موقعيت سوم: ناكامي در هدف و بازگشت به مواضع نياكان



موقعيت سوم: ناكامي در هدف و بازگشت به مواضع نياكان (شهادت إمام رضاعليه السلام )

هدف مأمون از واگذاري ولايتعهدي به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام كاملاً روشن بود. او علاوه بر مأيوس كردن دسيسه چينان بغداد كه سرگرم كودتايي بر ضد وي بودند، قيامهاي علوي را آرام ساخت و إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام را بلاگردان قرار داد تا خود را از مخاطرات دشمنانش مصون نگه دارد. ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در شرايطي كه اقبال مردمي از بني عباس فرورجال الكشّي: كرده بود و خود نيز آهنگ جدايي از پيكره خاندان عباسي نواخته بود بيش از يك عامل بازدارنده براي مأمون كارايي داشت. مأمون در زير لواي اقتدار معنوي إمام به خود وحكومتش مشروعيت مي بخشيد. اين اعتبار علاوه بر استحكام پايه هاي حكومت مأمون ضعف هويّتي او را كه ناشي از بي اصالتي خاندان مادري اش بود، جبران مي كرد. آنچه منابع، درباره گرايش و اظهار علاقه مأمون به خاندان عليّ بن أبي طالب بيان كرده اند بدون در نظر داشتن موقعيتهايي كه مأمون در آن قرار داشت و بي توجه به نيازمندي او براي رسيدن به شرايط مطلوب، جويندگان حوادث اين برهه از تاريخ سياسي اسلام را دچار نوعي تناقض مي كند. پرواضح است كه محور اين تناقض را در پذيرش ولايتعهدي از سوي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام نبايد جست بلكه آن را بايد در شخصيّت مأمون يافت او سياستكاري مكار بود و خود را فرهيخته اي وانمود مي كرد كه هدفي جز خدمت به خاندان عليّ بن أبي طالب و جبران ستمهايي كه نياكانش بر اين خاندان روا داشته اند ندارد.

( تذكرة الخواص به ضميمه مطالب السؤول في مناقب آل الرسول، ص 355؛ بحار الأنوار: 12/عليه السلام - صلي الله عليه واله 28. )

مسلماً، پرهيزكاري او در نوجواني نسبت به امين و ساير خلفاي سلفش و اوقاتي كه مأمون صرف فراگيري علوم مي كرد و نيز ساير جنبه هاي فردي او كه نوعي تقدس و تعالي به او بخشيده بود از عواملي است كه اين چهره مأمون را قوّت مي بخشد و اين خصلتها در تحليل و بررسيهاي تاريخي، مورّخان را به يك سونگري كشانده و آنها را از شناخت چهره واقعي مأمون بازداشته است. با انتخاب إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام به ولايتعهدي، مأمون به اهداف عمده خود دست يافت. اين عامل سوم اگر چه توانسته بود در كوتاه مدت رقباي عباسي را از صحنه خارج كند و مدعيان علوي را خلع سلاح نمايد، اما خود شرايط ديگري را فراهم آورد كه عملاً مأمون را در ازاي امتيازهاي كوتاه مدت با شكست هاي اساسي روبرو ساخت. در واقع ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام براي مأمون يك شمشير دو دم بود كه دم آشكار آن در راستاي اهداف مأمون قرار داشت (آن چنان كه او محاسبه كرده بود) اما دم پنهان آن در مسيري بود كه إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام آن را هدايت و رهبري مي كرد (بي آنكه إمام عليه السلام خواسته باشد با پذيرش ولايتعهدي اين موضع را اتّخاذ كند، بلكه بعد از پذيرش تحميلي ولايتعهدي، همچنانكه از قبل مواضع خود را درباره ولايتعهدي اعلام كرده بود، اين سياست را نيز بعداً ادامه داد). هدف إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام همواره اثبات حقانيت ولايت و امامت خاندانش بود آن چنان كه در طول مسير سفرش از مدينه به مرو شاهدش بوديم. حادثه نيشابور و حديث سلسلة الذهب و همچنين دست نوشته و بيانيه افشاگرانه إمام در پشت عهدنامه ولايتعهدي از جمله صريحترين مواضعي است كه امام عليه السلام اتّخاذ كرد. اهداف إمام نه تنها شاهرگ حياتي مأمون را مي زد، بلكه ريشه هاي بنيادين حيات سياسي حكومتي بني عباس را يك جا قطع مي كرد.

