گريز از قفس


گريز از قفس

ميله هاي زندان را شمرد، چهار تا بود. دوباره سر برگرداند و به ديوار نيمه ويران چشم دوخت. شايد اينجا، يادگار زندان پيشينيان بود. روي ديوار، جاي خطوط بسيار ديده مي شد. چهارده خط ، هفده خط ، پنجاه خط ، سي ضربدر ، هشتاد دايره، پنجاه و دو مربع، سي وسه درخت ، بيست و دو پروانه ... .

نشان مدت حبس، و ذوق و قريحه زنداني .

ـ (مي دانم كه خدا با من است.)

ـ (به عشق او، هنوز اميدوارم.)

ـ (مرگ هم مرا از ياد برده است.)

ـ (زندان، محل ادعا و عمل است.)

يادگاري هاي بي شمار، از زندانيان رسته يا جان باخته.

او هم تكه اي سنگ برداشت و نوشت :

ـ ( فردا صبح، آخرين ديدار با آفتاب ! )

به ياد آورد مادر و خواهرانش، عصر همان روز، رخصت يافته بودند تا با او ديداري داشته باشند. تنها پنج دقيقه، و هر لحظه اش ياد آور سالهاي تلخ و شيرين بود. براي هيچ مادري قابل تحمل نيست كه در هيچ زماني او را به اتاقي فرا بخوانند كه ديگر فردا نشاني از حيات فرزند در آن نيست.

ـ (مادر! گريه نكن، حكومت استبدادي ، يعني همين، اسم دفاع از خود را قتل مي گذارند و چون آل حنظله ، از بازاريان سرشناس هستند و حكومت گران اين ملك هم صاحبان حجره و زر و سيم اند، به من مهلت ندادند كه شرح ماجرا را بگويم.)

فروهر و فريده، فقط مي گريستند.

ـ (ملاقاتي داري فريد ، البته آخرين بار، چون تا سحر چيزي نمانده است.)

فريد، دوباره چشم گشود و آنچه را كه مي ديد باور نداشت. فكر و خيال نبود اما به رؤيا مي مانست. برقي در ديدگانش درخشيد و گفت :

(فرناز! تويي ؟ آخر چگونه؟)

پنداشت خواب به سر شده صورتش را سيلي زد، خواب نبود.

ـ (حالت چطور است؟)

ـ (اگر پدرت بفهمد؟)

فرناز زانو زد.

ـ ( من بي تو چه كنم؟ امروز به آتشكده رفتم و برايت نيايش كردم. باورم نيست كه تو را از دست بدهم. بعد از تو من خودم را خواهم كشت! )

فريد در برابرش نشست.

ـ (تو خوبي ؟ چرا چهره ات را به اشك ميهمان كرده اي ؟ بخند، خنده گل زيباست. بگذار آخرين هديه تو به من سيماي متبسّمت باشد.)

ـ (هر چه فكر كردم راهي براي نجات تو بيابم، كمتر يافتم. پدرم قاضي شهر است و حكم به مرگ محبوب من داده است. اگر تو كاووس را نمي كشتي ، شايد او پدر زن خوبي براي تو مي شد.)

ـ ( حيف، حيف. تو چرا به خودت زحمت دادي و به اين مكان تنگ و تاريك و نمور آمدي ؟ بايد به فكر فردا باشي ، فرداي بعد از من! )

فرناز به فريد نگريست. فريد در خود بود. غم در سينه اش بالا مي آمد و مي نشست. غمي به پاكي طلا و به گوارندگي گوارا آب نهرهاي بي انتها. خيالش پر مي گشود و بعد بالش را در گوشه زارهاي اندوه پر انبوه آن فرو مي هشت.

فرناز، نگاه در چهره اش دوخته بود. گذاشته بود تا فريد حال و هواي خود را بازگويد. فكر مي كرد اگر دهان به حرف بگشايد، فريد را از حال و هوايش مي كَند و آشفته اش مي كند. سكوت كرده بود و ديده و دهان بر عزيزش دوخته بود تا او خود حرفش را پي بگيرد.

