چشمه چشمان دريايي


چشمه چشمان دريايى

از كوچه پس كوچه هاى خاك آلود شهر گذشت. به راهى افتاد كه نه كوچه بود و نه خيابان. سنگفرش بود. شيب آن هر رهروى را خسته مى كرد و به نفس نفس مى انداخت. راهش به سوى منزل حاج معاويه ارجانى بود.

به جايى رسيد كه كوچه باز و گشاد مى شد و پهنا مى گرفت. در سمت جنوبى آن درب چوبى پهن و زمخت و بلندى ، محكم بر ديوار سنگى قطورى چسبيده بود. منبت كارى سطح لته هاى آن حكايت از اعيانى بودن خانه داشت.

كوبه در را بر شكم طبله كرده گل ميخِ آن كوبيد. صدايى از درون برخاست:

ـ ( كيستى ؟ )

ـ ( در راه مانده اى نا آشنا. )

ـ ( به ديدن حاج ارجانى گشاده دست و نيك رأى ! )

صداى قدمهايى از پشت در شنيده شد. يكى از لته هاى در به آرامى باز شد و مردى سيه چرده در آستانهٌ آن رخ نمود. ميهمان را در يك نگاه برانداز كرد و پا پس كشيد و همراه او وارد خانه شد.

از راهروهاى سنگى حياط گذر كردند. سايه روشنى از زيبايى گلهاى رنگارنگ بر گسترهٌ حياط چتر انداخته بود. دو مرد از پلكانهاى مرمرى بالا رفته و وارد ايوان شدند. جلو نظر ايوان باغ مشجر سرسبزى يله داده بود.

در ايوان مردى چهار شانه و عبا پوش و تسبيح به دست بر مخده اى وا لميده بود. به احترامش برخاست و با او معانقه و مصافحه نمود. تعارفش كرد و به اشاره چشم به غلام دستور داد تا ميوه و شربت و آب بياورد.

ـ ( صفا آوردى . چه خبر؟ چه حال؟ از خودت، از روزگار؟ )

سرش را لحظه اى پايين انداخت و چيزى نگفت.

ـ ( شرم نكن فرزندم. من پيرمردى هستم كه هشتاد بهار و زمستان را به بازرگانى و تجارت در چين و هند و شام و مصر و ارمنستان و آذربايجان و خوارزم و خراسان مشغول بودم و خوش دارم كه در اين آخرين روزهاى عمر، دستگير برادران دينى خود باشم. )

ـ ( آخر من مسلمان نيستم. پس نمى توانم ... )

ـ ( تو هم انسانى و از شأن مسلمانى به دور است به همنوع خود يارى نكند! )

ـ ( فريد هستم و جواهر فروشى بودم در شهر استخر... )

...و قصهٌ پر غصهٌ زندگى را با اشك و آه باز گفت. گريه بيخ گلوى پيرمرد را چسبيده و از را به هق هق انداخت. فريد داشت در تالابى از اندوه تن شويه مى كرد. وضع و حالت او، چون خارى بر دل معاويه مى خليد و دلش را زخمى مى كرد.

هق هق لرزان پيرمرد با سنگينى بالا آمد. نمى كه از گوشه چشمانش نيش زده بود، پاى ديدگانش را نمور كرده بود. از لاى لبهاى لرزانش زمزمه كرد:

ـ ( چه بگويم فرزندم؟ ... از دست من چه كارى ساخته است؟ ببين. اگر ديهٌ كاووس را حدس بزنى ، مى توانم كمك رس تو باشم! )

ـ ( نمى دانم، نمى دانم. فقط به فرناز مى انديشم. پس از آن همه سرگردانى و دربه درى دركوه و دشت و بيابان، كاروانى كه به سوى اَرجان مى آمد، مرا يافت و از مرگ حتمى نجات داد. در آنجا از زبان اهل قافله شنيدم كه در شهر زيبا و پر شكوه ارجان، عزيزى هست كه فرياد رس غريبان و مظلومان و از پاى افتادگان است! )

ـ ( مرا شرمنده مى كنى آقا فريد. شنيده ام هفته ديگر كاروانى به سوى استخر حركت مى كند كه مى تواند تو را به زادگاهت برساند. من نمى دانم كه ديه را از تو خواهند پذيرفت يا خير، اما بى شك با تمام وجود به ياريت خواهم شتافت. )

غلام را صدا كرد و گفت :

( خداداد! ما ميهمانى عزيز داريم كه تا هر وقت بخواهد بر جان و دل ما جاى دارد. بهترين اتاق منزل را در اختيارش مى گذارى . هر چه احتياج داشت، فى الفور آماده مى كنى ! )

فريد برخاست تا دستهاى معاويه را ببوسد.

ـ ( چه مى كنى فرزندم؟ در دين ما بر دست پدر و مادر بوسه مى زنند. من كه كارى نكردم. وظيفه ام حكم مى كند كه عاشق صادقى چون تو را زير بال و پر خويش بگيرم، شايد پروردگار سبحان باران لطف و عنايتش را بر اين بنده اش رحمت نمايد! )

آرامش بر تن فريد كشيده شد. فريد آرام بود. نفسش به آرامى از چهار چوب سينه اش بيرون مى ريخت. با معاويه وداع گفت و به اتاقى كه خداداد برايش آماده كرده بود، قدم نهاد و روى بستر نرم دراز كشيد.

چشمانش را بست و در زمان پس نشست و به درون رخدادهاى گذشته اش كوچيد: استخر، فرناز، زندان، بيابان، كاروان، ارجان....

چشمانش را باز كرد و بر پنجره دوخت. دو چشم فرناز پشت شيشهٌ پنجره، محو و مه گونه، خيره به او بود. حيرت بر دل و ديده فريد ريخت. سرش را بلند كرد تا بهتر ببيند، ولى چشمانش گويى كه ترسيده باشند... پس نشست و ديگر هيچ. يك پنجره بود با شيشه آبى رنگ و فريد كه حيرت بر ديده و چشم وادريده خيره بر آن بود.

فريد لحظه اى به خود آمد.

سرش را بر بالش نهاد و در رويدادهاى گذشته تن شويه كرد.

اشك به يارى اش آمد. دوان دوان. از چشمه چشمان دريايى اش ...