شفاي دختر لال



شفاي دختر لال

در غروب يك روز و در تاريك روشنِ شامگاهي، دختر يكي از اهالي روستاي بيدخت از توابع بيرجند، براي برداشتن بالش خواهر كوچكترش، دزدانه و بي صدا به اتاقي مي رود ودرتاريكي كدر اتاق، دست بر شانه خواهرش مي زند، به خيال اينكه او را غافلگير كرده باشد؛ امّا دختر بيچاره با اين كار خواهر بازيگوشش هول مي شود، شايد هم مي ترسد و هيولاي ترس روز به روز هولناكتر مي شود تا اينكه به يك بيماري لاعلاج مبدّل مي شود و از تكلّم باز مي ماند و نيمي از صورتش پس از گذشت هفت روز بي حسّ شده و فكّش از حالت عادّي خارج مي شود... و مراجعه به پزشك براي مداواي دختر بيچاره بي نتيجه مي ماند.

چندين بار به بيمارستان و دكتر مراجعه مي كنند، امّا سودي ندارد، حتّي يك بار هم نزد دكتري كه در مشهد، بسيار بسيار معروف است، مي برند و جواب ردّ از دكتر مي گيرند.

آري! پيرمرد روستايي، نااميد از همه جا، دخترش را به حرم آقا امام رضا(عليه السلام) مي برد و كنار پنجره فولاد دخيلش مي كند و خود و همسرش داخل حرم رفته و خود پيرمرد مي گفت: «به درون حرم كه داخل شدم، حسّي عجيب در من قوّت گرفت كه نمي توانم آن را بيان كنم.»

مي گفت: «خودم را در آن ازدحام مشتاقان به ضريح رساندم و ناليدم كه:

يا امام رضا(عليه السلام)! اگر پسر بود، غمي نداشتم؛ دختر است و اگر شفا نيابد مايه سرشكستگي... .

يا شاه غريبان! نااميدم نكن! و....»

گويا چيزهايي گفته بود كه تنها خدا آن گفته ها را مي داند.

مي گفت: «وقتي از حرم خارج شدم و پا به صحن گذاشتم متوجّه ازدحام جمعيّت در كنار پنجره فولاد شدم. از يكي علّت را پرسيدم، يكي از زائران در جوابم گفت: «مثل اينكه امام رضا(عليه السلام) يك نفر را شفا داده است.»

پيرمرد با شتاب خودش را به پنجره فولاد مي رساند و با كمال ناباوري دخترش را در صحّت كامل مي يابد.

دختر شفايافته، بعد از اينكه پدر و مادرش او را در كنار پنجره فولاد دخيل كردند و رفتند، با اينكه سردرد عجيبي در او قوّت گرفته بود، شروع كرده بود به دعا خواندن و در همين حال خوابش مي برد و در عالم خواب كه فكر مي كرده بيداري است، چون همه را مي ديده، حتّي همان دخيل شده اي كه در كنارش بوده، امّا هيچ صدايي به گوشش نمي رسيده؛ حسّ كرده حتّي خودش را هم ديده است كه عاجز و ناتوان در گوشه پنجره دخيل شده، در همين موقع متوجّه حضور آقايي سبزپوش مي شود، با عبايي و عمّامه اي سبز و قرآني زير بغل، وقتي به چهره اش نگاه مي كند، در آن لبخندي مي بيند كه باعث مي شود دخترك جرأت پيدا كرده و در حالي كه سرش در التهاب درد مي سوخته، بگويد: «آقا! من ناخوشم!» بعد آقاي سبزپوش در جوابش مي گويد: «بلند شو! شفا پيدا كردي.»

دخترك حسّ مي كند در بيداري است و به همين دليل اصلاً به فكرش نمي رسد كه ممكن است آن آقاي سبزپوش، امام رضا(عليه السلام) باشد.

وقتي از خواب مي پرد به يكباره متوجّه مي شود آن آقا آنجا نيست، اوّل چيزي كه بعد از بيداري حسّ مي كند صداي همهمه مردم بوده كه تا قبل از آن - يعني در عالم خواب - آن را نمي شنيده و بي اختيار فرياد مي زند: «يا امام رضا(عليه السلام)!» و مردم مشتاق دوره اش مي كنند و... حالا ديگر نه تنها سرش درد نمي كند، بلكه همان دختري كه به سردرد و فلج قسمتهايي ازبدنش مبتلا شده بود و دكترها از علاجش عاجز مانده بودند، شفا يافته و چنان در سلامت به سر مي برد كه اصلاً نمي شود باور كرد كه او همان دختر مريض چندي قبل است.

( - مجلّه زائر، شماره 10، بهمن ماه 1372. )