بدرود با مدينه


بدرود با مدينه

صداى اذانى از دور دست، چشمهاى مدينه را از خواب شبانه وا كرد. ستاره سحرى كه در دل آسمان زق زق مى كرد، چانه در چانه روز گذاشت. شب كه از دست روز برزخ شده بود. پس نشست و روز نگاهش را به روى شهر پاشيد.

مدينه خميازه اى كشيد، نفسى راست كرد و شانه به شانه زندگى داد. جنب وجوش در محلاّت شهر افتاده بود. كسى به كسى نبود. مردم سر فروهشته، طاق و جفت، اينجا و آنجا به تك و تا افتاده بودند. مى رفتند تا روز ديگرى را در چهره اخم آلود و مصيبت زده شهر سر كنند.

خبر اوج گرفت و بر پشت موج زبان مردم شهر، دهان به دهان گشت.

ـ ( على پسر موساى كاظم، پيشواى شيعيان و قائد قبيله عشق، و بزرگ خاندان بنى هاشم، عازم سفر خراسان است! )

محول سيستانى ، شاگرد و صحابى گرانقدر حضرت، خوشحال و شادمان از شنيدن اين خبر، به سوى منزل امام دويد. شتاب داشت كه تا قبل از حركت كاروان، امام را ببيند و از چند و چون اين سفر آگاه شود.

درِ منزل امام، بسته بود.

دراين دويست سال، سابقه نداشت كه درِ منزل پيشواى مسلمين بسته باشد. نه در روز سفر على عليه السلام به كوفه، نه در سفر حسين عليه السلام به كربلا و نه در حبس موسى كاظم عليه السلام.

با خود انديشيد:

ـ ( پسر ابى ضحاك و ياسرـخادم مخصوص دربارـبا دعوت نامه اى سر به مُهر به مدينه آمده اند.

شايع است كه در نبرد خانوادگى دو برادر، محمد امين و عبدالله مأمون، اين خليفه نذر كرده بود كه در صورت پيروزى در جنگ، خلافت را به خاندان على عليه السلام خواهد سپرد. شايد مى خواهد به قولش عمل كند و مولايمان على بن موسى را به تخت خلافت برساند! )

از درون منزل، صداى شيون و زارى به گوش مى رسيد.

تشويش و نگرانى در دل محول اُتراق كرد، دلش مثل سير و سركه مى جوشيد. ترسيد كه اتفاق ناگوارى براى امام رخ داده باشد. درياى وجودش منقلب شد و دلش به هزار راه رفت.

موج وحشت و هول و تكان به دلش ريخت و بند دلش پاره شد. ترس توى گلويش پيچ خورد و چهار ستون بدنش را لرزاند.

با ترديد ، كوبه در را به صدا درآورد.

ندايى محزون از درون خانه برخاست :

ـ (چه كسى است كه به خانه اندوه آمده است؟)

ـ (منم.... محول سيستانى )

نغمه حزن انگيز و پرسوز، به سكوتى سرد و وهم انگيز مبدّل شد.

ـ (محول! آقاى تو در منزل نيست.)

ـ (شنيده ام كه امام قصد سفر به خراسان نموده اند وهمراه گماشتگان مخصوص خليفه به زودى عازم پايتخت خواهند شد.)

ـ (آرى ! اينك نيز ايشان به مسجد مدينه رفته و از آنجا به زيارت مرقد مطهر جدّشان خواهند شتافت.)

محول، درنگ را جايز ندانست. دستپاچه و آشفته حال، با گامهاى سريع، كوچه هاى مدينه را در مى نورديد تا به بارگاه حضرت رسول خدا صلّى الله عليه و آله رسيد.

ازدحام جمعيت، امام را در خود گرفته بود. دلش بار نمى داد كه گام بر دارد، ولى كشاكش و كشمكش درونى اش، او را به پيش برد. همه بودند: اصحاب نامدار بنى هاشم، شيعيان عاشق، اهل بيت و چند تنى از مأموران حكومت.

امام در برابر مرقد ايستاد و با گريه با پيامبر وداع گفت. وداعى جانسوز و سخت. كه اشك عاشقان حضرت را به ديدگانش روان ساخته بود.

كسى از ميان جمعيت گفت :

ـ ( به خدا سوگند! فرزند رسول خدا صلّى الله عليه و آله، امروز هشت بار به مرقد جدّش نزديك شد و وداع كرد و سپس بازگشت و هر بار كه نزديك ضريح مى آمد، با صدايى بلند مى گريست. چيز عجيبى است! )

محول به حضور امام شرفياب شد. سلام كرد و او را به خاطر رفتن به خراسان تهنيت گفت.

