خرماي رؤيايي


خرماى رؤيايى

حركت از تن كاروان گرفته شد. به منزلگاه معدن نقره رسيدند. هجده مرحله و هفت منزل و هشتاد و هشت ميل راه آمده بودند.

روزى كه غريبانه از مدينه حركت كرده بودند، خاندان امام قيامتى داشتند. هر چه فاطمه و حضرت از آنان مى خواستند اندوه درون را آشكار نسازند، خود فاجعه فراق بى پايان عزيز سخت و دشوار مى نمود.

شب قبل، امام دستور داده بود اهل بيت و خاندانش در اطرافش گردهم آيند. شام را در سكوت گذراندند و سپس فرمودند :

( اى عزيزان من، بر من گريه كنيد تا صداى شما را بشنوم. من تنها به سفر خواهم رفت و ديگر به شهر جدّم رسول الله باز نخواهم گشت. مرا غريب و مظلوم در خراسان به شهادت مى رسانند. اشكهايتان كجاست؟ بغضهايتان را فرو نخوريد كه ديگر همديگر را نخواهيم ديد! )

همه ضجه مى زدند و ( وا محمدا....، واعليا..... ) بر زبان مى راندند. مصيبت از دست دادن امام موسى كاظم عليه السلام، دوباره زنده شده بود.

ـ ( من .../12 دينار براى شما باقى گذاشته ام. به سفرى مى روم كه ديگر به جانب اهل و عيال خود باز نخواهم گشت! )

محمدتقى عليه السلام مى گريست و معصومه(س) سر را بر ديوار گلى مى كوبيد. همسر امام از حال رفته بود و بقيه نيز خاك اندوه و غم بر سر مى ريختند. امام، خود نيز هاى هاى مى گريست و شانه هاى لرزانش، حكايت از عمق مصيبت و فاجعه داشت.

از مدينه تا ركابيه 10 ميل آمده بودند و از آنجا تا طرف 15 ميل. در ايام حج در اين منزلگاه جمعيت زيادى در آن گرد مى آيند و آب آشاميدنى شان، بارانى است كه در آبگيرها جمع مى شود. كاروان 7 ميل تا سقره و 15 ميل تا بطن نخل ( خرما ) ره سپرده بود.

اين منزل پرجمعيت و پرنعمت، نخلستانها و مزارع بسيار داشت و آب آشاميدنى آن از قنات و كاريز بود و در 5 مترى چاه كم عمق آن، آب ظاهر مى شدد. اين سرزمين شنزارى بود كه بعد از اسلام، مصعب بن زبير در ايام شورش برادرش عبدالله بن زبير در حجاز و عراق، آن را آباد نمود.

راه از بطن النخل به مكحولين ادامه مى يابد و از آنجا يك راست به حصين مى رود و پس از طى 13 ميل به منزل كم آب و تنگ و باريك عسيله رسيدند كه آب آشاميدنى آن از پنج حلقه چاه آب تأمين مى شود.

منزل بعدى محدث بود با 28 ميل فاصله، كه كم آب بود و از آنجا تا سه راهى معدن نقره 10 ميل مسافت داشت. منزلگاهى مخصوص بدويان صحرا، كم آب، اما با چند چاه كه كاروانيان را كم و بيش سيراب مى ساخت.

رجاء پسر ابى ضحاك، مير كاروان به سوى خيمه امام حركت كرد. حضرت به اصرار رجاء و ياسر، غلام ايرانى خود نادر را نيز همراه آورده بود. قوت از كاروان رفته بود و خستگى در چهره ها موج مى زد.

آفتاب در بالاى آسمان، تف بر لب، له له مى زد. آسمان صاف و يكدست بود. هوا عطش بود. عطش وزش نسيمكى كه طعم خنكاى پگاه بدهد. بيابان در بستر بيكرانگى يله شده بود.

ـ ( آقايان، شما چرا زحمت مى كشيد؟ )

امام نرم خندى زد و در به پا كردن خيمه، نادر را يارى كرد.

ـ ( آقاى من، اينجا معدن نقره است. البته من از هر كسى پرسيدم كه كان نقره اش در كجاى اين ريگزار گرم و نفرين شده است، كسى نمى دانست. حدس مى زنم كه سيصد سال پيش، در زمان اوج امپراتورى ساسانيان، آبادى و رونق خاصى داشته است.

