بخش نخست


بخش نخست

10 سال از اين مدت را امام در روزگار هارون سپري كرده است، از سال 183 تا
193. اين دوره از جهتي شبيه است به دوره چهارم، يعني روزگار امام زين
العابدين؛ به اين توضيح كه پس از حركت تند امام هفتم و 4 تا 14 سال در
سياهچالهاي زندان هارون بسر بردن و پنجه نرم كردن مستقيم با قدرت خلافت و
حركات خونين ديگر سادات، در مقياسي وسيع، اكنون بايد حركت را به گونه اي ديگر
ادامه داد، تا هم تجربه در مدتي كوتاه تكرار نشده باشد و هم تكليف بر زمين
نماند، تكليف را نه مي شود فراموش مرد و نه سست و ناچيز گرفت. پس ترك حركت
نخواهد بود، آنچه هست تغيير صورت حركت است.

امام رضا(ع) در اين دورهـتقريباًـشرايط امام زين العابدين را داشت. يعني
ـچنان كه اشاره شدـنمي توانست و مناسب نبود، تجربه شناخته شده پدر را، به عين
و با همان مظهر تكرار كند، تا نتيجه اين شود كه دشمن در برابر موضع شناخته
شده امام قرار گيرد، چنان كه امام زين العابدين نيز به تكرار تجربه عاشورا
شخصاً دست نزد، (چون چنين تكراري در مدتي اندك از نظر غافلگير كردن خصم نيز
كه از فنون لازمه است، درست نيست)، و به استوار ساختن مواضع ديگري پرداخت كه
ياد كرديم. امام رضا نيز، در اين مدت حالي چنان داشت. و سادات به قيامهاي
خويش مشغول بودند، و شخصيت امام پشتوانه آنان بود و گاه به سفارش او از ريختن
خون آن شورشيان جلوگيري مي شد. از سوي ديگر به نشر بيشتر فرهنگ اسلامي ـدر
شعب مختلف آن به صورتهايي ويژه كه زمان او اقتضا مي كردـدست مي زد و آن همه
را مي گسترد.

8 سال ديگر اين دوره، يعني 8 سالي كه با مرگ هارون الرشيد مي آغازد (193) تا
مسافرت الزامي امام به خراسان و مرو (201)، با روزگار خلافت محمد امين (193 ـ
196) و خلافت مأمون همزمان است. اين دوره نيز از جهتي شبيه است به دوره پنجم،
يعني روزگار امام محمدباقر(ع) و امام جعفرصادق(ع). زيرا در اين دوره بر سر
خلافت، كشمكشهايي فراوان و خون و خون ريزي بسيار در ميان بود. محمد امين در
بغداد، عبدالله مأمون در خراسان و خروجهاي پياپي انقلابيون و ...
از سوي ديگر فرهنگهاي بيگانهـكه توسعه نفوذ آنها در قشرهاي ناآگاه، يا
غيرمتخصص موجب مصدوم ساختن اصالت فكر و نربيت اسلامي مي شدـنيز به صورتي نوتر
و جدي تر رو به انتشار گذاشته بود، افكار گوناگون پراكنده مي گشت و تشتت مي
آفريد، مكتبهاي كلامي و فقهي و اخلاقي متعدد و جورواجور هر لجظه بر سر پا
بود، علماي ملل و اديان، به نام خدمت، همكاري ، ترجمه، طبابت، كتابداري ،
اخترگويي و به عنوان مستشار به منابع قدرت نزديك شده بودند و به نشر انواع
تفرقه ها و لااعتقادي ها، در ميان مسلمانان، سرگرم بودند و مؤمون، به نام
دوستدار فضل و حكمت، اين همه را به منظور سياسي دامن مي زد و امكان مي داد تا
نفوذ فرهنگي جناح حق راـكه از دوران امام محمدباقر رو به توسعه نهاده
بودـمحدود سازد، و ذهن جامعه را از فراگيري آن فرهنگ انقلابي و حق طلب و
مُقدِم و عملي منصرف سازد، و به ذهني گري ها سرگرم دارد.

اينها بود كه مشكلات گوناگوني در اين دوره، در سطح اجتماع اسلامي ، پديدار
بود. و از اينجا بود كه شخصيت امام، در اين دوره، براي جامعه اسلامي ، بيشتر
و بيشتر مطرح مي گشت، بويژه با توجه به گذشته هايي نه چندان دور: بحثهاي
شاگردان امام ششم، درباره لزوم رهبر عادل معصوم (درسطح نظري )، درگيري هاي
چندين ساله امام هفتم، به عنوان پيشواي برحق و طلب كننده حقوق اجتماعي (درسطح
عملي ). اينها همه، انظار را متوجه باقيمانده اين مكتب و يادگار اين بزرگان
مي كردـيعني امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا (ع). فراموش نمي كنيم كه سادات
نيزـهمراه برخي ديگر از عالمان شيعه يا ديگر مردم شيعي ـدر جناح ديگر اجتماع،
با تكيه به شخصيت و موقعيت امام، مشغول درگيري ها و اقدامات خويش بودند، از
جمله:

