاى آينده است. مثال اين پيام در اين حكايت نهفته است :

مردى از بنى اسرائيل، شب خواب ديد كه فرشته اى نزد او آمد و گفت :

( نيمى از عمر تو همراه با سعادت و رزق و روزى فراوان و نيمه ديگر از باقى مانده عمرت همراه با سخنى و فقر و ندارى خواهد بود، اما انتخاب با خود تو است كه كدام نيمه را اول انتخاب كنى . آيا دوست دارى كه در نيمه اول عمر ثروتمند و سعادتمند باشى ، يا در نيمه دوم باقيمانده عمر؟ )

مرد پاسخ داد :

( من يك شريك زندگى دارم كه در اين مورد با او مشورت كنم و بعد به تو پاسخ خواهم داد. )

صبح روز بعد، آن مرد به همسرش گفت :

( به من خبر داده اند كه نيمى از باقى مانده عمر من همراه با نعمت و وسعت و ثروت است و نيمى ديگر همراه با فقر و نكبت. اكنون نمى دانم چه كنم. آيا سعادت اول را انتخاب كنم و در زمان پيرى و ناتوانى فقير و درمانده باشم، يا اين كه در نيمه اول فقير و مسكين باشم، ولى در دوران پيرى ، ثروت و سعادت داشته باشم؟ )

همسرش گفت :

( نيمه اول عمرت را با سعادت و ثروت انتخاب كن. بقيه را به عهده من بگذار. )

مرد گفت :

( به خاطر تو چنين مى كنيم! )

شب بعد كه فرشته به خوابش آمد، تصميم خود و همسرش را با او در ميان گذاشت. پس از آن دنيا به او رو آورد و درآمد و ثروت هنگفت و سرشارى پيدا كرد، اما چون او و همسرش مردمى ديندار و انسان دوست بودند، به ديگران كمك مى كردند.

مثلاً زنش به او مى گفت :

( فلان همسايه ما فقير و محتاج است! )

شوهرش به همسايه كمك و احسان كرد.

يا، زن مى گفت :

( فلان خويشاوند ما تهى دست شده است! )

شوهر زندگى خويشاوند را تأمين مى كرد. همين طور به مردم هديه مى دادند و انفاق مى دادند، صدقه مى دادند، دستگيرى مى كردند، و همه اين كمكها همراه با تواضع و فروتنى و قدر شناسى بود.

همه از آنها خشنود بودند و كسى دلگير نمى شد.

مدتى گذشت. شبى دوباره همان فرشته به خواب مرد آمد و گفت :

( اى مرد! نيمه اول عمرت كه همراه با بى نيازى و ثروت بود، به پايان رسيده است. نظرت در اين مورد چيست؟ )

گفت :

( در اين مورد بايد نظر همسر و شريك زندگى ام را بپرسم. )

صبح روز بعد به همسرش گفت :

( ديشب به من خبر دادند كه نيمه پر سعادت عمر من به پايان رسيده است. )

زن پاسخ داد :

( ناراحت نباش. خداوند به ما نعمت داد. ما هم قدر آن نعمت را شناختيم و تا توانستيم به مردم نيكى و كمك كرديم. خدا بزرگتر از آن است كه قدر نيكى هاى ما را نشناسند. )

شب بعد فرشته به خواب مرد آمد و گفت :

( در نيمه اول عمرتان مهمان خداوند بوديد و چون مهمانان خوبى بوديد، خداوند لطفش را بر شما كامل كرد تا در باقى مانده عمرتان هم سعادتمند و از ديگران بى نياز باشيد. )

يكى از ياران امامـكه از اهواز در ركاب حضرت بودـپرسيد :

( اى فرزند رسول خدا! دشمنان شما اخبارى از فضايل و مقامات شما اهل بيت براى ما روايت مى كنند كه ما تا كنون نظير آنها را از شما نشنيده ايم. آيا ما اين اخبار را قبول كنيم؟ )

امام فرمود :

( دشمنان ما در حق خاندان رسول الله ظلم بسيار كردند و يكى از اين ستمها، احاديث و اخبارى است كه درباره ما ساخته اند.

اين احاديث و اخبار، به سه دسته تقسيم مى شوند :

1 ـ يك نوع اخبارى است كه آنها درباره ما جعل كرده و درباره مقامات ما غلو و زياده روى كرده اند و چيزهاى عجيب و غريب ساخته اند.

2 ـ نوع دوم احاديثى است كه در بيان حق ما كوتاهى كرده اند و از همه حقايق فقط به مقدارى از آن اعتراف كرده اند.

3 ـ نوع سوم اخبارى است كه در آن به دشمنان ما بيش از اندازه توهين و فحاشى كرده اند.

