نجات از قطع پا به عنايت حضرت



نجات از قطع پا به عنايت حضرت

خانم «اشرف ترابي» كه بيست و يك سال مربّي قرآن بود و به تدريس و تعليم قرآن سرگرم بود، ماجراي شفا يافتن خود را به دست پرمهر امام رضا(عليه السلام) اين گونه بيان مي كند:

چندي پيش هنگامي كه بعد از ظهر خسته از كار روزانه به خانه برگشتم، درد شديدي در انگشت شصت پايم احساس كردم. اين درد چند روزي ادامه داشت، تا اينكه انگشت پايم زخم شد، دو سه روزي در خانه، خودم به مداواي زخم پايم پرداختم، ولي مداواي شخصي سودي نبخشيد و روز به روز درد پايم شديدتر و طاقت فرساتر مي شد و سرانجام انگشت پايم چرك كرد و ورم پا تا بالاي زانويم را فرا گرفت.

ناچار به سراغ دكتر كه الآن نامش در خاطرم نيست، رفتم و او پمادي را برايم نوشت. از داروي پزشك نتيجه اي نگرفتم و روز به روز درد پا و ورم آن بيشتر مي شد، پزشك مذكور دستور عكس برداري از پايم را داد و هنگامي كه عكس پايم را براي دكتر بردم، گفت: «استخوان پاي شما سياه شده و بايد پاي شما قطع شود.»

اين سخن دكتر مرا وحشت زده كرد و در نهايت ناراحتي از مطب وي خارج شدم.

آشنايان ما در تهران، پزشكي ديگر را كه در كار خود حاذق بود، به من معرّفي كردند. پس از يك هفته انتظار، موفّق شدم به مطب دكتر راه يابم، هنگامي كه آقاي دكتر عكس پاي مرا ديد، با ناراحتي تمام بر سرم فرياد كشيد: «حالا كه استخوان پايت سياه شده، به سراغ من آمده اي؟ از من هيچ كاري ساخته نيست و تنها راه علاج شما، قطع كردن پاي دردمند شما است و اگر در اين كار كوتاهي و سهل انگاري كنيد، ممكن است چرك پايِ شما به قلب برسد، كه در اين صورت خطر مرگ شما را تهديد مي كند و از آنجا كه من چند روز آينده عازم سفر به خارج از كشور هستم، فردا مبلغ سي هزار تومان به حساب من واريز كنيد، تا در بيمارستان نسبت به قطع پاي شما اقدام كنم.» و اضافه كرد كه: «تأخير در اين كار، باعث مرگ شما مي شود.»

در نهايت دلگيري و با كوهي از درد و غم، مطب دكتر را ترك كردم. وقتي از مطب دكتر خارج شدم به شوهرم گفتم: «من هرگز اجازه نمي دهم پاي مرا قطع كنند.» در همان حال گوسفندي نذر مهمانخانه حضرت امام رضا(عليه السلام) كردم و دست توسّل به دامان اين امام مهربان و كريم زدم.

آن شب كه از مطب دكتر با آن خبر تلخ و وحشتناك به خانه آمدم، شب فراموش نشدني و سختي را گذراندم، در طول شب از درد به خود مي پيچيدم و شدّت درد من به حدّي بود كه گمان مي كردم امشب شب آخر عمر من است و سرانجام از شدّت درد پا، قلبم از حركت باز خواهد ايستاد.

با اين حال با خداي خود زمزمه مي كردم كه: «اي خداي بزرگ! مدّت بيست و يك سال از عمرم را در راه آموزش قرآن به بندگان تو، گذرانده ام و در همه عمرم چندان در حفظ حجاب خود كوشيده ام كه حتّي كسي پاي مرا بدون جوراب نديده است.»

در همين حال كه از ته دل به درگاه خدا مي ناليدم، درد شديد پا طاقتم را طاق مي كرد و گريه امانم را از كف مي برد، دخترم مريم، در كنار بسترم از شدّت درد من مي گريست و هرچه مي خواستم او را از كنار خود برانم، امكان نداشت.

شب با همه سختي و ناگواريش به كُندي مي گذشت و من در حالي كه از درد به خود مي پيچيدم، نفهميدم چه وقت خوابم برده بود.

در خواب ديدم كه درِ اتاق من گشوده شد و دايي من كه ازسادات رضوي است، وارد خانه شد. به او سلام كردم و با گلايه گفتم: «چه شده كه دايي عزيزم يادي از ما كرده است؟»

دايي در جواب من گفت: «مشهد بودم و به همين دليل نمي توانستم به ديدار شما بيايم.»

در اين حال من در عالم خواب به او گفتم: «برويد، شما هم با آقا امام رضايتان!»

دايي با ناراحتي انگشتش را جلوي دهانش برد و گفت: «ساكت باش!»

گفتم: «چرا ساكت باشم؟»

گفت: «مگر آقا را نمي بيني؟»

وقتي دقّت كردم، آقايي را با قدّي بلند و چهره اي نوراني، در حالي كه لباس خاكستري بر تن داشت ديدم؛ ولي هر چه دقّت كردم صورت آقا در هاله اي از نور پنهان بود و من نمي توانستم صورت ايشان را به خوبي ببينم.

گفتم: «دايي جان! اين آقا كيست؟»

دايي جلو آمد و آهسته به من گفت: «اين آقا، حضرت امام رضا(عليه السلام) است، كه به ديدن شما آمده اند.»

به احترام امام رضا(عليه السلام) از جا برخاسته و در برابر آقا ايستادم، در همين حال از شدّت درد پا به زمين خوردم و ناگهان از خواب پريدم، وقتي به خود آمدم همه وجودم مي لرزيد و بدنم غرق عرق شده بود، هر چه در اتاق دايي و امام رضا(عليه السلام) را جستجو كردم، كسي را نيافتم، جز دخترم كه در كنار بستر من خوابش برده بود.

صبح آن شب از دخترم مريم خواستم كه پانسمان پاي مرا عوض كند، وي طشتي زير پاي من گذاشت تا پانسمان پاي مرا عوض كند، من در زمان تعويض پانسمان پايم، هيچ وقت دقّت نمي كردم، ولي همين كه دخترم پاي مرا باز كرد، در نهايت شگفتي فرياد زد: «مادر! انگشت پاي شما به مويي بسته بود و پاي شما غرق خون و چرك بود، ولي الآن هيچ نشاني از زخم و خون و چرك، در پاي شما مشاهده نمي شود.»

هنگامي كه شگفتي بيش از حدّ دخترم را ديدم، از جاي خود بلند شدم تا وضع پايم را ببينم، وقتي چشمم به پايم افتاد، ديدم هيچ نشاني از جراحت، ناراحتي و درد، در پايم نيست. افراد خانواده اطراف من جمع شده بودند و در حالي كه گريه امانم نمي داد ماجراي خوابي را كه ديشب ديده بودم براي ايشان نقل كردم. از آن شب تا به حال هيچ درد و ورم وناراحتي در پاي خود احساس نمي كنم.

( - يادآوري مي شود كه مجموعه مدارك پزشكي بانوي شفايافته در آرشيو شفايافتگان اداره امور فرهنگي آستان قدس رضوي موجود است. مجلّه زائر، آبان ماه 1372، ص 32. )