محمد بن ابراهيم طباطبا، كه خروج ابوالسرايا، سري ّ بن منصور شيباني ، در سال
199، به آهنگ بيعت گرفتن براي او بود. ابوالسرايا، محمد بن ابراهيم (محمد بن
ابراهيم بن اسماعيل طباطبا بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليه
السلام) را در راه حجاز ملاقات كرد و با او وعده گذاشت كه مردم را به بيعت او
فرا خواند و در روز 10 جمادي الاولاي سال 199، در كوفه خود را ظاهر كند، و با
او بود علي بن عبدالله (عبيدالله) بن حسين بن علي بن الحسين زين العابدين(ع).
مردم كوفه گرد او جمع شدند و با او بيعت كردند. از طرف ديگر ابوالسرايا با
غلامان خويش، از خارج كوفه، مردم را به ياري خاندان پيامبر و خونخواهي شهيدان
آل محمد(ص) دعوت و تحريض كرد و روز موعود با جماعتي كه گرد آورده بود، وارد
كوفه شد. در اين هنگام، محمد بن ابراهيم بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و
مردم را به بيعت خويش طلبيد و عهد كرد كه در ميان مردم به قانون كتاب و سنت
عمل كند و جانب امر به مغروف و نهي از منكر را فرو نگذارد.(1)

و همين محمد بن ابراهيم است كه ابوالفرج از جابر جعفي رويات كرده است كه حضرت
امام محمدباقر(ع) از خروج او خبر داد و فرمود:
در سال 199، مردي از ما اهل بيت، بر منبر كوفه خطبه مي خواند، كه خداوند به
وجود او بر ملائكه مباهات مي كند.(2)

از سخن امام باقر، در حق محمد بن ابراهيم طباطبا، دانسته مي شود كه قيام وي
بر حق بوده است و براي حق. و اين كه با مردم پيمان كرده است كه به كتاب و سنت
عمل كند، (به پيمان خود) عمل مي كرده است و طبق كتاب و سنت، امامت راـپس از
پيروزي كاملـبه دست امام حق زمان خويش، حضرت علي بن موسي الرضا، مي سپرده
است. پس او در حقيقت داعي امام رضا بوده است، در اين خروج، در كوفه.
ديگر از سادات بزرگ خارج در آن ايام، فرزند امام جعفر صادق(ع)، محمد ديباج
بود، كه در مدينه خروج كرد و مردم را به بيعت خويش فرا خواند. اهل مدينه با

او بيعت كردند. برخي گفته اند محمد بن جعفرالصادق، نخست مردم را به بيعت با
محمد بن ابراهيم طباطبا دعوت مي كرد، و چون محمد بن ابراهيم درگذشت، مردم را
به بيعت خود خواند. و اين محمد بن جعفرالصادق را، محمد ديباج مي گفتند، به
جهت حسن و جمال و بها و كمال او. و او مردي سخي و شجاع و قوي ّالقلب و عابد
بود، پيوسته يك روز روزه داشت و يك روز افطار مي كرد، و هر گاه از منزل بيرون
مي شد، بازنمي گشت مگر اين كه جامه خويش را از تن كنده بود و برهنه اي را با
آن پوشانيده بود. محمد با جماعتي از سادات و علويينِ نامي به جانب مكه روان
گشت و آماده جنگ با سپاه خليفه شد... (3)

از احوال وي و زهد و عبادت او، و اين كه ابتدا بيعت براي محمد بن ابراهيم
طباطبا مي گرفته است، روشن مي شود كه او نيز در صدد احياي حق و ابطال باطل و
دفع ستم بوده است.

بدين گونه مي نگريم كه مأمون، با همه تصفيه اي كه در داخل امپراطوري اسلامي
كرد، تا جايي كه سپاه فرستاد تا برادرش محمدامين را كشتند و سر او را براي
مأمون فرستادند (و او سر محمد امين را در صحن بارگاه خويش بر دار كرد و
لشكريان خود را طلبيد و شروع كرد به عطا دادن، و هر كدام را جايزه مي داد امر
مي كرد تا نخست بر آن سر لعنت كنند)، با اين همه نتوانست بر همه مراكز اسلامي
چنان كه بايد، چيره شود. در آن روز جهان اسلام، از نظزگاه قدرت ظاهري و زر
و زور و قلدري ، متوجه مرو بود و پايتخت خلافت مأموني ؛ اما از نظر مواريث
ديني و حماسه حق و ايدئولوژي اسلامي و هويت اصلي رهبر حق، متوجه مدينه بود،
يعني شهري كه فرزند پيامبر، پيشواي حق و رهبر شعار توحيد، در آن مي زيست.
اينجا بود كه مأمون مجبور شد تا براي اين امر اساسي و بزرگ چاره اي اساسي و
بزرگ بينديشد...

با پي بردن از معلول به علّت، به اين نتيجه مي رسيم كه رفتار مأمون نسبت به
امام رضا، نه تنها امري ساده نبوده است، بلكه يكي از راه حلهاي مهم سياسي آن
روز بوده است براي نجات خلافت عباسي . يعني خلافت، در برابر موضع و موقع
امام، چنان بيچاره مي شود كه مجبور مي گردد مهمترين شخصيت مخالف را به مركز
قدرت خويش دعوت كند و بر روي فرش خويش بخواند و بالاي دست خويش بنشاند. اين
آن معلولي است كه ما را به علتي راهنما مي گردد. آيا يك انسان غيردرگير و
فارغ از تجربه هاي اجتماعي كه بنشيند در مسجد پيامبر و تنها مسئله بگويد و
حديث روايت كند و درس بدهد و هيچ جناحي را تأييد و تغذيه نكند، چنين نگراني ِ
عظيمي براي امپراطوريي بس وسيع پديد مي آورد؟


پاورقي

1- تتمة المنتهي 193

2- تتمة المنتهي 193

3- تتمة المنتهي 197