امام رخ در رخ محول نگريست.

ـ (مرا وا گذاريد! همانا از جوار جدّ بزرگوارم بيرون مى روم و در غربت رحلت مى كنم و در كنار قبر هارون دفن خواهم شد.)

نفس در سينه محول حبس شد. باورش نمى شد كه آقايش مسافر ابدى ايران زمين باشد. او خود ايرانى بود و از سرزمين تفتيده سيستان، به عشق تحصيل معارف شيعه، به مدينه سفر كرده بود.

جمعيت كوچه داد و پسركى پنجـشش ساله خود را در آغوش امام افكند. حضرت تنها فرزندش را غرق بوسه ساخت و او را در بر كشيد و رو به قبر پيامبر فرمود:

( اى رسول خدا! من او را به شما سپردم! )

محمّد به آرامى اشك ريخت و گفت :

(اى پدر! به خدا قسم كه به جانب خدا مى روى )

امام رو به اصحاب و وكلاى خود كرد و فرمود :

ـ (اين فرزند من و امام شما پس از من است. سخنان او را گوش كنيد و امرش را اطاعت نماييد و ترك مخالفت وى كنيد.)

امام با ياران وداع كرد و به قبرستان بقيع رفت.

شب بختكى بود كه بر گرد شهر چنگ انداخته بود. پلكهاى شهر در قلب شب بيدار بود. خيابانها و كوچه هاى هزارتوى شهر در سكوت شب يله داده بود.

گورى ساده و بى آلايش.

هجوم باد زخمى ، لنگ لنگان.

قلب حضرت داشت كنده مى شد. بى تاب شده بود. انگار در لجّه آتش افتاده بود و احساس مى كرد كه ناسور خونين دلش خونين تر شده است.

صداى قدمهايى از پشت سر شنيد. با اين آهنگ گام برداشتن آشنا بود. كنار مزار نشست.

ـ (بنشين خواهرم! اينجا مزار بى بى فاطمه زهراست. مى خواهم به او بگويم كه مأمون عباسى براى گريز از قيامهاى متوالى شيعيان عاشق و عارف و شجاع يمن و بصره و كوفه و رى و خراسان، مرا به مرو دعوت كرده است.)

ـ (مگر قرار نيست شما به خلافت برسيد؟)

ـ (خير. خليفه ادعا كرده با خدا معاهده محكمى نموده كه اگر خدا خلافت را به سويش بكشاند و وى را از شرّ اين امور سخت كفايت كند، اين امر را در جايى قرار دهد كه خدا قرار داده است.)

ـ (پس از 160 سال، از صلح تحميلى عمويمان حسن مجتبى عليه السلام تا امروز، هيچ خليفه اى عهد نكرده تا خلافت را دوباره به خاندان پيامبر برگرداند.)

امام مى دانست كه اين دعوت، حيله اى بيش نيست و مأمون به هيچ قيمت حاضر نخواهد شد دست از قدرت بر دارد. حضرت بارها و بارها از اين سفر عذر خواسته بود و اين بار خليفه با اصرار و تهديد، ايشان را به صورت احضارى دعوت گونه، طلب كرده بود.

ـ (قربان غريبى بى بى ! وقتى كه على را به اجبار به سقيفه مى بردند تا دست از خلافت بشويَد و به خلافت كس ديگرى تن در دهد.)

ـ ( خواهر مهربانم! فاطمه معصومه! صبر داشته باش. روزهاى سختى در انتظار ماست. من مى دانم كه ديگر به مدينه باز نخواهم برگشت و سفر مرا بازگشتى نيست! )

فاطمه سر به خاك نهاد و هق هق لرزان او، فضا را به نم اشك معطر نمود.

ـ (نگران نباش. تو هم در مدينه نخواهى ماند

دل معصومه آشفت و گوشهايش را تيز كرد. هوهوى باد بود و زمزمه خواهر و برادر، كه دور از چشم حكومتيان رازهاى فردا را با يكديگر مبادله مى كردند.

هر چه به نيمه شب نزديكتر مى شدند، بر اضطراب و التهاب امام افزوده مى شد. ياراى وداع را نداشت و با گريه هاى سوزناك با بى بى سخن مى گفت ...