مخالفان ولايتعهدي



مخالفان ولايتعهدي

عباسيان با نگراني ماجراي ولايتعهدي را تعقيب مي كردند، مخالفان سياسي مأمون در بغداد، در همان سال كه خبر واگذاري ولايتعهدي به عليّ بن موسي الرضاعليه السلام منتشر شد، دست بيعت به سوي منصور بن مهدي، عموي مأمون دراز كردند. اما منصور، بيعت آنها را واگذاشت و فرمانداري بغداد را عهده دار شد. ( كامل تاريخ اسلام و ايران، 10/عليه السلام صلي الله عليه واله 2. )

عبّاسيان گرد إبراهيم بن مهدي را گرفتند و با وي بيعت كردند تا مبادا بعد از مأمون خلافت از خاندان آنان خارج شود. آنها إبراهيم بن مهدي را، امير المؤمنين، خليفه و وليعهد خواندند.

( ر.ك، همان، 8/10 - عليه السلام صلي الله عليه واله 2؛ تاريخ طبري، 139/5، و (ترجمه فارسي) 0/12صلي الله عليه واله صلي الله عليه واله 5؛ مروج الذهب، 441/2؛ تاريخ فخري، ص 301؛ تجارب السلف، ص 158. )

تنها عبّاسيان بغداد نبودند كه با ولايتعهدي عليّ بن موسي الرضاعليه السلام مخالفت مي روزيدند، بلكه اين نارضايتي در ميان نزديكان مأمون و عبّاسياني كه دست وي را هنگام بيعت به گرمي فشرده بودند نيز رواج داشت. سرشناسترين اين گروه اخير، عيسي بن يزيد جلودي، عليّ بن أبي عمران و أبو يونس بودند كه تا پاي جان ( الارشاد، 250/2؛ مقاتل الطالبيين، ص 523؛ روضة الواعظين، ص 9صلي الله عليه واله 3. )

دست از مخالفت برنداشتند و به گفته شيخ صدوق در جلسه اي كه مأمون آنها را براي بيعت با عليّ بن موسي الرضاعليه السلام فرا خواند، آنها يكي پس از ديگري امتناع كردند و مأمون دستور داد آنها را گردن زنند. علاوه بر عباسيان از ميان شيعيان نيز ( عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 389/2؛ كامل تاريخ اسلام و ايران، 10/صلي الله عليه واله 30. )

افرادي با ماجراي ولايتعهدي به مخالفت برخاسته از حضرت رضاعليه السلام در اين باره توضيح مي خواستند، و آن حضرت با ادلّه كافي آنها را نسبت به حقايق و ماهيّت ولايتعهدي و اكراه و اجباري كه وي در پذيرش آن داشت آگاه مي كرد. راوندي در الخرائج والجرائح گزارشي از مخالفان حضرت رضاعليه السلام كه قصد كشتن ايشان را داشتند ارائه مي دهد كه اين موضوع خود نشانگر آن است كه در عصر امام عليه السلام نيز ماجراي ولايتعهدي سؤال انگيز و مسأله دار بوده است.

صاحب خرائج به نقل از محمّد بن زيد مي نويسد: در خدمت حضرت رضاعليه السلام بودم زماني كه وليعهد مأمون بود. مردي از خوارج كه كاردي مسموم در دست داشت وارد شد او به دوستان خود گفته بود نزد كسي مي روم كه مدعي است پسر پيغمبر است و وليعهد مأمون شده، ببينم چه دليل براي كار خود دارد. اگر دليل قانع كننده اي داشت قبول مي كنم و گرنه مردم را از دستش آسوده مي نمايم. هنگامي كه او وارد شد، حضرت رضاعليه السلام به او فرمود: جواب سؤالت را مي دهم مشروط بر اين كه يك شرط را بپذيري، گفت چه شرطي را ؟ فرمود: به شرط اين كه اگر جوابت را دادم و قانع شدي كاردي را كه در آستين پنهان كرده اي بشكني و دور بيندازي. آن مرد متحيّر ماند و كارد را خارج كرد و دسته اش را شكست. آن گاه پرسيد چرا ولايتعهدي اين ستمگر را پذيرفتي با اين كه آنها را كافر مي داني؟ و تو پسر پيامبري، چه چيزي تو را بر اين كار واداشته است؟

إمام فرمود: بگو ببينم آيا اينها در نظر تو كافرند، يا عزيز مصر و ا طرافيانش، مگر اينها به وحدانيت خدا قايل نيستند، با اينكه آنها نه خدا را مي شناختند و نه موحّد بودند، يوسف هم خود و هم پدرش پيامبر بودند، ولي به عزيز مصر كه كافر بود گفت: مرا وزير دارايي خود قرار ده كه مردي وارد و امين هستم و با فرعونها نشست و برخاست مي كرد. من از اولاد پيامبرم، مرا به اين كار مجبور كردند و به زور وادار كردند، چرا كه مرا نمي پسندي و از من خوشت نمي آيد. گفت: ايرادي بر شما نيست و من گواهي مي دهم كه تو پسر پيامبري و راست مي گويي.

( بحار الأنوار: 12/عليه السلام - صلي الله عليه واله 4؛ عيون اخبار الرضاعليه السلام ، 9/2عليه السلام 3. )