رسيدن زن و مرد به وصال همديگر به عنايت حضرت رضا(ع)



رسيدن زن و مرد به وصال همديگر به عنايت

حضرت رضا(عليه السلام)

شخص موثّقي از اهل گيلان نقل كرد كه: من براي امر تجارت به شهرها مي رفتم، تا اينكه اتّفاقاً سفري به هند رفته و در آنجا بخاطر پيشامدي، شش ماه در شهر «بنگاله» ماندم و حجره اي براي كار تجارت تهيّه كردم.

كنار حجره من، مرد غريبي بود كه دو پسر داشت و با آنان بسر مي برد و من هميشه، آن مرد را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و علّت حزنش را نمي دانستم.

گاهي صداي گريه و ناله او را مي شنيدم و چون حزن و گريه او را غيرعادّي يافتم، به فكر افتادم كه علّت حزن آن مرد را جويا شوم. نزد او رفته وگفتم: «آمده ام كه جهت حزن و پريشاني شما را سؤال كنم.»

گفت: «دوازده سال قبل، كالاهاي نفيسي را با كشتي حمل مي كردم و مدّت بيست روز كشتي در حركت بود. ناگاه باد تندي وزيد و دريا به تلاطم افتاد، كشتي و همه اموال غرق شد. من از تخته پاره اي گرفتم و باد مرا به طرف راست و چپ مي برد تا به حكم قضاي الهي، موج دريا، مرا به ساحل انداخت و به جزيره اي رسيدم. چون از هلاكت نجات يافتم، خداي را شكر نموده، برخاستم و مشغول گردش در جزيره شدم.

ديدم جزيره اي است بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت، ولي كسي در آنجا نيست. من مدّت يكسال در آن جزيره بودم و شبها از ترس درّندگان روي درخت بسر مي بردم، تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود، نشستم كه وضو بسازم. ناگاه عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم. تعجّب كرده سر بلند نمودم، ديدم دختري است بسيار زيبا ولي برهنه و بدون لباس است.

تا آن دختر متوجّه شد كه من به او نظر كردم، گفت: «اي مرد! از خدا و پيغمبر شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني!؟» من از حيا سر به زير انداختم و گفتم: «تو را بخدا قسم! به من بگو بدانم آيا تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه اي يا از طايفه جنّي؟»

گفت: «من انسانم و پدر من اهل ايران بود و عازم هند شد و مرا هم همراه خود مي برد و اتفاقاً كشتي ما غرق شد و من دراين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا مانده ام.»

چون قصّه او را شنيدم من هم سرگذشت خود را به او گفتم و اظهار كردم كه: «اكنون ما دچار اين چنين سرنوشت شده ايم اگر راضي شوي، من تو را به عقد خود، درآورم.»

آن زن سكوت كرد و من سكوت او را علامت رضا دانستم و او را به عقد خود درآوردم و با يكديگر با دلِ خوش زندگي مي كرديم تا خداوند قادر منّان، بر بيكسي و تنهايي ما رحم نمود و دو پسر به ما عنايت فرمود.

ولي اتّفاقي براي ما پيش آمد كه از آن زن جدا شديم و حزن من، به جهت دوري و جدايي از آن زن است. و آن اين است كه: من و آن زن در آن جزيره با اين دو پسر خشنود بوديم، تا يكي نه ساله و ديگري هشت ساله شد و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود، برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بد منظر بوديم. روزي همسرم به من گفت: «اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانديم و ستر عورت مي نموديم.»

پسرها كه سخن ما را شنيدند، گفتند: «مگر طور ديگر هم مي شود، زندگي كرد؟» مادرشان گفت: «بله! خداوند متعال، شهرها دارد پر از جمعيّت و مردم آنجا خوراكهاي لذيذ ولباسهاي نيكو دارند و ما هم مدّتي آنجا بوديم، ولي در سفر دريا، كشتي ما شكست و در دريا افتاديم و به خواست خدا، بواسطه تخته پاره اي به اين جزيره افتاده ايم.»

