همراه امام در پي محبوب


همراه امام در پى محبوب

مسلمانان پس از فتح فارس آن را به پنج ولايت تقسيم كردند :

1 ـ كوره اردشير خوره ( خره ) كه شيراز كرسى آن بود و مركز ايالت و ناحيه باستانى فارس نيز به شمار مى رفت.

2 ـ كوره شاپور خره كه كرسى آن شهر شاپور بود.

3 ـ كوره ارجان كه كرسى آن شهرى به همين نام بود.

4 ـ كوره اصطخر ( استخر ) كه كرسى آن شهر قديمى پرسپوليس ( تخت جمشيد ) در كنار استخر، پايتخت فارس در عهد ساسانيان بود.

5 ـ كوره داراب جرد كه شهرى به همين نام (= داراب ) كرسى آن بود.

شهر ارجان كه در زمان قباد ساسانى تأسيس شده بود، شهرى بزرگ محسوب مى گرديد كه شش دروازه داشت. 1 ـ اهواز 2 ـ ريشهر 3 ـ رصافه 4 ـ ميدان 5 ـ شيراز 6 ـ كيّالين ( كيل كنندگان ). بازارهاى معمور آن مملو از محصولات سرزمين فارس و خوزستان بود و چون تا درياى پارس راهى نداشت، از هند و سند و چين نيز براى تجار شهر كالاهاى بسيار مى رسيد.

فريد كه از ماندن در خانه خسته شده بود، از منزل معاويه بيرون رفت و تصميم گرفت گشتى در شهر بزند و با مردم ساده و بى آلايش و غريب پرست آن دمخور شود. شايد هم به دنبال نشانى از آشنا، در ميان اين همه ناشناس، بود.

مردم بيخ ديوارها، كنارهٌ رهگذارها، جفت هم، شانه بر شانه، گرده بر گرده، ايستاده يا نشسته، به عبور كاروان خيره شده بودند. فريد سعى كرد در چهرهٌ اهل قافله دقت كند تا شايد آشنايى بيابد، اما تلاش او بى نتيجه ماند.

ـ ( كاروان به خراسان مى رود. از راه استخر و نايين و نيشابور ... )

كنجكاوى بدجورى به دل فريد پنجه انداخت. اين پا و آن پا كرد، گويى آتش زير پا داشت.

ـ ( از كجا مى آيند؟ )

ـ ( نمى دانم، اما پيداست كه شخص مهمى با آنهاست.)

زنى ميان كلامشان دويد.

ـ ( چطور نمى دانيد؟ از مدينه مى آيند و به قصد مرو از شهر ما عبور مى كنند. آقاى دنيا و آخرت، على بن موسى با آنهاست! )

فريد دل دل مى كرد. نمى دانست چرا بى تابى مى كند.

ـ ( آنها به سمت مسجد شهر مى روند. ما هم مى رويم تا خدمت ايشان شرفياب شويم. مى خواهم براى همسرم كه در كرمان به دست دزدان و راهزنان گرفتار آمده است، نامه يا دست خط يا راه چاره اى بگيرم! )

فريد بى اختيار به سوى مسجد كشيده شد. دست و دلش نمى رفت كه پيشتر برود، اما مى خواست هر طور شده سر از ته و توى قضيه در آورد. در كشاكش رفتن و نرفتن بود كه صدايى بيخ گوشش نشست :

ـ ( مى بيني؟! آن كس كه بر سكو ايستاده است، على بن موسى الرضاست، آفتاب رحمت و انيس دلهاى مضطر و كعبهٌ آمال عشاق بيقرار! )

فريد صدا را شناخت و سر بر گرداند. حاج معاويه بود كه از امام شيعيان مى گفت. باورش نمى شد. شنيده بود سنى ها و شيعيان با هم اختلاف نظر شديد دارند.

ـ ( تعجب نكن فرزندم. لطف و رحمت ايشان به دهريون بى خدا هم رسيده، تا چه رسد به من كه دين جدش را دارم و به زبان، تهليل و تسبيح پروردگار را مزمزه مى كنم. من تا عمر دارم مخلص خاندان نبوت و امامت هستم! )

فريد چيز زيادى نمى فهميد. برگشت و امام را به تماشا نشست. تمام وجودش به لرزه در آمد. از گوشهٌ چشمانش، سرشك شادى روان شد.

ـ ( حق دارى گريه كنى ، ببين ازدحام مردم را، انگار پروانه وار گرد شمعى فروزان حلقه زده اند و هربار كه زيارتش مى كنند، دوباره در نوبت مى ايستند تا باز هم به تماشايش بنشينند. ارجانى ها، امروز را هرگز از ياد نخواهند برد! )

انگار كلام معاويه در گوش فريد پيچ و تاب مى خورد و بر عمق جانش مى نشست. عشق بر وجودش پر كشيد و بى اختيار چند گام برداشت و به سوى صف انبوه جمعيت هروله كرد. حاج ارجانى اين كرامت را مى ديد و ياراى كلامش نبود.

فريد همچنان آرام و خاموش، ديده بر امام دوخته بود. حتى پلك هايش را بر هم نمى زد. در بند و اسير سيماى ملكوتى اش گرفتار آمده بود.

ـ ( مى دانم سخت است. اما بايد همراه من بيايى . )

ـ ( من هيچ تكانى نخواهم خورد. )

ـ ( حوصله كن. تو به امام خواهى رسيد. )

دست فريد را گرفت و به كنارى برد.

ـ ( مرا به كجا مى برى ؟ مى دانى كه چه مى كنم؟ )

ـ ( آري، اما من مأمورم و معذور! )

ـ ( بگذار يك بار سير ببينمش! )

ـ ( خواهى ديد : يك بار، دوبار، صد بار ... )

رنگ از رخسار فريد پريد :

ـ ( نيمه جان شدم، حرفت را بزن. چگونه؟ كجا؟ چطور؟ )

ـ ( آرام، فرزندم. حاكم شهر از من كسى را خواست كه به راهها و كوره راههاى ارجان تا مرو آگاه باشد و من تو را معرفى كردم. كاروان صبح فردا به سوى استخر حركت مى كند و تو راهنماى اين قافله اى . همراه آن، مى توانى به زادگاهت بروى و ... )

فريد، ديگر چيزى نشنيد. به ديوار مسجد تكيه داد و آرام روى زمين نشست.

ـ ( فرناز، فرناز، من دارم مى آيم. من دارم مى آيم ... باورم نمى شد. يعنى خواب مى بينم؟ اى خدا! همسفر آقا براى وصالِ محبوب ... )