ـ ( زودتر از اينجا برو، عزيز! مرا فراموش كن. من هيچ كمكي به تو نكردم، فقط اسباب دردسر و دل تنگي ات بودم . من كه با ديدنت ، اول بار ، خراب جمال و كمال تو شدم، چه گلي به سر گل هميشه بهار خانه قاضي استخر زدم. برو، برو، برو! )

ـ (كجا بروم؟ كجا را دارم كه بروم؟ پيش كه بروم؟ بروم خانه اي كه قاتل فريدم درآن حكم مي كند، يا به گورستان بروم و منتظر بمانم تا پيكرت را در ميان شيون مادر و فروهر و فريده به خاك بسپارم؟)

بغض بر حنجره فريد چنگ انداخته بود. غم در چهره اش پرسه مي زد. اندوه وآزار، صبوري را از او ربوده بود و مي خواست هر آنچه را كه در دل دارد، واگويه كند تا بلكه دلش، دل مالامال از انبوهه اندوهش سبك شود.

ـ ( فرناز! تو جواني ، آرزوي تمام جوانان استخر و شيراز و اردشير خوره و كازرون، اين است كه تو را در كسوت سپيد عروسي در كنار خود ببينند. خودت بهتر مي داني كه كاووس هاي بسياري در اين ديار به عشق تو دم فرو بسته اند! )

نگاه پر از اندوه فريد، قلب فرناز را خاراند. احساس كرد غم او غم خودش است. براي لحظه اي دلش از دست روزگار سر رفت. زبانش سنگ شده بود، در برابر مصيبتي كه بر سر فريد آور شده بود. نمي دانست لب بگشايد و كلامي بر لب براند. تازه چه كلامي مي توانست بر زبان راند تا نقبي بر غم فريد زند و از بار آن بكاهد.

ـ ( من به آخر خط رسيده ام. يك زندگي خوب و رؤيايي ، فقط در خواب و خيال نفش مي بندد. آن از رفتن پدرم و اين از مردن من. اگر مادرم دقّ نكند، واقعا شانس آورده است! )

فرناز دستي به موهاي پريشانش كشيد و گفت:

ـ (من فكري به خاطرم رسيده، كه شايد راهگشاي تو باشد.)

فريد دل به كلام عزيز سپرد.

ـ (نگهبان زندان بَردياست. او مرا به خوبي مي شناسد و بارها و بارها در مقاطع مختلف مرا با پدرم ديده است.

ما مي توانيم لباسهاي خود را با هم عوض كنيم و تو از اين چهار ديواري نفرين شده بگريزي و به جايي بروي كه دست هيچ يك از مأموران حكومت و عمَال آل حنظله به تو نرسد.)

پيشنهاد عجيبي بود.

ـ (آنها تو را به جاي من خواهند كشت.)

ـ (نگران نباش. هيچ قانوني نمي تواند مرا به مرگ محكوم كند.)

ـ (تو به جرم مشاركت در فرار من محاكمه خواهي شد.)

ـ (براي آن نيز چاره اي انديشيده ام. ساعتي ديگر تو از زندان خارج مي شوي . اسب تيز پاي من ، انتظار تورا مي كشد تا به سوي كوه و دشت و بيابان بال كشد و تو را نجات دهد. قبل از بيرون رفتن. دست و پاي مرا مي بندي و در قسمت تاريك اتاق مي گذاري . اگر اعتماد به نفس داشته باشي وترس را به خود راه ندهي ، موفق خواهي شد.)

اشك تشكر ، بر چهره فريد نشست.

ـ ( به كجا بروم؟ بي تو، دنيا براي من گورستاني وسيع است. دل خوش دارم كه در هنگام اعدام، ديدگانم تنها به تو دوخته مي شود. اگر هم موفق شدم. ديده اي كه تو را نبيند، همان بهتر كه هيچ كس و هيچ چيز را نبيند! )

ـ (دوستت دارم فريد، مي فهمي ؟ اين را با تمام وجود مي گويم. يادت مي آيد كه چگونه مرا شكار كردي ؟

جوانك سر به زيري كه در آتشگاه مقدس به نيايش پروردگار يكتا، مشغول بود و هيربد بر بالاي سرش اوراد مذهبي را قرائت مي كرد.

