تأمّلي بر چرايي ِ واگذاري ولايتعهدي از سوي مأمون


تأمّلي بر چرايي ِ واگذاري ولايتعهدي از سوي مأمون

در بيان دلايلِ اقدام مأمون، بيش از همه، بر اين نكته تأكيد شده كه او به جهت
دل خوش كردنِ علويان، به امام رضا (ع)، منصبِ ولايتعهدي داد تا شور و جنبشِ
آنان را تسكين بخشد و قيامهاي آنان را پايان دهد. طرفدارانِ اين نظريه، گاه
به خيزش دامنه دارِ ابو السّرايا اشاره مي كنند كه اركان حكومت بني عباس را
سخت به لرزه انداخته بود و گاه عصيانهاي مداوم علويان، در مناطقي چون مكّه (
محمد بن جعفر عليه السلام، مشهور به ديباج) يا يمن ( ابراهيم بن موسي عليه
السلام،) را شاهد مي آورند. با اين وصف ابهامها و اشكالها بر اين گمانه،
چندان فراوان است كه نمي توان به اتّكاي آن، با خاطري مجموع واقعه ولايتعهدي
امام علي بن موسي الرضا(ع)، را تحليل كرد؛ زيرا:

1) در چنان تفسيري از واقعه واگذاري ِ ولايتعهدي ، اين پرسش بي پاسخ مي ماند
كه چه حاجتي بود كه مأمون، امام عليه السلام، را با آن همه اصرار به «مرو
فرابخواند؟ كه اگر مأمون فقط در پي ِ تبليغ و فريبكاري مي بود، مي توانست به
امام رضا عليه السلام، در همان مدينهـو بي دعوت به مروـخلافت را عرضه نمايد و
گوش مردمان را از تبليغِ نيك انديشي هايش پُر كند؛ يا اين كه به تَنِ خود به
مدينه برود و كار را به امام عليه السلام، واگذارد. يا اين كه شخصاً به
سرزمين هاي عربي ، كه كانون آشوبها شده بودند، عزيمت كند و امام عليه السلام،
را در همان جا وليعهد گرداند، يا،...، به هر صورت، اگر هدف مأمون تنها تبليغ
و جوسازي مي بود، واگذاري ِ ولايتعهدي ـآن هم با ترتيبي كه عاقبت امام رضا
عليه السلام، پذيرفتندـنمي توانست هيچ دخلي به سفر خراسان، داشته باشد.
2) نكته مهمتر اين كه نمي توان اطمينان داشت عملكردِ مأمون در عرضه خلافتـو
سپس ولايتعهدي ـبه امام رضا عليه السلام، تأثير چنداني بر مخالفتهاي علويان
مي داشته، زيرا پس از شهادتِ امام جعفر صادق عليه السلام، و امام موسي كاظم
عليه السلام، انشعابهاي بزرگي در ميان علويان افتاده بود و عملاً شيعياني كه
حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السلام، را هشتمين پيشوا يا امام خود مي
دانستند، گروهي كم شمار و در اقليّت بودند.

در واقع، تا هنگامي كه امام ششم عليه السلام، در قيد حيات بودند، گروه
اماميّه تشكّلي قوي داشت و شمار زيديان يا ساير فرق شيعي ، در مقابلِ اينان
چندان قابل اعتناء نبود؛ ليكن با فاجعه شهادت ايشان، در سال 148 هجري قمري ،
اختلاف در ميانِ اماميّه افتاد و بخش عظيمي از آنانـتحت عناويني چون
"ناووسيّه"، "فطحيّه"، "محمّديه"، و "سبعيّه"ـاز پذيرش امامتِ حضرت موسي كاظم
عليه السلام سرباز زدند. با اين وصف، شكاف در صفوف اماميه، پس از شهادت امام
موسي كاظم(ع)، ابعاد بسيار وسيعتري يافت و چنان افتاد كه شمار كثيري از آنان،
از تمكين به امامتِ حضرت رضا عليه السلام، سرباز زدند. فرقه هاي مهمّي كه اين
گونه بر آمدند، چنين اند:

"واقفه" كه رحلت امام موسي كاظم عليه السلام، را منكر شده، ايشان را امام حي
ّ و قائم گفتند.

