در جستجوي نيشكر


در جستجوى نيشكر

كاروان آرام آرام به سرزمين گرم خوزستان رسيد. از بصرهـكه جوّى پر آشوب و التهاب داشتـبه اُبُلَه رفتند كه معروف بود يكى از چهار بهشت روى زمين است. ابلّه در شمال مصبّ نهر ابلّه در جزيره بزرگى واقع شده بود و در كناره جنوبى اين نهر شهرى بود موسوم به ( شق عثمان ) يا ( عثمانان ).

در سد بالاى مصب رود ابله و روبروى آن، يعنى در ساحل خاورى شط العرب، براى مسافرانى كه از دجله مى گذشتند و به خوزستان مى رفتند، منزلگاهى بود كه آن را ( عسكر ابوجعفر ) ( پادگان منصور عباسى ) مى ناميدند.

شهرى است با قصرها و بازارها و مساجد و كاروانسراهاى زيبا كه آن را حد و وصف نمى توان كرد و آن چنان رونق و آبادانى شهر بر رجاء و يارانش مؤثر واقع افتاد، كه سه شبانه روز در آن اقامت كردند و هدايا و سوغات و رهاوردهاى بسيار تهيه نمودند.

پنج فرسخ تا بَيان و شش فرسنگ تا حصن مهدى ( دژمهدى عباسى ) طى شد و پس از طى كردن 4 فرسخ تا چهارشنبه بازار و 6 فرسخ تا محول و 8 فرسخ تا دولاب و دو فرسنگ ديگر، دروازه هاى شهر بازار اهواز پديدار شد.

هواى اهواز غريب كُش است و ناخوشى و تب از آن رخت بر نمى افكند. گرماى آزاردهنده و رطوبت شرجى و پنجاه هزار تنور روشن و مردمى با چهره هاى سوخته و آفتاب زده، آرامش جسم و خيال را از هر مسافرى مى ستاند.

امام كه پنجاه و دو سال از سن مباركشان مى گذشت. بر اثر هُرم آفتاب تابستانى شهر به بستر بيمارى افتاد. اطرافيان نگران حال حضرت بودند و نادر سراسيمه و دل چركين بد جورى بدهوا شده بود و به زمين و زمان بد و بيراه مى گفت.

شيعيان و دلدادگان امام، از شوش و شوشتر و ايذج و سوسنجرد خود را به بازار اهواز رساندند. حضرت با تن تب دار و مريض، در حالى كه تنَش خيس عرق بود و درد بر جانش ريخته، عاشقان را اذن حضور مى داد.

ابوهاشم جعفرى همراه با مهزيار هندكانى و پسرش، و عموى ابوالحسن صائغ وارد شدند. مهزيار كه زُنار بسته بود، دست امام را بوسيد و گفت :

( من مهزيار هستم، پيرمردى از روستاى هندكان دورق. اين هم پسر ده ساله ام كه آمده ايم تا شما را زيارت كنيم و از درياى وجودتان بهره مند شويم. )

امام دستى بر سر و روى پسر كشيد و برايش دعا كرد.

ـ ( ما آمده ايم تا به دست مبارك شما شفا يابيم! )

تبسمى مليح بر لبان امام نقش بست. مهزيار و پيرش، هر دو شهادتين را زبان آوردند. حضرت كودك را به نام خويش ( على ) ناميد و از خدا خواست كه او از فقها و علماى انديشمند و دانشمند شيعه كردد.

صائغ حرفش را چم وخم داد و لب وا كرد :

ـ ( آقا جان! شنيده ام كه مأمون قصد دارد تا شما را به ظاهر به عنوان خليفه مسلمين اعلام كند و در باطن، به جان شما آسيب برساند. مأمون اگر حرفى زده و نذرى كرده، براى فريفتن مردم مبارز خراسان بوده است.