من به همراه دوستانم الهه و فرنگيس و پوران دخت و شيرين، خيره زيبايي و متانت و وقار تو شده بوديم. فرنگيس به من گفت : خوشا به حال دختري كه افسر طلايي همسري چنين سروري را به سر بگذارد!

همان ديدار كافي بود كه مهر تو در كنج دلم خانه كند و هر بار به هر دليلي كه نام جوان زرگر شهر را مي شنيدم، آتش عشق زبانه مي كشيد و مرهمي نمي يافتم تا اين درد را درمان كنم تا آن روز كه آمدي ...)

فريد به گذشته ها كوچيد.

ـ (من شكارچي نبودم، صيد تو بودم كه آن قدر گشتم و گشتم تا به دام تو درافتم. اوصاف دختر زيبا و با شعور و اهل ادب و فرهنگ قاضي شهر، شيرين ترين افسانه اي بود كه ذهن زبان اهل كوچه و حجره و كوه و دشت با آنان الفتي خاص داشت.

آن روز فراموش نشدني ، كه دل غرق شده در نگاهت را به دريا زدم و بيقراري ام را بريده بريده فرياد كردم، زماني كه اگر لب وا نمي كردم، بايد سر به بيابان مي گذاشتم و راهي وادي جنون مي شدم . تو كه نمي داني من چه كشيدم تا به تو رسيدم.)

ـ (برخيز فريد! زمان رفتن است. اگر سرنوشت چنين باشد كه من و تو بار ديگر به هم برسيم، بايد از اين فرصت استفاده كنيم و از چنگال هيولاي مرگي ناخواسته و بي دليل بگريزيم، شتاب كن عزيز! ما از هيچ لحظه اي نبايد غافل شويم.)

ـ (بعد از من ...)

ـ (خون بهاي كاووس را پدرم خواهد پرداخت.)

ـ (با تلخي وداع چه كنم؟ ... بي تو چه كنم؟ ... هر روز كه تو را نبينم، مرگي ديگر است . بگذار مرا اعدام كنند و ...)

ـ ( ديگر از مرگ سخني نگو ... ما براي فكر كردن به شادي و اميد و تلاش و كار و صبح و آينه و عشق و آفتاب به اين دنيا آمده ايم ... اگر توانستي به بغداد روي ، عريضه اي به خليفه بنويس ، شايد او اين حكم را فسخ كند ... پدرم مي گفت او مي تواند احكام قاضيان و داوران نواحي و بلاد را با رأي و تفسير خويش نقض كند! )

ـ (من روزي باز خواهم گشت.)

ـ (تا آن روز، نام و ياد توست كه بر من نسيم عشق مي وزد. من روزها و ساعتها و لحظه ها را مي شمارم تا تو بيايي و نام هر دويمان بر تارك عشاقي كه وصل را به مدد اميد و محبت و از خود گذشتگي به دست مي آوردند، ثبت شود.)

ـ (و من با شجاعت تو را از پدرت خواهم خواست.)

ـ ( و من هم تا انگشتري الماس از مادر مهربانت نستانم، براي گفتن آري به عشق و عزيز و همه اميدم، ناز خواهم كرد! )

هر دو خنديدند.

ـ ( مهربان من، شتاب كن! )

فريد با لباسهاي فرناز به در نزديك شد. فرناز، با دست و پاي بسته، از گوشه تاريك محبس فرياد زد :

ـ (نگهبان! نگهبان! )

برديا نزديك شد.

ـ (سلام فرناز، من در خدمتگزاري حاضر هستم.)

ـ (در را باز كن.)

برديا درب زندان را گشود. فريد كه نقاب بر چهره زده بود. به تاريكي خيره شد، ناگهان با آستين پيراهن اشكهايش را سترد و بيرون رفت. نزديك در كه رسيدند ، ناگهان داروغه استخر هويدا شد. رنگ از روي فريد پريد. همه چيز تمام شده بود.

ـ ( تو كيستي كه از زندان خارج شده اي ؟ نقابت را بردار! )

فريد مردّد ماند

ـ (قربان! فرناز است. دختر قاضي شهر)

داروغه به احترام كنار رفت و فريد سوار بر اسب سپيد فرناز، به سوي سرنوشي مي گريخت كه با رنگ آبي عشق نقاشي شده بود ...