شفاي مبتلا به سرطان و لكنت زبان



شفاي مبتلا به سرطان و لكنت زبان در سال 1374 اين قضيّه مستند و شنيدني كه شمّه اي از درياي بيكران كرامات رضوي است، نه از زمانهاي بسيار دور، هزار و اندي سال قبل و يا پانصدسال و يكصد سال پيش است؛ بلكه مربوط به پنج ماه قبل از انتشار چاپ دوم اين كتاب يعني: هشتم شهريور 1374 است.

به تعبير صاحب داستان: اين قضيه را با ديده دل بخوان! مشنو،ببين! مخوان، بياب! و پيش از آنكه بينديشي تا چه بگويي، بينديش كه چه گفته ام! و پيش ازآنكه برخيزي كه چه بكني، برخيز و ببين كه مولايمان چه كرده است!؟

آري! او كه نامش «حميدرضا» و به «ثابتي» شهرت يافته است، از سه سال قبل گرفتار نارسايي كليه و لكنت زبان و بيماري خانمانسوز سرطان مي شود. مرضي كه با شنيدنش لرزه بر اندام هركس مي افتد و جهان در جلوي چشمانش تيره و تار مي گردد.

مرضي كه روز روشن را به شب ظلماني مبدل مي كند و فاصله انسان را با حيات و زندگي، تنگتر و قرابت آدمي را با مرگ عميقتر مي سازد.

او را در اين كشور پهناور به هر بيمارستان و نزد هر دكتري مي برند، اما نتيجه معاينات و آزمايشها جز يأس و نااميدي چيز ديگري را بيان نمي كند. عاقبت اورا به بيرون مرز، آمريكا، مي برند، شايد كه از تخصصها و مهارتهاي پزشكان آن ديار، بهره اي بجويند؛ ولي پس از مدّتها تلاش و كوشش، نه تنها بهبودي و عافيت نصيب وي نمي شود بلكه هرچه عقربه زمان به جلو مي رود، هاله غم و نااميدي ضخيمتر و سنگينتر مي شود و فاصله او را با مرگ نزديكتر مي كند.

پس از نااميدي و يأس كامل از هرگونه مداوا و درمان طبيعي پزشكان، به طبيب حقيقي و درمان ماوراي طبيعي روي مي آورد. به توصيه مادرش از بيمارستان مادّي به شفاخانه نور هجرت مي كند، براي گرفتن شفاي خويش به آستان ملك پاسبان، ضامن آهو، هشتمين امام نور، پناهنده مي شود.

در كنار ضريح مطهّرش به امّيد تابش نور ولايت و بارش ابر امامت به انتظار مي نشيند و قطرات اشك خود را همانند سيلابي از گونه هاي غمديده اش جاري مي سازد.

عاقبت آن مظهر رحمت بيكران الهي و مجراي تجلّي اسماي حسناي خداوندي و مقام مشيّت پروردگاري، گوشه چشمي به گوشه نشين آستانش مي افكند و با عنايتهاي خداگونه اش قلب شكسته و پر درد او را مي نوازد و روح تازه بر كالبد بي رمقش مي دمد.

آري! او كه مدّتها در ميان شعله هاي سوزان سرطان مي سوخت، يكدفعه خود را در مرز بهشت نور و سلامتي، مشاهده مي كند و با وزش نسيم بهاران ولايت، گلهاي زندگيش شكوفا مي شود.

به تعبير خودش: آفرينش جديد خود را حس مي كند و آغاز شدن خويش را با چشم خود نظاره مي كند.

مي رود تا زندگي تازه اي باقلبي مالامال از عشق مولايش شروع كند و افسانه شوم آن شبهاي تار و ظلماني را به ديار فراموشي بسپارد.

به جان پاك آن كه حق حيات به گردن وي دارد، سوگند ياد مي كند كه جان و مال و فرزندش را فداي او كند و به فرمان او باشد و هرجا كه او بخواند و هركو كه او براند و هرچه كه او بخواهد، در فرمانش درنگ نكند و در وفاي يادگار محمّد(صلي الله عليه و اله وسلم) و ماندگار علي(عليه السلام) اسير قيصر نشود، زرخريد يهود نگردد.

( - رجوع شود به: مجله زائر، شماره 20، هشتم آبان 1374. )