من پيشنهاد مى كنم تا امشب بى سروصدا شما كاروان را ترك گوييد و به سوى كوفه يا قم حركت كنيد. راه قم از (شوش) و (اندامش) و (لورو) و (وروگرد) مى گذرد. ما هم رجاء پسر ابى ضحاك را شبانه به قتل خواهيم رساند. )

امام چهره در هم كشيد و فرمود :

( هرگز، هرگز. آيا مى خواهى نفس مؤمنى را به عوض كافرى به قتل برسانى ؟ )

سپس به ابوهاشم نگريست و لبان مباركش را از هم گشود :

ـ ( من سخت تب دارم و نياز به استراحت. براى من طبيبى حاذق بياوريد! )

طبيب بر بالين امام حاضر شد. نبض امام را گرفت و تب را سنجيد. سؤالاتى چند از آن بزرگوار كرد و دستوراتى داد. حضرت در حالى كه به سختى نفس مى كشيد، نام گياهى را براى پزشك برد و خواص آن را بيان كرد.

طبيب گفت :

( من در روى زمين چنين گياهى را نمى شناسم و كسى غير از شما نام اين گياه را نمى داند. شما از كجا اين گياه را مى شناسيد؟ )

امام فرمود :

( برايم مقدارى نيشكر تهيه كن! )

ـ ( اين سخت تر از اولى است، زيرا حالا وقت نيشكر نيست. )

حضرت تبسمى كرد و ادامه داد :

ـ ( نيشكر و داروى گياهى هر دو در همين سرزمين و هم اكنون وجود داد. )

يكى از اهوازيان ميان كلام امام دويد و گفت :

( اين مرد اعرابى است و نمى داند كه در فصل تابستان نيشكر يافت نمى شود. حتماً شما تا كنون اين گياه را نديده ايد. اين گياه زمستانى است! )

امام با صلابت فرمود :

( جستجو كنيد تا آن را بيابيد. )

نادر عزم كرد تا نيشكر را بيابد. شينده بود كه محل كشت و زرع آن اطراف شوشتر است. از آب شادروان گذشت و به آسيابى رسيد. يكى از كشاورزان شوشترى را در آنجا ديد و از او پرسيد :

( من مقدارى نيشكر نياز دارم. )

( در گرماى تابستان؟ )

ـ ( آرى ، آقايم بيمار است و امر نموده برايش تهيه كنيم. )

برزو كه از اهالى شهر بود، به آن دو رسيد.

ـ ( بهرام، اين غريبه چه مى خواهد؟ )

ـ ( اگر بگويم از تعجب شاخ در مى آورى ؟ )

ـ ( عقرب جَراده مى خواهد، كه هست. )

ـ ( نه برزو جان، او نيشكر مى طلبد. )

ـ ( پيداست مسافرى و اهل اين ديار نيستى ! )

نادر گفت :

ـ ( من خود ايرانى ام، اما خوزستانى نيستم. )

ـ ( مژده بده كه نزد من مقدارى نيشكر وجود دارد كه آن را براى زمستان ذخيره كرده بودم. آن را بى هيچ بهايى به تو خواهم داد. )

نادر تشكر كرد.

ـ ( پس بيا به منزلمان در كنار آبشارهاى ساسانى شوشتر برويم و براى آقايت نيشكر به ارمغان ببر. شايد هم از دستبافها و حريرهاى بازار شهر بخواهى تحفه اى برگيرى و به عنوان سوغات ببرى ! )

نزديك اذان صبح، نادر با نيشكر و داروى گياهى و حرير باز آمد. امام پس از صرف دارو، در حالى كه سعى مى كرد بيمارى اش را به فراموشى بسپارد. از همراهان خواست تا براى اقامهٌ نماز جماعت صبح به مسجد جامع شهر بروند.

مردم اهواز، كه خبر بهبود امام را شيندند، زن و مرد و پير و كودك و جوان، به سوى مسجد هجوم بردند. امام سخن همه را با اشتياق مى شنيد و آنها را راهنمايى مى كرد. اشك و لبخند درهم گره مى خورد و نداى ملكوتى صلوات، طنين افكن شده بود.

رجاء كه اين حادثه را ديد، به ياسر گفت :

( اگر بيشتر در اين محل اقامت كنيم، مردم فريفته او مى شوند. )

عصر همان روز، كاروان به سوى رامهرمز حركت كرد و از آنجا به سوى پل اربق روانه شد. اين پل در زمان عمر و در سال 17 هجرى قمرى و به سردارى ( نعمان پسر مقرن مُزَنى ) فتح شد و از توابع رامهرمز محسوب مى گردد.

