شفاي دختر مبتلا به فلج پا



شفاي دختر مبتلا به فلج پا سميّه نوابي كه در اثر تصادف با ماشين از پا و كمر ضربه مي بيند و در پي آن استخوان پايش سياه مي شود، هر گونه مداوا و درمان اثر نمي بخشد، عاقبت دكترمعالج با جمله: «ديگر از دست ما كاري ساخته نيست، پاي او بطور كلي سياه و خشك شده.» درهاي اميد را به روي آنان مي بندد و پدر بيچاره به عاقبت زندگي دختري كه وبال گردن او شده، مي انديشد.

او در حالي كه قطرات اشك او همانند ابر بهاران از چشمانش سرازير است به طرف قرآن، آن كتاب شفابخش و رحمت گستر آسماني مي رود كتابي كه به تعبير اميرمؤمنان(عليه السلام) «فيه شفاء المستشفي وكفاية المكتفي» شفاي دردمندان ( - نهج البلاغه، خطبه 152. )

دواجو و حامي كمك خواهان است، پناه مي برد و به او تفأل زده و استخاره مي كند.

با تلاوت اولين آيه از صفحه مقابل، سرور و خوشحالي از سيماي او نمايان مي شود و با چهره خندان و بشاش مي گويد: «فردا حركت مي كنيم، حركت بسوي طبيب واقعي! شفاخانه خدايي!! مشهد مقدس! حرم هشتمين امام نور! آن پناه بي پناهان! و اميد بيچارگان!!!»

پس از پيمودن مسافتهاي زياد وارد شهر مقدس مشهد، وادي طور و بهشت رضوان و حرم امن الهي مي شوند و دختر بيمار و رنجور را كه تا مرگ فاصله چنداني ندارد، در كنار پنجره فولاد نشانده و دخيل مي بندند.

دختري كه ابر سياه غم و يأس برسراسر وجودش سايه افكنده بود و آينده تاريك و مبهم در جلوي چشمان معصومش رژه مي رفت و تمام پلهاي ارتباطي ميان خود و بهبودي را ويران شده مي ديد، اينك خود را در كنار اقيانوس بي ساحل ولايت و درياي بيكران امامت مي بيند و در انتظار شبنم عنايت نشسته و براي وزيدن نسيم رحمت، لحظه شماري مي كند.

يكباره نوري كه از «اللّه نور السموات والارض» سرچشمه گرفته در برابرش تجلّي مي كند و به كتاب سبزي كه در جلوي چشمانش گشوده شده، خيره مي شود آنگاه رنگ سبزي و خطوط سفيد و نوراني مشاهده مي كند و صدايي از ميان اوراق مي شنود كه اين آيات را باصداي ملكوتي تلاوت مي كند:

«سبّح اسم ربّك الاعلي * الّذي خلق فسوّي * والّذي اخرج المرعي * فجعله غثاء احوي * سنقرئك فلاتنسي.»

( - سوره اعلي، آيه 6 - 1. )

بلافاصله چشمانش را باز مي كند، مي بيند طناب پايش كه به پنجره فولاد بسته بود باز گشته، دوباره به پنجره گره مي زند و چشمان خود را روي هم مي گذارد. دوباره همان كتاب برابر نگاهش ورق مي خورد، در ميان تابش نور سبز، چهره مرد نوراني و سيماي انسان ملكوتي كه بر او لبخند مي زند، مشاهده مي كند، به او سلام مي دهد. او پس از پاسخ سلام، با سخنان پرمهر خويش دختر غمديده و رنج كشيده را مورد محبّت قرارداده و مي گويد: «چرا طنابي را كه گشوده بوديم، بستي؟» با دستان نوراني و ملكوتي، خود طناب را از پايش باز مي كند.

دختر سراسيمه چشم باز كرده و به طنابي كه از پايش گشوده شده خيره مي شود، لبخند شادي بر چهره اش نمايان مي شود، سرور و تبسّم بر لبهايش بوسه مي زند، گلهاي پژمرده اش شكوفامي شود.

انبوه جمعيتي كه در گرد او جمع شده بودند، متوجّه عنايت گوهر رخشنده ولايت مي شوند. صداي صلوات آنان در فضا پيچيده و اشك شوق از چشمان دلباختگان مكتب انسانساز امامت سرازير مي شود.

آري! در حالي كه چرخش عقربه ساعت حرم، چهار بامداد را نشان مي داد، در كتاب قطور تاريخ، سوم بهمن 1372، ورق مي خورد، نقاره خانه آستان قدس رضوي به نشانه ظهور كرامت، نواختن را آغاز كرده بود. سميّه مي رفت تا شروع زندگي نوين خود را جشن بگيرد و مراسم سپاس و تقدير ايزد منّان بجاي آورد.

( - رجوع شود به مجله زائر، شماره 21، ص 28. )