نجات از مرگ به بركت امام هشتم(ع)



نجات از مرگ به بركت امام هشتم(عليه السلام) 1 جات از مرگ به بركت امام هشتم، 4

مؤلّف كرامات صالحين مي نويسد: برادري دارم كه نامش «حاج غلامرضا» و از دوستداران و ارادتمندان به خاندان وحي و رسالت و از توسّل جويان به آنها بوده است.

هم توفيق كارهاي نيك و خدا پسندانه را خدا به او ارزاني داشته و هم به راز ونياز با خدا و دعاي كميل، ندبه، سمات و... مراقب و مواظبت داشتند.

همه ساله به زيارت حضرت رضا(عليه السلام) مي شتابد. گاه به همراه هيئت و گاه با خانواده خويش، به بركت حضرت رضا(عليه السلام) يك بار از مرگ قطعي نجات يافته است.

ايشان مكاشفه اي دارد كه شنيدني است، بدين صورت:

درست سال 1344 شمسي بود كه يك نوع بيماري شبه وبا در برخي از شهرهاي ايران از جمله مشهد شايع شده و بسياري را از حيات و زندگي محروم ساخت. در همان سال بود كه برادر نگارنده حاج غلامرضا با خانواده خويش به قصد زيارت وارد مشهد مي شوند و در بازارچه ميرزا آقاجان در مسافرخانه اي مسكن مي گزينند.

ايشان تصميم مي گيرد شب اوّل توقّف در مشهد را در حرم حضرت رضا(عليه السلام) به سحر آورد امّا به ناگاه همان شب وبايي كه در مشهد شايع بود به او نيز دست مي دهد و تا صبح به او فرصت دعا و مناجات نمي دهد و همواره در رفت و آمد و تجديد وضو بوده اند.

پس از نماز صبح در ايوان بيرون حرم، به زحمت به مسافرخانه بازمي گردد و در آنجا به حالت اغما وبيهوشي مي افتد.

يادآوري مي گردد كه: ايشان بيماري ديگري نيز از پيش داشتند كه غالباً بر اثر آن استفراغ مي نمودند و در آن شرايط دوبيماري دست در دست هم، او را تا مرز مرگ مي برند.

مدير مسافرخانه به وسيله تلفن به بهداري ارتش كه مسئول مبارزه با بيماري شبه وبا بود اطّلاع مي دهد و آنجا نيز آمبولانسي با آژير و سر و صدا به بازارچه و مسافرخانه گسيل مي دارند تا بيمار را به بيمارستان انتقال دهند.

پس از انتقال به بيمارستان و انجام آزمايشات لازم معلوم مي شود كه ايشان دچار عفونت و وبا زدگي است، او را به بخش ويژه اي كه چنين بيماراني را در آنجا به وسيله اسيد به كلّي نابود مي ساختند تا ميكروب وبا را از ميان ببرند مي فرستند و در آنجا نيز پس از آزمايشات لازم، تنها راه مبارزه با ميكروب را نابودساختن او با شيوه خاصّ آن بخش، اعلان مي كنند و در جاي مخصوصي بستري مي كنند تا روز بعد كار را انجام دهند.

حاج غلامرضا كه بيهوش بر روي تخت افتاده بوده است به ناگاه نيمه شب شنبه، توجّه پيدا مي كند كه سيّد بزرگواري وارد اطاق او شده و بطور مستقيم به كنار تخت او آمد و فرمود: «غلامرضا! برخيز! تو خوب شدي!» و او برمي خيزد امّا ديگر كسي را نمي بيند و تنها اطاق را روشن و عطرآگين يافته و خويشتن را كاملاً سالم و بانشاط مي يابد.

از تخت پايين آمده و به پرستارها مراجعه مي كند و مي گويد: «چرا مرا اينجا آورده اند من كه كسالتي ندارم؟»

دكتر كشيك از راه مي رسد و او را مورد معاينه قرار مي دهد و با تعجّب اعلان مي كند كه: «حاج غلامرضا سالم است و هيچ علائم بيماري در او ديده نمي شود.» و آنگاه به او مي گويد مي تواند برود.

او هم بي درنگ از بخش عفوني بيمارستان ارتش خارج شده و با سر و پاي برهنه و بدون لباس و با سر و وضع نامرتّب با هر وسيله اي كه شده خود را به مسافرخانه مي رساند.

خانواده اش در اطاق نشسته و هر لحظه در انتظار تلفن و خبر فوت او بوده و به حال خود مي گريستند كه چگونه به همراه پدر آمده و اينك بايد بدون او بازگردند كه طنين صداي صلوات و هياهو، آنان را از اطاقشان بيرون مي كشد.

هنگامي كه بيرون مي آيند، مي بينند كه حاج آقا صحيح و سالم آمده و مردم لباسهاي او را به عنوان تبرّك پاره كرده و مي گويند: «حضرت رضا(عليه السلام) حاجي را شفا بخشيده است.»

( - كرامات صالحين، ص 219. )