گفتند: «اگر چنين است پس چرا به وطن و جاي سابق خود نمي رويد؟» مادر گفت: «چون دريا است و بدون كشتي نمي شود از دريا عبور كرد.»

گفتند: «ما كشتي مي سازيم.» و خيلي هم اصرار كردند. مادرشان به درخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود، اشاره كرد و گفت: «اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد و خالي كنيد، شايد به خواست خداوند، بصورت كشتي درآيد و ما بتوانيم خودمان را به جايي برسانيم.»

پسرها از شنيدن اين سخن، خيلي خوشحال شدند و با كمال شوق برخاستند و سنگهايي كه مثل تيشه نجّاري تيز بود، تهيّه كردند و كمر همّت بسته، به خالي كردن ميان آن درخت مشغول شدند.

مدّت شش ماه مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي شد و به شكل كشتي درآمد، بطوري كه دوازده نفر مي توانستند در آن بنشينند. چون ما چنين ديديم، بسيار خوشحال شديم. شكر خداي تعالي را بجاي آورديم و با خود گفتيم: «شايد بشود با اين وسيله خود را بجايي برسانيم و از تنهايي نجات پيدا كنيم.»

پس از آن حدود صدمن عنبراشهب (موم) فراهم كرديم و از همان موم در يك طرف كشتي حوض ساختيم و آب شيرين براي آشاميدن در آن حوض ريختيم. و مقداري براي خودمان خوراك فراهم كرديم.

آنگاه دو ريسمان محكم از ريشه درخت بافتيم و يك سر كشتي را به يك ريسمان بسته و سر ديگرش را به ريسمان ديگر و آن ريسمان را به درخت بزرگي بستيم و چون كارها تمام شد، درانتظار فرا رسيدن ايّام مدّ دريا شديم.

وقتي مدّ دريا پيدا شد و آب بالا آمد، بطوري كه كشتي ما روي آب قرار گرفت، خوشحال شده و حمد خداي بجا آورديم و همه سواركشتي شديم ولي ديديم كشتي روي آب حركت نمي كند.

متوجّه شديم كه يك سر ريسمان به درخت بسته شده است و مي بايست پيش از سوار شدن، ريسمان را از درخت بازمي كرديم و ما از اين كار غفلت نموده بوديم.

پس يكي از پسرها خواست براي باز كردن ريسمان پياده شود، مادرش جلوتر پياده شد و سر ريسمان را باز كرد. موج دريا، ريسمان را از دست او ربود و كشتي به حركت درآمد و به وسط دريا رسيد و آن زن بيچاره، در آن جزيره ماند و شروع كرد به فرياد زدن و گريه و ناله كردن و از طرفي به طرف ديگر دويدن. و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و با حسرت به ما نگاه مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش پنهان شديم.

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه بر جراحات دلم، پاشيده مي شد. چون به وسط دريا رسيديم، خوف دريا ايشان را ساكت كرد و كشتي ما هفت روز در حركت بود تا كنار دريا رسيد وپياده شديم.

از آنجايي كه همه برهنه بوديم، همانجا مانديم تا اينكه تاريكي شب همه جا را فرا گرفت، آنگاه من بر جاي بلندي آمده و نظري انداختم و روشنايي از دور ديدم و به طرف آن رفتم تابه در خانه اي رسيدم و در را كوبيدم مردي بيرون آمد كه معلوم شد از بزرگان يهود است، من قدري عنبر اشهب (موم) كه با خود داشتم، به او داده ومقداري لباس و فرش گرفتم و برگشتم و خود و فرزندانم لباسها را پوشيديم. و صبح به طرف شهر آمديم، در اين كاروانسرا حجره اي گرفتيم وبا فروختن آن عنبرها وسايل زندگي فراهم نموديم و اكنون با كمك فرزندانم تجارت مي كنم. ولي شب و روز از دوري، بيكسي و بيچارگي همسرم در حزن و اندوه بسر مي برم.»