اين شهر قديمى ، كه اربق يا اربَك يا پل اربق هم ناميده مى شود. در حوالى رود مُسترگان ( = مسرقان ) واقع شده و اين رود از شهر نظامى عسكر مكرم ( پادگان مكرم ) گذشته و به سمت راست مى پيچد و در نيمه چپ رامهرمز به رود مسرقان باز مى گردد.

شهر در ميانه شهرهاى ايذه و رامهرمز قرار گرفته است. مردمى مهربان و ميهمان نواز داشت و همگى به احترام كاروان سبز امام به سوى كاروانسراى كوچك شهر روانه شدند.

جعفر پسر محمد نوفلى خدمت آن حضرت شرفياب شده و پرسيد :

( فداى وجودتان شوم، جمعى گمان مى كنند پدر بزرگوارتان موسى بن جعفربن محمد زنده است و در بغداد زندگى مى كند! )

امام با تحكم فرمود :

( دروغ گفتند. خدا ايشان را لعنت كند. اگر پدرم زنده بود، ميراثش قسمت نمى شد و زنانش ازدواج نمى كردند. به خدا قسم، پدرم مرگ را چشيد، همان گونه كه جدم على مرتضى آن را چشيد! )

ـ ( تكليف من چيست و مرا به چه چيز امر مى كنيد؟ )

ـ ( بعد از من، بر تو باد پيروى از فرزندم محمد. )

ـ ( ديگر چه؟ )

ـ ( آگاه باش كه من از دنيا خواهم رفت و قبرى در توس و دو قبر در بغداد مزار خواهد شد! )

ـ ( فداى وجودتان گردم. يكى از دو قبر بغداد را مى دانم كه مزار مطهر باباى مظلومتان كاظم است. قبر دوم بغداد و مزار توس از آن كيست؟ )

ـ ( به زودى به تو معلوم مى شود! )

سپس دستهاى مباركشان را به هم چسبانيد و فرمود :

( قبر من و هارون الرشيد چنين است! )

از آتشكدهٌ باستانى اَسك گذشتند وبه شهر قديمى ارگان (= ارغان ، ارجان ) رسيدند كه نخستين شهر از ناحيه فارس محسوب مى شد. با شتابى كه رجاء و ياسر داشتند، در منزل سَنبيل كه يك مرحله با ارجان و دو مرحله تا رامهرمز فاصله داشت، توقف نكردند.

هنوز به شهر ارجان نرسيدند، كه كاروان ناگهان در برابر سوادشهر ايستاد. هيچ كس نمى دانست چرا رجاء فرمان نمى دهد تا پيش از غروب آفتاب، قافله وارد شهر شود. همهمه و هياهو بر اهالى بهت زدهٌ كاروان پر كشيد.

نادر خود را با شتاب به كجاوهٌ امام رساند.

ـ ( اتفاق ناگوارى افتاده است. سيروس، راهنماى ما در سفر ايران زمين، دچار حادثه شده است و رجاء نگران راههاى ناشناخته است. )

ـ ( آيا سيروس بيمار شده است؟ )

ـ ( خير. در خوزستان، عقربى سياه رنگ است كه به آن جَراده مى گويند. سم اين حيوان مرگبار است و سيروس نيز جان باخته است. )

رجاء فرمان داد كاروان در همانجا منزل كند. پيكى به سوى حاكم شهر ارجان فرستاد تا راهنمايى كاركشته و آشنا به كوره راههاى ايرانـفارس و يزد و خراسانـبيابد و به مزدى مناسب به استخدام در آورد.

رجاء با خود انديشيد :

ـ ( اى كاش از راه لور به قم مى رفتيم. راه قم به نيشابور را خود به خوبى آگاهم، چون از همين راه از مرو به مدينه رفته ام. حيف كه اميرالمؤمنين فرمان داده است تا از خط قرمزهاى قم و كوفه و بغداد گذر نكنيم. حيف، حيف! )

امام از هودج پياده شد تا وضو بگيرد.

صداى مؤذن از مسجد جامع ارجان به گوش مى رسيد.