"بشيريّه" كه هم چون واقفه معتقد بودند امام موسي كاظم عليه السلام، زنده و
امام قائم است، ليكن شخصي به نام محمّدبن بشير را به عنوان جانشينِ خود
برگزيده است.

"مباركيّه" كه به امامتِ محمّد بن اسماعيل بن جعفر صادق عليه السلام، قايل
شده، او را زنده و مهدي قائم قلمداد كردند.

گروه اخيرـبه همراه سبعيّهـدر تاريخ "اسماعيليّه" هم نام گرفته اند و به هيچ
روي امامت امام كاظم عليه السلام، و امام رضا عليه السلام، و اعقاب ايشان را
نپذيرفتند. بنابراين، در آن هنگام كه مأمون حضرت رضا عليه السلام، را فرا
خواند، شمار علوياني كه ايشان را امامِ واجب الاطاعه خويش مي شمردند، بسيار
اندك بودند؛ و معلوم است كه اقدام مأمون در وليعهد قرار دادن امام رضا عليه
السلام، نمي توانسته در تسكينِ اكثريت علويانـبه ويژه شاخه انقلابي آنانـ،
تأثيري داشته باشد و مي توان گفت كه اگر مأمون چنان نيّتي مي داشت، برگزيدنِ
يكي از احفاد زيد بن علي براي او بيشتر فايده مي داشت.

3) بر خلاف زيديّه و اسماعيليّه و بسياري از ديگر فرق شيعي ، معتقدان به
امامتِ حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام، در اين هنگام ميانه روي پيشه
كرده و در مقابل حكومت جبّار عبّاسي ، به تقيّه و مماشات، روزگار مي
گذراندند؛ زيرا به فرمان صريح امامانشان، از شركت در هرگونه قيامي تا ظهور
مهدي موعود عليه السلام، منع گشته بودند. به اين ترتيب، وليعهد قرار دادنِ
امام رضا عليه السلام، نمي توانست مستقيماً در آرام كردن علويان انقلابي ـكه
البته اعتقاد و ارادتِ "خاص" به حضرتش نداشتندـنقشي ايفا كرده باشد.

4) مطمئناً نمي توان پذيرفت كه مأمون تشكّلِ مجددّ شيعيان را تحت لواي حضرت
رضا عليه السلام، خواستار بوده يا كم ترين كاري در اين جهت انجام داده باشد؛
برعكس، به نظر مي رسد كه او از واگذاري يا تحميل ولايتعهدي ، بروز اختلافات
بيشتر و شديدتر در ميان علويان را هم اميد مي ورزيده است. اين امر كه با
شواهد تاريخي نيز مطابقت دارد؛ بسيار معقول تر از آن نظريّه مي نمايد كه خوش
دل كردنِ تمامِ شيعيان را مقصد اصلي مأمون برشمرده است.

5) آشكار است كه اصل انتصابِ حضرت رضا عليه السلام، به ولايتعهدي ، به معني
پذيرش علني ِ حقّ آل علي و قبول اولي بودنِ آنان به امر خلافت مي بود، كه خود
بر مخالفتِ علويان با حكومت بني عباس لهيبي تازه مي زد و خود به خود،
مشروعيّت حكومت غاصبانه آنان را بيش از پيش زير سئوال مي بُرد؛ پس بايد پرسيد
كه چرا مأمون اين مخاطره را پذيرفت؟