از اينجا يك راه به كوفه مى رود و راهى ديگر به بصره. آن طور كه شنيده ام ما به سوى كوفه مى رويم و شايد هم به زيارت قبر غريبانه امام على عليه السلام مشرف شويم و از آنجا هم به شونيزيه بغداد، كه آقايم موسى كاظم عليه السلام را به وديعه در دل خود سپرده است.

من اين راه را به خوبى مى شناسم. اول ( حاجر ) است و بعد ( سميرا )، سپس ( توز)، ( فيد)، ( الاجفر )، ( خزيميه )، ( ثعلبيه )، ( بطانيه )، ( شقوق )، ( زباله )، ( قاع )، ( عقبه )، ( واقصه )، ( قرعاء )، ( مغيثه ) و ( قادسيه ) و از آنجا تا كوفه 15 ميل است.

امام با لبانى متبسم و معنى دار به نادر چشم دوخت.

ـ ( آه از كوفه، شهر شيعيان شما ... )

ـ ( ما به آنجا نخواهيم رفت. )

نادر برگشت و به رجاء خيره شد. چشمان مضطربش را به چهره خشن پسر ابى ضحاك راه داد و با لحن آميخته به تشويش و نگرانى گفت :

( پس، از كدام راه به بغداد عزيمت مى كنيم؟ )

رجاء پاسخ داد :

( من دستود دارم كه از اين راه شما را به مرو نرسانم. هم به دليل آن كه كوفه كندوى دوستداران اهل بيت است و ممكن است نگذارند ما به سفرمان ادامه دهيم، وهم براى اين كه بغداد پر آشوب به ملجأ و مأمن مخالفان مأمون تبديل شده است. )

نادر پرسيد :

( پس از راه بصره و اهواز و قم خواهيم رفت؟ )

رجاء پاسخى نگفت.

روز بعد، كاروان به سوى عناب و از آنجا به سمت عيون ( چشمه ها ) حركت كرد و در صبحى دل انگيز به نباج رسيد. نباج دهكده اى بود در كوير بصره، كه در روزگارى نه چندان دور، جنگى بين دو قبيله معروف عرب زبان و بدوى ( بكر ) و ( تميم ) روى داد كه در آن بنى تميم به پيروزى رسيدند. آب روستا را ( عبدالله بن عامربن كريز ) استخر نمود و در آن كشت و زرع كرد و نخلستان هاى وسيع بنياد نهاد.

مسجد كوچك و ساده آبادى نباج، جاى سوزان انداختن نداشت. مردم گروه گروه به زيارت امام مى شتافتند. ابوحبيب نباجى نيز در ميان مردم ديده مى شد و سعى داشت خود را به حضرت نزديك كند.

پيش رفت و سلام كرد و پاسخى به نيكويى شنيد. تخته حصيرى زير پاى مبارك امام فرش شده بود و نزد ايشان طبقى كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرماى ( صيحانى ) نهاده بودند، قرار داشت.

امام، ابو حبيب را نزد خود طلبيد و مشتى از آن خرما را به وى عطا فرمود.

ـ ( كجايي؟ چه خبر؟ )

ـ ( آقاجان! بصره آبستن حوادث است. برادرتان زيد خانه ها و مزارع مردم را به آتش كشيده و عثمانيان را به تيغ كين هلاك مى كند. امنيت از شهر رخت بربسته است و بصريان گروه گروه به كوفه و مدائن و واسط مى گريزند. )

چهره امام از شنيدن اين خبر در هم رفت.

ابوحبيب، خرماها را دانه دانه شمرد. هيجده تا بود.

ـ ( اى پسر پيامبر خدا! زيادتر از اين به من عطا فرما. )

حضرت خنديد و گفت :

( اگر رسول خدا زيادتر از اين به تو عطا فرموده است. ما هم زيادتر از اين به تو عطا كنيم؟ )

ابوحبيب در شگفت شد و با دهان و چشمانى باز، به لبهاى امام نگريست. يكى ديگر از اهالى ، در حالى كه دختر كوچكش را در آغوش داشت. به امام نزديك شد.

