شفاي دختر گرفتار بيماري غش



شفاي دختر گرفتار بيماري غش

مردي به نام «برزو» از سرزمين سيستان و بلوچستان هجرت نموده و در دشت گرگان سكونت اختيار كرده و به كار زراعت و كشاورزي اشتغال مي ورزد.

او همراه با همسرش از سپيده دم، تا غروب آفتاب در صحرا و مزرعه مشغول كار و فعّاليّت است و در اثر همين كار مداوم مادر خانواده از كار افتاده و «برزو» پدر خانواده نيز كم كم نور چشمان خود را از دست مي دهد.

او دختر بزرگ خود را به خانه بخت فرستاده بوده و دختر كوچكش به نام «گل جمال» نان آور خانواده بود.

گل جمال، علاوه بر كار پرزحمت مزارع، تمامي وظايف خانه را نيز بر عهده داشت: دوخت و دوز، شست و شو ورسيدن به پدر نابينا و مادر زمينگير و پنج برادر كوچكترش....

او در هنگام كار پرملال در مزرعه با خود مي گفت: «من كار مي كنم، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر مي شوند و بالأخره روزي زندگي به روي ما هم خواهد خنديد، پس چه باك از كار! چه باك از رنج! من زاده رنجم! من مرد خانه ام! پس چه باك!»

امّا فاجعه هميشه در كمين است، فاجعه هنگامي كه تصوّر نمي رود، صاعقه وار فرود مي آيد.

يك شب دختر بزرگ برزو كه فرزندي نوزاد داشت، مفقود مي شود و مدّتي بعد، جسد او را پيدا مي كنند. اين فاجعه، خانواده را كمرشكن مي كند.

مادر بيمار و از كار افتاده، حالي وخيم تر پيدا مي كند و پدر نابينا نيز زمينگير مي شود، لبخند گل جمال محو مي شود و صورت شاداب او پر اشك مي گردد و يك روز كه با گريه هميشگي به گورستان سر قبر خواهرش رفته بود، دچار بيماري روحي مي گردد و از گل جمال جز شبحي سرگردان هيچ نمي ماند، ديدن دختر مهربان مزارع با آن حالت، همه را دچار تأسّف مي كند و با ديدن او هيچ كس نمي تواند از ريختن اشك، خودداري كند، كمر برزو مي شكند، نان آور خانه، از دست مي رود.

حال گل جمال ساعت به ساعت بدتر مي شود، تا آنجا كه هر دو دقيقه يك بار دچار ناراحتي مي گردد؛ براي درمان او هرگونه سفارشي كه از هر دهاني شنيده مي شود به كار مي بندند و به تمامي دعانويسان و افرادي كه معرّفي مي شوند، رجوع مي كنند. بعد در گرگان، به پزشكان مراجعه مي كنند تا شايد گل جمال علاج شود، امّا هيچ تغييري در حال او پيش نمي آيد، تا اينكه گل جمال سفر به مشهد را پيشنهاد مي كند تا شفاي خود را از امام رضا(عليه السلام) بگيرد.

روز اوّل خرداد سال 1370، ساعت 7 صبح، گل جمال با بدرقه نگاههاي پرحسرت و آرزومند و گريان افراد خانواده اش كه بدون او هيچ نان آوري ندارند، از علي آباد گرگان به اتّفاق آشنايان، راهي مشهد مي شود.

در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسايل سفر در يك مسافرخانه، گل جمال و همراهانش به حرم مطهّر مشرّف مي شوند.

او با چشماني اشك بار دست به ضريح مي گيرد و با هق هقي خالصانه مي گويد: «يا ضامن آهو! اي پناه بي پناهان! منم! گل جمال! نان آور هشت نفر! مي دانيد كه پدرم كور است و مادرم زمينگر شده، فرزند كوچك خواهر مقتولم كسي را ندارد، پنج برادر كوچكم چشم به راه من دوخته اند. بدون من هم گرسنه مي مانند و اميدي جز تو ندارم، خودت مرا شفا بده!»

پس از گفتن اين سخنان، بيهوش مي شود كه بلافاصله به دارالشّفا برده مي شود و از آنجا به وسيله آمبولانس به بيمارستان قائم انتقال مي يابد، پزشكان پس از معاينه اوّليّه و تزريق چند آمپول و تجويز دارو، پيشنهاد مي كنند كه فردا صبح او را به بيمارستان رواني رازي برده تا بستري شود.

در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، گل جمال سه بار ديگر دچار حالت بيهوشي مي شود و پس از بازگشت به حالت عادي، گل جمال چند دقيقه اي مي خوابد، چند دقيقه خوابي كه در زندگي گل جمال شايد ديگر پيش نيايد، زيباترين خواب عالم! در خواب، آقايي با لباس سبز بر او ظاهر مي شود كه با شيرينترين لحن و پرمهرترين كلمات مي گويد:

«دخترم! بيا به زيارت!»

او بلافاصله برمي خيزد و با همراهان به حرم مشرّف مي شود، گل جمال، به محض تماس با ضريح بيهوش مي شود، كه مجدّداً حضرت بر او ظاهر مي شود و با مهربانترين دستان، او را بلند مي كند و با همان لحن مي فرمايد:

«دخترم! شفا يافتي ديگر بيمار نيستي.»

گل جمال با چهره اي پر از حيرت و با چشماني گريان، برمي خيزد و با اشك و فرياد، ضريح را در آغوش مي فشرد.

زندگي، بار ديگر به خانواده برزو باز مي گردد و دختر مهربان مزارع، باز هم با لبخند به دشتها شادي بخشيده و سفره، با نان آشتي مي كند.

( - مجلّه زائر، مهر ماه 1373، ص 22. )