شفاي نابينا به عنايت حضرت



شفاي نابينا به عنايت حضرت

صاحب كتاب «رايت رهنما» نقل مي كند كه: مردي بود به نام «مشهدي محمّد ترك» كه چشمهاي او نابينا شد و به فقر گرفتارگرديد.

من بسياري از روزها مي ديدم كه بچّه اي دست او را گرفته واو به زبان تركي شعر مي خواند و مردم به او كمك مي كنند. بسياري از اوقات او را در حرم مطهّر حضرت رضا(عليه السلام) مي ديدم كه دست به شبكه ضريح مطهّر گرفته و طواف مي كند و به صداي بلند چيزي مي خواند. و چون خدّام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه حدود هفت سال گذشت، شنيدم كه حضرت رضا(عليه السلام) او را شفا مرحمت نموده.

روزي او را در بست پايين با چشم بينا و برخلاف سابق، با صورت نوراني و لباس پاكيزه ديدم، چون چشمش به من افتاد به طرف من آمد و دست مرا بوسيد و گفت: «من هفت سال است شما را نديده ام.»

گفتم: «مشهدي محمّد تو كه كور بودي چطور بينا شدي؟»

گفت: «قربان جدّت بشوم! او مرا شفا داد.»

آنگاه جريان خود را نقل كرد كه:

روزي به منزل رفتم، ديدم همسرم بي بي گريه مي كند و آرام نمي گيرد. من هرقدر اصرار كردم كه: «براي چه گريه مي كني؟» جواب نداد. بچّه ها به من گفتند كه: «مادر، با زن صاحبخانه دعوا كرده.» پرسيدم: «براي چه نزاع كرده اي؟» گفت: «اگر خدا ما را مي خواست اينگونه پريشان نمي شديم! و تو نابينا نمي شدي! و زن صاحبخانه نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد!»

اين سخنان را با گريه گفت و ازاطاق با حال گريه بيرون رفت. من از اين قضيّه بسيار منقلب شدم و فوراً برخاستم و عصاي خود را برداشتم و از خانه بيرون آمدم. بچّه ها مادرشان را صدا كردند كه: «پدر مي خواهد برود.» بي بي آمد و گفت: «كجا مي روي؟»

گفتم: «شمشير برداشته ام بروم با جدّت جنگ كنم؛ يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم. و تو ديگر مرا نخواهي ديد.» او هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و يكسره به حرم مشرّف شدم و با گريه فرياد زدم: «من جدّت علي را كشته ام، من چشم مي خواهم.»

يكي از خدّام حرم، دست به شانه من زد وگفت: «اين اندازه داد نزن! وقت مغرب است، مگر تو نماز نمي خواني؟»

چون در قسمت بالا سر بودم گفتم: «صورت مرابه طرف قبله كن!» او صورت مرا به طرف قبله نمود و مهري به من داد. من نماز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و گريه و استغاثه نمودم، شنيدم كه دو نفر به يكديگر مي گويند: «اين سگ، هرچه فرياد بزند، حضرت رضا جواب او را نمي دهد.»

اين سخن بسيار در من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست، چند قدم جلو رفته و خود را به ضريح مطهّر رساندم و به شدّت سرم را به ضريح زدم ويقين كردم كه سرم شكست، آنگاه حال ضعف به من دست داد.

شنيدم يكي مي گويد: «محمّد! چه مي گويي؟» تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را به شدّت به ضريح كوبيدم.

دوباره همان صدا را شنيدم كه مي گويد: «محمّد چه مي گويي؟ اگر چشم مي خواهي به تو داديم!» سرم رابلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و ديدم كه مردم مشغول خواندن زيارت هستند و چراغها روشن است. از شدّت شوق دوباره سرم را به ضريح زدم.

در آن حال ديدم ضريح شكافته شد، آقايي ايستاده و آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت و محاسن مدوّر با لباس سفيد و شالي مانند شال شما، سبز، بر كمر و تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد و به من نگاه مي كند و تبسّم مي نمايد و مي فرمايد: «محمّد! چه مي گويي؟ چشم مي خواستي به تو داديم؛ چه مي خواهي؟»

من به آن حضرت نگاه مي كردم و به مردم نگاه مي كردم كه چرا متوجّه آن جناب نيستند، گويا آن حضرت را نمي بينند و هرقدر آن سرور فرمود: «چه مي خواهي؟» مطلبي به نظرم نيامد كه عرض كنم.

سپس فرمود: «به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوزاند.» عرض كردم: «بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد.» فرمود: «موفّق مي شود.» آنگاه از نظرم رفت و ضريح به هم آمد.

خادم حرم كه مرا بينا ديد، گفت: «شفا يافتي؟» گفتم: «بلي!» زائرين متوجه شده، بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند.

لذا خودم را به كوري زده و فرياد كردم: «از من كور چه مي خواهيد؟» و زود از حرم بيرون آمده و ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است.

به فكر افتادم اكنون چگونه دست خالي به خانه بروم. چون بچّه ها گرسنه اند و غذايي نداريم. از همانجا به قبر مبارك توجّه نموده عرض كردم: «اي آقا! چشم به من دادي، گرسنگي بچّه هايم را چه كنم؟»

ناگاه دستي پيدا شد كه صاحب دست را نديدم، چيزي در دست من گذاشت. چون نگاه كردم ديدم يك عدد اسكناس ده توماني است. بازار رفتم و نان و لوازم ديگر گرفته، به طرف خانه برگشتم. بين راه يكي از همسايه ها را ديدم. گفت: «مشهدي محمّد! به عجله مي روي مگر بينا شده اي؟» گفتم: «بلي! حضرت رضا(عليه السلام) مرا شفا داده، تو كجا مي روي؟» گفت: «مادرم بد حال است، دنبال دكتر مي روم.» گفتم: «يك لقمه از اين نان را كه عطاي خود حضرت رضا(عليه السلام) است به او بخوران شفا مي يابد.»

او لقمه نان را گرفت و برگشت، من نيز به خانه آمدم و خودم را به كوري زدم و لوازم خانه را به همسرم دادم.

بچّه ها دور من بودند و همسرم از اطاق بيرون رفته بود، من گفتم: «قوري جوشيد.» بچّه ها گفتند: «مگر مي بيني؟» گفتم: «بلي!» فرياد كردند: «مادر! بيا كه پدر بينا شده.» بي بي آمد و قضيّه را به او گفتم و او بسيار خوشحال شد.

صبح احوال مادرِ همسايه را پرسيدم، گفتند: «قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم چون لقمه از گلوي او فرو رفت، حالش بهتر شد و اكنون سالم است.»

( - كرامات رضويه، ج 1، ص 282. )