راوي مي گويد: «از شنيدن اين قضيه بسيار ناراحت شده و به گريه افتادم، پس گفتم: گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمي توان باز كرد و حكم الهي را نمي شود تغيير داد.»

گر شود ذرّات عالم پيچ پيچ

با قضاي ايزدي هيچ است هيچ

آنگاه گفتم: «اگر تو خود را به آستان قدس امام هشتم، حضرت رضا(عليه السلام) برساني و درد دل خود را به آن بزرگوار عرضه بداري، اميد است كه درد تو را علاج كند و اين ناراحتي را از تو برطرف سازد و تو را به مقصود برساند، چون هر كس به او پناهنده شود، او را ياري مي فرمايد.»

اين سخن من، در آن شخص بسيار اثر كرد و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك قنديل از طلاي خالص بسازد و پياده به آستان آن حضرت مشرّف شود و همسر خود را از امام رضا(عليه السلام) طلب كند.

پس همان روز طلاي خوبي تهيّه كرد و قنديلي ساخت و با دو پسر خود رو به طرف مشهد مقدّس نهاد.

قبل از ورود اينها به مشهد، متولّي آستان قدس، حضرت رضا(عليه السلام) را در خواب مي بيند كه به او مي فرمايد: «فردا يك شخصي به زيارت ما مي آيد تو بايد از او استقبال كني!»

متولّي با جمعي از محترمين، به استقبال او از شهر بيرون آمده، آن مرد را با فرزندانش، با احترام تمام وارد كردند و منزلي براي آنان معيّن نمودند و قنديلي كه آورده بود، در محلّ خود نصب كردند.

آنگاه آن مرد غسل كرد و به حرم مطهّر مشرّف و مشغول زيارت و دعا گرديد تا پاسي از شب گذشت و خدّام حرم براي بستن در، همه را غير از آن مرد، بيرون كردند و درها را بستند.

آن شخص چون حرم را خلوت ديد، در كنار ضريح مطهّر شروع به تضرّع و زاري نموده و درد دل خويش را با حضرت مي گفت تا دو سوم از شب گذشت. حال خستگي به او دست داد و سر به سجده گذاشت و چشمش به خواب رفت، ناگهان شنيد كسي مي گويد: «برخيز!» سر برداشت، نگاه كرد ديد وجود مقدّس حضرت رضا(عليه السلام) است، مي فرمايد: «من همسرت را آورده ام واكنون بيرون حرم است، برو او را ملاقات كن!»

مي گويد: عرض كردم: «فدايت شوم درها كه بسته است چگونه بروم؟» فرمود: «كسي كه همسرت را از راه دور آورده، مي تواند درهاي بسته را هم بگشايد.»

پس برخاستم وبه طرف بيرون حرم حركت كردم و به هر دري كه مي رسيدم باز مي شد؛ تا از رواق بيرون آمدم چشمم به همسرم افتاد و او را به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود.

پس يكديگر را در آغوش گرفتيم و من پرسيدم: «چگونه به اينجا آمدي؟» گفت: «من از درد فراق و كثرت گريه، مبتلا به درد چشم شده بودم و از شدّت درد، ناله مي كردم.

ناگاه جواني نوراني پيدا شد كه از نور رويش، تمام فضا روشن شد و به من فرمود: «چشم برهم بگذار!» من چشمان خود را بستم و پس از چند لحظه اي چشم گشودم و خود را اينجا ديدم.» پس آن مرد همسر خود را نزد فرزندانش برد و به اعجاز امام ثامن(عليه السلام) به وصال يكديگر رسيدند و مجاورت آن حضرت را اختيار كردند تا وفات نمودند.

( - دارالسّلام، ج 1، ص 273. )