عنايت حضرت رضا و ضمانت حضرت جواد(عليهما السلام)



عنايت حضرت رضا و ضمانت حضرت جواد(عليهما السلام) مرحوم «محدّث زاده قمي» كه از وعّاظ مخلص و توانا هستند، در روز آخر ماه ذيقعدةالحرام سال 1347 در منزل حضرت آيت اللّه العظمي گلپايگاني 1 در منبر، اين داستان را از قول يكي از وعّاظ مشهور مشهد (كه ظاهراً مرحوم محقق خراساني است) نقل مي كرد:

در مشهد يكي از خدمتگزاران آستان حضرت رضا(عليه السلام) بنام سيّد مرتضي هر سال دهه آخر ماه ذيقعده را جلسات روضه برپا مي كرد و در ابتدا، با وعّاظ، شرط مي كرد كه بايد تمام اين ده روز، از فضايل حضرت جواد(عليه السلام) خوانده شود.

البتّه كمتر كسي بود كه اين شرط را قبول كند مگر چند نفر معدود كه از جمله مرحوم محقّق بود كه سخنراني او پايان بخش مجلس بود.

آقاي محقّق فرمود: «من در فكر بودم كه چرا براي چه، اين مرد چنين شرطي مي كند! تا اينكه روزي حقيقت امر را از او سؤال كردم.»

پاسخ داد: «داستاني دارم كه اگر مايلي برايت شرح دهم.»

گفتم: «كاملاً مايلم و آماده شنيدن هستم.»

گفت: «چند سال پيش نوبت كشيك من بود، رفتم در صحن كهنه، ديدم يك نفر نشسته لب رودخانه.

( - سابقاً روي رودخانه باز بود و آب از آنجا مي رفت و زوّار مي نشستند و لباس و ظرف مي شستند. )

همينكه به صحن رسيدم، ديدم يك نفر زائر نشسته و يك خربزه اي شكسته و پاره كرده و چون هوا گرم بود مگسها جمع شده و پوستهاي خربزه را در صحن قرار داده، يك وضع عجيبي، به بار آورده.

پيش رفتم و گفتم: «مردك! اينجا صحن است و مكان مقدّس بايد احترام كرد.» و با توك پا، بقيّه خربزه را با هر چه بود انداختم ميان آب و از شدّت ناراحتي، بنا كردم فحش دادن؛ امّا ديدم او اصلاً با من حرف نزد و جواب نگفت، برخاست و روكرد به طرف گنبد و بارگاه حضرت رضا(عليه السلام) عرض كرد: «آقا! آيا بايد با زوّار تو چنين معامله شود؟

اينگونه زوّار مي طلبي؟

اگر اين خانه را شما صاحبي، پس اين چه مي گويد و اگر اين صاحب خانه است پس شما چرا مرا دعوت كردي؟»

اين جملات را گفت و رفت.

من نيز وقتي شب شد، پستم سر آمد به ديگري سپردم و به منزل رفتم.

شب در عالم رؤيا شنيدم كسي در را دقّ الباب مي كنند. پشت در رفته، در را باز كردم ديدم دو نفر از همكاران من هستند كه نسبت به من هميشه بي اندازه احترام مي كردند امّااكنون برخلاف هميشه بدون احترام و سلام به من گفتند: «مرتضي! مرتضي! آقا تو را مي خواهد. زود بيا تا برويم.»

و هر دو بازوي مرا گرفتند و چنان فشار مي دادند كه نزديك بود استخوانهاي بازويم بشكند.

مرا وارد صحن نمودند احساس مي كردم كه در و ديوار صحن و حرم، به من غضب كرده اند، تا اين كه نزد امام علي بن موسي الرضا(عليهما السلام) رسيدم حضرت با نظر شديد و لحن تند فرمودند:

«به چه جهت با زوّار من چنين كردي؟ تو را چه كه زوّار مرا اذيّت كني؟»

گقتم: «آقاجان! صحن را كثيف كرده بود، تقصير با او بود.»

فرمود: «مگر خدمتگزار نبود پاك كند؟ چرا چنين كردي؟»

عرض كردم: «حالا گذشته.»

فرمود: «نه!»

و دستور داد مرا بخوابانند و فلكي حاضر كنند.

در مقابل حضرت مرا خواباندند و مي خواستند كه مرا فلك كرده، چوب بزنند.

من خيلي وحشت زده بودم كه يك مرتبه ديدم از آن ميان، يك آقازاده پنج، شش ساله وارد شد و خود را روي دستهاي حضرت افكند و گفت:

«پدر بزرگوار! من ضمانت مي كنم، اين مرتبه از او در گذر و او را ببخش!»

آنگاه امام هشتم(عليه السلام) مرا رها كرد.

بعد رو كرد به حضرت و گفت: «پدر! آبروي او رفت، او را خلعت بدهيد.»

امام يك خلعت به من عنايت فرمود.

گفتم: «خدايا! اين آقازاده كيست؟»

گفتند: «فرزند دلبند امام هشتم، جواد الأئمّه(عليه السلام) است.»

و به همين جهت من همه ساله، اين دهه را جلسات توسل برپا مي كنم، با اين شرط كه فضايل جوادالائمّه(عليه السلام) گفته شود.»