پرواضح است كه مخالفت عباسيان متعصّب بيجا نبود، آنها يا از سر تعصّبي كه داشتند و يا براساس تحليلهاي حساب شده به اين واقعيت پي برده بودند كه ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام يك خطر كاملاً جدّي است و حتي بعضي از آنها تا پاي جان براي اثبات اين واقعيت با مأمون جدال كردند و بي جهت نبود كه خاندان عباسي براي حفظ بقاي خود با إبراهيم بن مهدي دست بيعت دادند و گروهي نيز در دارالخلافه مأمون با ابزار اعتراض و مخالفت كوشيدند مأمون را از اين خطر آگاه كنند. مأمون در موقعيتي قرار داشت كه اين تهديد را علي رغم كياستش احساس نمي كرد، چرا كه او دم پنهان شمشيري را كه به دست گرفته بود نمي ديد و بيشترين توجه او در آن زمان به دم آشكار آن معطوف شده بود و با همه قوا قصد داشت بر پيكره عباسيان بغداد كه همواره او را حقير مي شمردند زخم بزند و عقده هاي روحي و رواني خود را التيام بخشد و از سويي خود را از آسيب علويان در امان نگاه دارد. اين عوامل يعني انتقام و ايمني به گونه اي كام او را شيرين ساخته بود كه تلخي و سوزش زخمهاي تيغ پنهان را احساس نمي كرد. اما هنگامي كه طعم آن شيريني پايان پذيرفت جلوه هاي تلخي تيغ پنهان، ظاهر شد و مأمون دريافت كه ولايتعهدي عملاً نه تنها سپري بلاگير نبوده، بلكه عاملي براي نفوذ شخصيّت علمي و معنوي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام در جامعه و حتي در ميان مخالفان مذهبي و ساير اديان و فرق اسلامي در مناظراتي كه عمدتاً از سوي مأمون برگزار مي گردد ( عيون اخبار الرضا7، 448/2 - 427، 476/7؛ بحار الأنوار: 260/12 - 236؛ الارشاد، 251/2؛ منتهي الآمال، ص 326، 341 - 329؛ حديقة الشيعة، ص 653. )

تبديل شده است، تا جايي كه اين نفوذ در ميان پيكره حكومت او نيز به چشم مي خورد. از سوي ديگر مأمون با ولايتعهدي إمام عليّ بن موسي الرضاعليه السلام پلهاي پشت سر خود را ويران كرد و زماني كه از حوادث بغداد آگاه شد و دانست كه سياستهاي جاه طلبانه فضل بن سهل و برادرش كه از بغداد تصويري آرام و مطيع ترسيم كرده بودند، دروغين است چاره اي جز بازگشت از مواضع اوليّه براي خود نديد، اما لازم بود اين بازگشت تدريجي باشد، چرا كه او مي خواست همان طور كه در آغاز بتدريج علَم گرايش به علويان را بالا برده بود، آن را به تدريج پايين آورد.

بنابراين، ابتدا فضل بن سهل را در حمام سرخس تيغ زد و از بيم افشاي سياست خود نسبت به فضل بن سهل و برادرش كه منشأ قدرت سياسي و نظامي بودند مجريان طرح قتل فضل بن سهل را كه به قول طبري چهار تن از عاملان و خدم و حشم خود او بودند، گردن زد.

( تاريخ طبري، 11/عليه السلام 102؛ مناقب آل أبي طالب، 8/3عليه السلام 4؛ اثبات الوصية، ص عليه السلام 20؛ تجارب الامم، صلي الله عليه واله /443. )

شرايط روحي مأمون بي شك در اين زمان به يك شكست خورده اي مي ماند كه مي پنداشت فاتحانه از ميدان بازگشته است و در افق آرزوهايش سرأبي يافته بود كه وسعت قلمرو غربي حكومتش و در پشت سرش سايه هولناكي از اقتدار علويان كه هم اينك خراسان (ايران) را پايگاه خود قرار داده بودند. او عميقاً دريافته بود كه تاكنون بر روي طنابي بازي مي كرده كه يك سرش در خراسان و سر ديگرش در بغداد گره خورده بود و براي رسيدن به هر كدام بايد ديگري را قطع كند. بريدن از بغداد (عبّاسيان) او را به سمت علويان مي كشاند؛ كساني كه هيچ گاه مشروعيت او را پذيرا نبودند، به خصوص زماني كه خود نيز بناچار لب به اعتراف و حقانيت خاندان علي عليه السلام گشوده بود.

در اين شرايط مأمون بغداد را انتخاب كرد. او براي بازگشت از موضع گذشته خود، بايد مانعي را كه بر سر روابطش با بغداد ايجاد كرده بود از ميان بردارد و آن ماجراي ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام بود.

در اين كار هيچ چاره اي جز توسّل به شيوه نياكان خود نداشت، او با طرح توطئه قتل پنهاني إمام طي يك حادثه اي بظاهر طبيعي، إمام را به شهادت رساند. طرّاحي ماجراي شهادت امام عليه السلام به گونه اي ماهرانه بود كه حتي تا امروز بسياري از مورّخان براي پيدا كردن ردّ پاي او ناموفق مانده اند. مأمون با شركت در مرإسم تشييع جنازه آن حضرت و مجالس سوگواري كه خود ترتيب داده بود بسياري از سوءظنهاي ( تاريخ يعقوبي، 1/2عليه السلام 4. )

احتمالي را خنثي كرد. اين اقدامات، آغاز راه تازه اي بود كه مأمون بعد از شهادت إمام رضاعليه السلام در آن گام مي زد، وي سرانجام آخرين حلقه اتّصالش به علويان را كه لباس سبز بود گشود و با بيرون كردن آن از تن براي هميشه لباس سياه پوشيد.

( كامل تاريخ اسلام و ايران، 303/10. )