ديگران، وقتى اخبار نوع اول را بشنوند كه داراى زياده روى و عجايب و غرايب است و ما را مانند خدا شمرده است، پيروان ما را تكفير مى كنند. وقتى اخبار نوع دوم را كه كمى از حقايق است و حقايق را پوشانده است بشنوند، حق ما را درست نمى شناسند. وقتى اخبار ساختگى نوع سوم را كه پر از دشنام و ناسزا به دشمنان ماست بشنوند، نامها را فراموش مى كنند و آنها را به ما نسبت مى دهند و دشمن تراشى مى كنند.

در حالى كه خداوند فرموده است : ( به كسانى كه خدا را نمى شناسند دشنام ندهيد، تا ايشان نيز ندانسته به خداى شما دشنام ندهند.)

چون دسته هاى مختلف مردم را ديدى كه هر كدام به راهى و سمتى مى روند، تو به راه ما برو تا گمراه نشوى . كمترين چيزى كه يك انسان را از دين بيرون مى بَرد، اين است كه سنگ ريزه را بگويد دانه خرماست و به آن تعصب ورزد و با ديگران دشمنى كند.

خبر درست را از دوست داناى پرهيزكار بايد گرفت. نه از دشمن دانا و نه از دوست نادان. )

پس از نماز، سفره گستردند و امام همه خدمتگزاران و غلامان حتى سياهان و نيز اصحاب و ياران و مأموران را به آن سفره نشانيد تا همراه او غذا بخورند.

يكى از ياران بلخى حضرت به امام عرض كرد :

( فدايتان شوم. بهتر است غلامان بر سفره اى جداگانه بنشينند. )

حضرت فرمود :

( ساكت باش. پروردگار همه يكى است. پدر و مادر همه يكى است و پاداش هم به اعمال است! )

فريد ديگر نتوانست قضيه فرناز را با امام در ميان بگذارند. رجاء كه خيلى خسته و ملول به نظر مى رسيد، فرمان داد تا كاروان در دشت سرسبز شمال شيراز اتراق كند، تا خستگى از تن اهل قافله به در رود.

آفتاب كه دميد، بانگ رحيل كاروان سكوت نيم بند دشت را شكست. يواش يواش هواى زمين از سر راه كاروان رو مى پريد و دل به كمرگاه كوهها مى سپرد. مى پيچيد و مى خميد و اوج مى گرفت و تن به صلايت كوه و سختى كوهها مى سپرد.

اسبها به هن و هن افتاده بودند. شترها صبور و اخمناك و رام، گام در راه داشتند. گردنه بر بدنه كوه پيچيده بود. گاه مى شد گذرش را تنگ مى كرد و گاه مى شد كه گشاده و سخت جان در آغوش كوه مى سريد.

گاه به گاه چشمه اى از تن كوه مى جوشيد و بر دامن آن پناه مى برد. روى پيشانى كوهها صلابت و سترگى و سختى نقش بسته بود. زنگ جرس ها در ميان كوهها باز مى تابيد و سكوت به لب نشسته طبيعت را مى آشفت.

فريد به هر طرف كه نگاه مى كرد، چكاد كوه بود كه در نى نى چشمانش جان مى گرفت. اينجا طبيعت با كوهها دست بيعت داده بود.

كاروان از بلنداى كوهها سريد و در دل دره جاى گرفت. قوت از زانوان كاروان رفته بود و با طمأنينه راه مى پوييد. دره پرچم و خم، ميانه كوهها را مى پيمود. رودى كم عمق، از لابلاى سنگزارها، چمان و خمان و غرغركنان در شكم دره فرو مى رفت. كاروان هن و هن كنان، راه پر پيچ و خم دره ها را رام خود كرد و قدم در آستانه دشتى باز گذاشت كه در بستر بيكرانگى يله شده بود.

قافله به زادگاه فريد رسيده بود و اهالى استخر به عشق ديدن امام از شهر خارج شده بودند. مسلمان و مزديسنان، خرد و كلان، امير و دبير و بازارى ، هلهله كنان و شادى كنان و دست كوبان آمده بودند و شعف وسرور از سرو و رويشان مى باريد.

فريد نقاب بر چهره زد تا شناخته نشود. كاروان در خانه يكى از بزرگان خاندان حنظله اقامت گزيد و امام براى ملاقات با مردم به مسجد تشريف فرما گشت. فريد نيز مخفيانه به سوى كوچه هاى آشناى محله شان خزيد.

استخر را از بناى فرزند تهمورث پيشدادى مى دانستند و فتح شهر در عهد عمربن خطاب در سال 16 هجرى قمرى توسط دو سردار نامى عرب يعنى ( ابوموسى اشعرى ) و ( عثمان ابى العاص ) صورت گرفت.