ـ ( آقا جان! اين دخترم معصومه است. امروز كه خبر ورود شما در دهكده پخش شد، پايش را در يك كفش كرد كه من هم مى خواهم امامم را زيارت كنم. او شما را دوست دارد و براى ديدارتان بى تابى مى كند. )

حضرت دستى به نوازش بر سر و روى دختر كشيد و او را بوسيد. ياد خواهرش كه افتاد، قطره اشكى از ديدگان مباركش فرو غلتيد و چهره شان را بارانى نمود.

نادر دست ابوحبيب را گرفت و به گوشه اى برد.

ـ ( چرا همين طور ايستاده اى و به آقا خيره شده اى ؟ خرما كه اين قدر دعوا و جدال ندارد. حيف نيست كه شيعه اى چون تو، سرِ مال دنيا با امام چك و چانه بزند؟ )

ابوحبيب با سر پايين و متفكر پاسخ داد :

ـ ( تو كه نمى دانى چه خبر است، چرا مرا سرزنش مى كنى ؟ )

ـ ( من از چه مى گويم و تو از چه چيز سخن مى رانى . من مى گويم تو نزد آقا بيشتر از اينها ارج و قرب دارى كه با خرما و نخلستان سنجيده شوى ! )

ـ ( ببين، من بيست شب پيش، در عالم رؤيا ديدم كه رسول اكرم به نباج تشريف آورد و در مسجدى كه هر سال حاجيانى كه از زيارت خانه خدا باز مى گشتند و در آنجا فرود مى آمدند، وارد شد. من خدمت آن جناب رسيده، بر آن حضرت سلام كردم و پيش رويشان ايستادم. در اين هنگام طبقى را مشاهده نمودم كه از برگ درختان خرماى مدينه بافته بودند و در آن طبق، خرماى صيحانى بود. حضرت از آن طبق مشتى خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم، 18 دانه بود.

پس از اين كه از خواب بيدار شدم، خواب خود را چنين تعبير كردم كه من هيجده سال ديگر عمر خواهم كرد.

بيست روزى از اين جريان گذشت و من در زمين خود به امور كشاورزى و باغدارى اشتغال داشتم. شخصى نزد من آمد و گفت : ابوالحسن على بن موسى الرضا از مدينه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است. همه مردم كارهاى خود را رها كرده و به استقبال امام رفته اند.

من نيز به خدمت حضرت رفتم. به خداى عزوجل كه جان ابوحبيب در دست اوست سوگند، كه آن جناب در همان موضعى نشسته بود كه رسول خدا را در خواب ديده بودم. همان حصير و همان طبق!

ـ ( و همان هيجده خرماى صيحاني؟ )

ـ ( آرى ، آرى . راستى ، من از رفتن امام به شهر ماتم زده بصره بسيار مى ترسم. حتماً نقشه خليفه آن است كه خداى ناكرده مردم اين شهر به آن حضرت بى ادبى كنند، يا زبانم لال ايشان مورد سوء قصد واقع شود و خيال مأمون از وجود مباركشان آسوده گردد! )

نادر كه گويى سيلى محكمى خورده باشد، به خود آمد.

ـ ( پس بهتر است كه هر چه سريع تر پيكى به بصره بفرستى و از ياران امام بخواهى كه براى حفظ جان ايشان تدبيرى بينديشند! )

ـ ( در اين دوره و زمانه نمى شود به كسى اطمينان كرد. من خود خواهم رفت. تو لحظه اى از كنار آن بزرگوار دور نشو. بد جورى ترس و دلهره بر وجودم چنگ انداخته است. نگرانى رهايم نمى كند! )

نادر و ابوحبيب با يكديگر وداع كردند.

كاروان از سمَينهـكه 23 ميل با نباج فاصله داشتـگذشت. 29 ميل رفت و به يَنسوعه رسيد و پس از طى 23 ميل مسافت وارد ذات العشر گرديد. حركت قافله در جلگه بصره ادامه يافت و 29 ميل بعد ماويه پديدار شد.

منازل بعدى نيز، يكى پس از ديگرى طى گشت. 32 ميل تا حَفرايى موسى ، 26 ميل تا خَرجا، 23 ميل تا شَجى ، 29 ميل تا رحَيل، 28 ميل تا حفَير، 10 ميل تا مَنجشانيه و تا شهر بصره فقط هشت ميل فاصله بود.

هيچ كس به استقبال كاروان نيامده بود.