نجات فرزند اسير به عنايتحضرت رضا(عليه السلام)عالم جليل «شيخ مهدي يزدي» كه از موثّقين و اخيار محسوب مي شد، در بعضي از مؤلّفاتش به خطّ خود اين جريان را مرقوم نموده است:
«داماد من، «ملا عبّاس» در شب پنجم ماه صفر 1304، نقل كرد كه: من قريب 25 سال قبل به زيارت حضرت رضا(عليه السلام) مشرف شده بودم. و هر وقت كه به حرم مطهّر مي رفتم، پيرمردي را مي ديدم كه در حرم شريف نشسته و نزد قبر امام هشتم(عليه السلام) مشغول تلاوت قرآن است.
چون هميشه او را در حرم مشغول خواندن قرآن مي ديدم، بسيار تعجّب كرده و با خود خيال مي كردم كه: «اين پيرمرد مگر هيچ كار ديگري، جز تلاوت كلام اللّه ندارد؟»
تا روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام، به او گفتم: «مگر شما هيچ شغلي نداريد؟ من مي بينم كه شما هميشه در اين مكان مشغول تلاوت قرآن هستيد.»
گفت: من جرياني دارم كه نمي خواهم از كنار قبر آن حضرت دور شوم و آن اين است:
من وقتي از زادگاه خود همراه با پسرم به زيارت اين بزرگوار مي آمدم، ناگاه بين راه، جماعتي به ما رسيدند و پسر جوان مرا اسيركردند و مرا به خاطر اينكه پير و از كار افتاده بودم، نبردند. و من با نهايت افسردگي به پابوس اين بزرگوار، مشرّف شدم و با سوز دل به آن حضرت عرض كردم كه:
«يابن رسول اللّه! من پير و ناتوانم و فقط آن يك پسر جوان را دارم، او را هم اسيركرده، بردند و من پسرم را از شما مي خواهم.»
از اين تضرّع و زاري من اثري ظاهر نشد، تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدّس بسيار گريه كردم و به حضرت عرض نمودم كه: «يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را به من برسان!» پس از گريه زياد، بي حال افتادم و خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم وجود مقدّس حجّت خدا حضرت رضا(عليه السلام) از ضريح مطهّر بيرون آمد و به من فرمود: «تو را چه مي شود؟»
من قضاياي خودم را به عرض حضرت رساندم. و آن حضرت كاغذي به من داد و فرمود: «اين كاغذ را بگير و صبح از شهر بيرون برو و در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه به سمت بخارا مي رود، تو همراه قافله به بخارا برو! و اين كاغذ را به حاكم بخارا بده! و او پسرت را به تو مي رساند.»
چون از خواب بيدار شدم، ديدم كاغذِ مهرشده آن بزرگوار دست من است و در پشت آن نوشته شده است: «به حاكم بخارا برسد.» صبح از دروازه، بيرون آمدم. قافله اي را كه حضرت فرموده بود، ديدم. همراه قافله حركت كردم و اهل قافله تاجر بودند و چون متوجّه سرگذشت من شدند، بسيار به من توجّه نموده، مرا به بخارا بردند و به در خانه حاكم آنجا راهنمايي كردند.
گفتم كه: «به حاكم بگوييد يك نفر آمده و كاغذي از طرف حضرت امام رضا(عليه السلام) آورده است.»
چون اين خبر به حاكم رسيد، ديدم او با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام(عليه السلام) را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد و به خدّام خود گفت: «فلان تاجر كجا است؟ او را حاضر كنيد!» به امر او، تاجر را حاضر نمودند.
حاكم به او گفت كه: «حضرت رضا(عليه السلام) براي من مرقوم فرموده است كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و به او برگردانم و اگر اطاعت نكنم به غضب و قهر حضرت گرفتار خواهم شد.»
آن مرد تاجر براي فروش فرزند من حاضر شد. حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت: «برو نگاه كن و ببين پسر تو همان است يا نه؟» من همراه آنان به خانه آن تاجر رفتم و پسرم را ديدم و به نزد حاكم برگشتم.
آنگاه حاكم پس از آنكه فرزند مرا از آن تاجر گرفت و به من تحويل داد، گفت: «حضرت رضا(عليه السلام) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم.» امر كرد تا دو اسب براي ما آوردند و مخارج راه را نيز تأمين كرد و نامه اي هم نوشت كه كسي متعرّض ما نشود.
من با پسرم حركت كرديم و آمديم تا به اين سرزمين مقدّس رسيديم و حالا پسر من، روزها مشغول كار است و من شغلي ندارم و در جوار اين مرقد مطهّر حضور مي يابم و مشغول تلاوت قرآن مي شوم.»
( - كرامات رضويه، ج 1، ص 270. )