شهرى بود بزرگ و باستانى ، به وسعت يك ميل. سه مسجد آدينه و يك آتشكده داشت و شهرهاى بسيارى از ناحيه استخر، مانند كثه ميبد ( يزد ) و نايين و بهره و ابرقو و اقليد و سورمق، در حول و حوش آن به چشم مى خوردند.

فروهر و فريده، با ديدن برادر از خود بى خود شدند. ديدارها تازه گرديد و منيژهـمادر فريدـكه از بازار آمد، فريد را كه به تماشا نشست، تا شد و ميخ زمين گشت. فريد بر دست و پاى مادر افتاد و وى را غرق بوسه ساخت.

ساعتى گذشت و هنوز فريد اميدوار بود كه اهل خانه از فرناز بگويند و سرنوشتى كه او براى عزيز و دلداده اش رقم زده است. فريد در ژرفاى سكوت غرقه بود. مسافرى را مانند بود كه در موسم ملال پرسه مى زد.

صداى كوبه در، قرق سكوت را شكست.

ـ ( فريده! مادر، ببين چه كسى در مى زند؟ )

فريده به پا خاست و وقتى بازگشت، رنگ به چهره نداشت.

ـ ( چرا زبان به كام گرفته اى دختر؟ چه كسى بود كه در اين وقت بى گاه بر در ماتمكده مان كوفته بود؟ )

ـ ( نادر نامى است كه به جستجوى فريد آمده است. )

فريد خنديد و گفت :

ـ ( او آشناست. من بايد بروم، اما قول مى دهم زود باز خواهم گشت. )

نادر، وقتى فريد را ديد، با شتاب گفت :

( شتاب كن كه بايد به مقر حكومت برويم. رجاء و امام در آنجا انتظار تو را مى كشند، درنگ جايز نيست! )

درون دارالاماره، غوغايى به پا بود. همه بودند. امير شهر، قاضى القضات كوره استخر خوره، رجاء پسر ابى ضحاك، ياسر خادم، سران آل حنظله، و بر مسندى نيز حضرت على بن موسى نشسته بود.

نادر و فريد، كرنش كنان در گوشه اى به انتظار ايستادند.

صداى پرصلابت قاضى شهر به فضاى تالار پاشيد :

ـ ( فريد، تو همان كسى هستى كه كاووس راـخواسته و ناخواستهـدر يك نزاع بى منطق به قتل رساندى و حكم درباره تو اين بود كه سه روز بعد در ميدان شهر به دار مجازات آويخته شوى تا عبرت سايرين گردى .

تو خامى كردى و دلبند و جگر گوشه ام را به جاى خويش در زندانى گذاشتى و دست و پايش را بستى و از چنگ عدالت گريختى و اينك پس از چند ماه به پاى خود به قتلگاه قدم نهاده اى . )

امير نفسى راست كرد و گفت :

( تو نينديشيدى آن دختر در زندان خود را خواهد كشت؟ به فكر نيفتادى كه اولياء دم رضايت ندهند و سر بى گناهى بالاى دار رود؟ تو مظهر بى وفايى و غرور و خودخواهى و بى مسؤوليتى هستى ، و صد حيف كه تو نام استخرى بر خود نهاده اى ! )

بزرگ خاندان حنظله غريد :

ـ ( من تحمل نمى كنم كه قاتل كاووس عزيز زنده باشد و مادر داغدارش شاهد كامرانى و تركتازى يك جوان هرزه بيكار و لايعقل باشد. محال است كه آل حنظله به چيزى كمتر از قصاص رضايت دهد. )

ياسر خادم لب وا كرد :

ـ ( من در تعجبم كه اگر يك مجوس اهل كتاب، مسلمانى را به قتل رسانده باشد، در جلسه دادگاه وى ، بزرگ اين مذهب حضور نداشته است. آيا او در دادگاه از خود دفاع كرده و اصلاً چنين حقى به او داده اند؟ )

سكوتى پر از سؤالات گوناگون در تالار حكم فرما شد.

ـ ( من از نماينده مخصوص خليفه مى خواهم كه رأساً به داورى در اين حادثه جنايى بپردازد. اگر كسى از اين موضوع ناراضى است، هم اينك اعلام نمايد! )

كسى را ياراى اعتراض نبود.

رجاء دستور داد نا فرناز را از زندان بيرون بياورند. موبد بزرگ آتشكده استخر نيز با احترام در جلسه دادگاه حاضر شود.

ابتدا، قاضى شهر شرح واقعه را بازگفت. نماينده خانواده مقتول نيز كمابيش همان مطلب را تكرار كرد. فرناز و فريد نيز از خود دفاع كردند و موبد بزرگ و ياسر خادم، از رجاء خواستند تا در مجازات متهم تخفيف قائل شود.

