كركسهاي گرسنه


كركسهاي گرسنه

گرما نفس بيابان را گرفته بود.

آفتاب، لخت و عريان و رها، دشت را زير نگين خود داشت.

دشت آتش گرفته بود. تفتيده و پوكيده، خسته و فرسوده، سينه به سينه آفتاب داده بود. گرماي آفتاب گوشت از استخوان دشت جدا مي كرد.

نه از آب خبري بود و نه از آبادي . بيابان در بيابان بود. كرانه افق در كورابي سيماب گون محو وگور مي شد. شانه هاي دشت زير لهيب آفتاب خم برداشته بود. نوسان موجه هاي گرما، لهيب آتشي را مي مانست كه روي سينه دشت پشنگه مي زد.

گاه گداري بتّه، خار و خلاشه و چلپاسه اي ديده مي شد كه از زور بي آبي له له بر لب داشت. بيابان كرانه مي گرفت. شكم باز مي كرد و پيشاني به بيكرانگي مي سپرد.

چند تا لاشخور در گستره آسمان چرخ و تاب مي خوردند. آسمان صاف و يك دست بود و سكوت بود كه خود را ميان آسمان و دشت ديوار كرده بود.

فريد نگاهش را به آسمان بي كرانه راه داد. دستش را حمايل چشم كرد و شكم آسمان را با ديدگانش كاويد. چشمش كه به لاشخورها افتاد كه در دور دست آسمان تاب مي خوردند، خنده اي بر لبانش كاشت.

ـ (منتظريد من بميرم تا با تكه تكه هاي گوشت و استخوانم جشن بگيريد؟ كور خوانده ايد. تا آخرين نفسي كه دارم. در اين خاك و خل براي زنده ماندن تلاش خواهم كرد. آرزوي خوردن مرا به گور مي بريد.)

تشنگي و گرسنگي ، امانش را گرفته بود. با سر به زمين خورد. ناي برخاستن نداشت. رنج زخمهاي چهره اش، اخم بر پيشاني اش نشاند.

ـ (كجايي اي اهوراي نيكوسرنوشت! آيا بايد من از زندان ستمكاران پلشت رها شوم ودر اين جهنم سوزان، زنده زنده جان دهم؟ اي كاش با خود مينوي خرد يا اوستا يا دينكرتي مي آوردم و در اين واپسين لحظات، نيايش مرگ را واگويه مي كردم.)

خود را نهيب زد.

ـ (پيداست چه مي گويي ؟ يك آواره مزديسنانِ از مرگ گريخته، كه به صد زحمت و رنج، لباس و پاي افزاري و گرده ناني به ازاي فروش اسب فرناز عزيز تهيه كرده، در كدام آتشكده بيتوته نموده ام كه اين صحيفه هاي مقدس اهوارايي را با خود همراه برم؟)

فريد افتان وخيزان و خمان و چمان، لحظه هاي درد و رنج را بلعيده بود. پايش بر سنگ آمده بود. رخ بر سنگستان سوده بود، تيپا معلق خورده بود، زانوانش لق شده بود، و با تن و روح خرد و خمير شده، به تقدير روزگار تن سپرده بود.

انبوهه رنج را به ابعاد تمامي رنجها تحمل كرده بود. حال تشنگي داشت تنش را مي خشكاند. ولي فريد مقاومت مي كرد. انگار مي كرد كه دارد آزمون پس مي دهد. انگار مي نمود كه اگر لب به شكوه بگشايد، تمام روح و روانش مي پوكد وهيچ و دود مي شود.

ـ (نكند آن ناجوانمردان گجسته و پليد، فرناز را از من گرفته باشند. اگر پدرش نتواند رضايت آنان را جلب كند، آن وقت با عزيز چه خواهند كرد؟ دل آشوبي و تشويش من بيهوده نيست. اي كاش مي توانستم خبري از استخر...)

زير تف سوزان آفتاب، گره بر پيشاني ، بر افق خيره شده بود. انگار كه در بيكرانگي دشت تن شويه مي كرد. رخ از افق بر گرفت و به لباسهاي مندرس خويش نگريست و هيچ نگفت.

دلش به پيچ و تاب افتاده بود، ولي نمي خواست به همين زودي ها از پاي در آيد. سعي مي كرد تراشه هاي مقاومت و ايمان را بر دل و جانش نشاند. بيقرار و برقرار چشم به آسمان دوخت. هرم گرما، آسمان را مي مكيد. آسمان، لخت و رها، پهنا گشوده بود. در پهنه آن جز سياهي لاشخوري چند، چيزي به ديده نمي نشست.

چشمهاي كم رمقش به سختي در چشمخانه رقصيد. تا شد و روي زمين يله افتاد. در تالابي از درد مطلق فرو رفت. رنجي همه سويه جسمش را فرا گرفت.

نگاه بي فروغش را به فرود لاشخوري كشاند. مي خواست فرياد بزند و پيك مرگي دردناك و زجرآلود را از خويش براند، ولي چيزي ميان دهان و گلويش نشسته و راه سخن گفتن را بسته بود.

مي خواست حركت كند و بجنبد، اما نمي توانست. پنداري تمام تنش سنگ شده و در عين سنگ شدگي احساس درد و رنج در چهار ستون بدنش رسوب كرده است.

چشمانش را به هم فشرد و گشود. روحش داشت از بدنش مفارقت مي كرد. ديدگانش را به اطراف حركت داد. جز خاك و سنگلاخ چيز ديگري به ديده اش ننشست. همه جا خاك، و فريد بود كه تا گلوگاه به ميهماني خاك رفته بود.

در هر حركت جسم و جانش از درد مي كاهيد. چشمش را به جلو دوخت. همه جا خشكسار بود و خاك و تيغه هاي سوزان آفتاب بود و بارش هرم گرما. بايد مي پذيرفت كه وقت وداع جان از تن فرا رسيده است.

مژگان خشك شده و به گود نشسته اش را بر هم نهاد. صداي آسماني فرناز از وراي زمان به گوشش مي نشست.

ـ ( خوشا به حال دختري كه افسر طلايي همسري ِ چنين سروري را بر سر بگذارد! )

خنده كم رنگي بر لبان چروكيده و ترك خورده اش نقش بست.

هر لحظه بر تعداد لاشخورها افزوده مي شد.