6) هم چنين، معلوم است كه انتصاب امام عليه السلام، بر آتش مخالفت و كين جويي
ِ آل عباس كه امينـبرادر مقتولِ مأمون راـبه خلافت ارحج مي دانستند، بسيار مي
افزود و خشمِ بسياري از بزرگان خاندان بني عباس را برمي انگيخت كه اساساً
منافعشان در گرو خلافت امين بود و مأمون را غاصب سرير خلافت قلمداد مي كردند؛
پس چگونه خليفه سيّاس و هوشمندي چون مأمون، تن به چنين كاري داد و مقبوليّت
اندكش در ميان عبّاسيان را، اين گونه در خطر افكند؟ اين نكته، آن جا اهميّت
خود را نشان مي دهد كه به ياد آوريم اساساً بني عباس با خلافت مأمون
سرسازگاري نداشتند؛ به گونه اي كه هارون الرّشيد نيز اعتراف مي كرد كه در
انتخاب جانشين خود، بر سَرِ دو راهي مانده است:
"اگر به فرزندم عبدالله [ مأمون] تمايل كنم، بني هاشم [بني عباس] را به خشم
خواهم آورد، و اگر خلافت را به دست محمّد بسپارم از تباهي اي كه بر سر ملّت
خواهد آورد، ايمن نيستم ...” «اگر امّ جعفر [زبيده] نبود و بني هاشم [بني
عباس] نيز به او [ امين] راغب نبودند، بي شكّ عبدالله را مقدّم مي داشتم”
به هر حال، يكي از علايم مخالفت بني عباس با ولايتعهدي امام رضا عليه السلام،
و خشم آنان بر مأمون را مي توان در نصبِ «ابراهيم بن مهدي ”، به خلافت در
بغداد ديد كه بيش از يك رجلِ سياسي ، هنرمندي موسيقيدان بود. هم چنين بايد
دانست كه در "مرو" نيز بسياري با ولايتعهدي امام عليه السلام، مخالفت داشتند
و انجامش اين امر را نتيجه نفوذِ فضل بن سهل بر مأمون مي دانستند و بالاخره
اين كه، كساني هم حاضر به بيعت نشدند، كه از جمله آنان، اسامي سه تن ثبت شده
است: عيسي جُلودي ، علي بن عمران و ابويونس.

يكي ديگر از احتمالاتي كه براي انگيزه مأمون آورده اند، اين است كه او مي
خواست با وليعهد گردانيدنِ يكي از بني فاطمه، براي خويش محبوبيّت و مشروعيّت
دست و پا كند؛ ليكن به هرحال بايد توجّه داشت كه همان اشكالات قبلي ، كماكان
بر اين نظريه وارد است: نه سفر به مرو ربطي به ولايتعهدي دارد، و نه اين كه
امام رضا عليه السلام، بهترين گزينه براي منظورِ مأمون مي بود. از طرفي ،
معلوم است كه انتخاب هر شخصيتي از علويان به مقام ولايتعهدي ، هم بر مخالفت
بني عباس با مأمون مي افزود و هم مطالباتِ شيعيان را توسعه اي بيش از گذشته
مي بخشيد. به علاوه، اگر هدف مأمون جلبِ قلوب شيعيان براي ايجادِ استحكام در
حكومتش بوده، چرا او در هنگامه منازعات طولاني اش با امين (193 تا 198 هجري )
و نيز سه سالي پس از آن، حربه مذكور را به كار نبست؟

اين گونه كه گذشت، مي توان با اطمينان گفت كه نظريّه تسكين علويانـيا كسب
وجهه اي مقبولـاز طريق ولايتعهدي حضرت رضا عليه السلام، از هر حيث قابل اشكال
است و بايد گفت كه بي گمان در پسِ پرده اين رخداد، نكته ديگري نقش آفرينِ
اصلي بوده است.

يكي اين كه او واقعاً هواخواه امام عليه السلام، بوده و مي خواسته حكومت را
به صاحبانِ واقعي اش بازگرداندـيا نذرش را ادا كندـو ديگر اين كه او در وراي
اين مخاطره، اهدافي از پيش سنجيده شده اي ـبيش از تسكينِ علويان انقلابي و در
جهتِ تحكيم موقعيّت خويشـداشته است.

فرض اوّل با عملكرد مأمون در شهيد كردن امام عليه السلام، و اقدامات بعدي او
در سركوبي سفّاكانه شيعيان در تضاد است، زيرا چندان كه مي دانيم او پس از
شهادت امام رضا عليه السلام، دست در خون هفت تن از برادران امام عليه السلام،
نيز بيالود و در كار خصومت با شيعيان چندان پيش رفت كه به عاملِ خود در مصر
نوشت كه "منبرها را شستشو دهند زيرا پيشتر بر فرازشان نام امام رضا عليه
السلام، در خطبه ها برده شده بود." هم چنين، او پس از استقرار در بغداد، پرچم
سبز راـكه نشان علويان بودـبر انداخت و "دستور داد تا از ورودِ تمام اعقاب
حضرت علي بن ابي طالب عليهما السلام، به كاخ او ممانعت شود" ...
امّا فرض دوم: براستي مأمون از فراخواني امام عليه السلام، به مرو چه حاجت و
مقصدي را دنبال مي كرده است؟ آيا در اين ميانه، دلايلِ ماندگاري ِ مأمون در
مرو مي تواند راهگشا باشد؟