رجاء حكم داد كه :

( چون قتل غير عمد بوده است. فريد بايد يك ديه كامل به خانواده مقتول بپردازد و چون از زندان گريخته است، ملزم به پرداخت جريمه اى سنگين به دولت خواهد بود، به خاطر اين كه فرناز به جاى فريد چند ماه در حبس ناخواسته بوده استـاگر فرناز نبخشدـاو در برابر اين مدت را بايد با غل و زنجير در زندان به سر بَرَد! )

نظر، نظر فرستاده مخصوص بود و همه بدان رضايت دادند، مگر فرناز.

ـ ( من فريد را خواهم بخشيد، به شرطى كه ديگر در استخر اقامت نكند! )

در اين زمان، امام خنديد و گفت :

( من تمام جريمه فريد را خواهم پرداخت. اگر قاضى شهر و فرناز رضايت دهند، من فرناز را به عقد فريد در مى آورم و هر دو را با خود به مرو خواهم برد! )

فرناز، از شرم سخنى نگفت :

ـ ( اگر دخترم رضا باشد، من حرفى ندارم. )

باز هم فرناز كلامى بر زبان نراند.

ـ ( من به خاطر شرفيابى فرزند رسول خدا به اين سرزمين، از طرف خاندان حنظله، فريد را مى بخشم و از او يك درهم هم نخواهم ستاند. )

امير نيز خود را وارد معركه كرد و گفت :

( براى اين كه ما نيز از كاروان عشق عقب نمانيم، هزينه اين ازدواج فرخنده را به تمام و كمال خواهيم پرداخت! )

فرناز لب وا كرد :

ـ ( فريد يادت مى آيد كه از آتشكده گفته بودم، من چند شب پيش، پيامبر مسلمانان را به خواب ديدم كه سيب سرخى را به من بخشيد و چارقدى به من داد و دست مهر بر سرم كشيد كه وجودم را آكنده از عطر ياس بهشتى نمود. )

فرناز نزد امام رفت و زانو زد.

ـ ( اينك در آستان نگاه فرزند پيامبر خدا، شهادت مى دهم كه خدايى نيست جز پروردگار عظيم و بلند مرتبه... و گواهى مى دهم كه محمد رسول او... و على ولى و حجت برحق خداى متعال در زمين و آسمانهاست.... آيا اسلام من، پذيرفتنى است؟ )

امام متبسم شد و فرمود :

( مبارك باشد. تولدت و آغاز زندگى دوباره ات! )

فريد نيز در كنار فرناز قرار گرفت.

ـ ( آقاجان! من نيز شهادت مى دهم كه... )

نداى صلوات، پرهيبت و با شكوه، تالار را در خود گرفت.

فريد، خود را محسن ناميد و فرناز نيز نام را زينب را براى خود برگزيد. مراسم جشن و عروسى آن دو، به يك ميهمانى عمومى اهالى شهر تبديل شده بود. همه بودند، حتى آنان كه در جشن عروسى ليلا، شاهد قتل كاووس بودند.

هفت روز بعد، دوباره سفر عشق آغاز شد و اين بار، مسافرى زيبا و مؤمن و عفيف، همراه شوى نومسلمانش محسن، چون پروانه اى گرد كجاوه امام مى گشت و از فيض حضور آسمانى عزيزترين عزيزانش بهره مند مى شد.

منزل بعدى ، شهر كوچك ابركوه ( = ابرقو ) بود كه به خاطر سرو قديمى اش در جهان شهرت داشت و با بازارهاى معمور و آباد، در نيمه راه استخر و يزد واقع شده بود و تقريباً به اندازه يك سوم شهر وسعت داشت.

از استخر تا بيرقريه 4 فرسخ و از آنجا تا كهمند 8 فرسنگ و سپس 8 فرسنگ تا ده بيد و 12 فرسنگ نيز تا ابرقوه ( = ابر كوه ). امام در مسجد جامع اين شهر نماز جماعت گزارد و با مردم موحد شهر ديدارى كوتاه نمود.

از ابرقوه تا ده شير 13 فرسنگ و از آنجا تا حور ( = جوز ) 6 فرسنگ و سپس 6 فرسنگ تا قلعه مجوس ( = مزديسنانان ) و 5 فرسنگ نيز تا شهر كثه. بعد 7 فرسنگ راه طى شد تا به منزل اَنجيره و سرانجام با 6 فرسنگ سوارى و پياده روى به يزد رسيدند.

در شهر يزد، زينب بيمار شد و ناچار سه روز كاروان براى خاطر استراحت و بهبودى وى در اين شهر كويرى توقف كرد.

رجاء تصميم گرفت كه از رفتن به شهر تاريخى و زيباى اصفهان صرف نظر كند واز طريق بيابان به سمت خراسان حركت كند.