ترا بجان مادرت




( ترا بجان مادرت )



در يزد مرد صالح و با تقوايي زندگي مي كرد برخلاف خود برادري داشت كه اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از بدعملي برادر خود در رنج و شكنجه و آزار بود. و گاهي از اوقات مردم نزد او مي آمدند و از اذيت و آزار برادرش به او شكايت مي كردند و مي گفتند برادر تو فلان كس را آزار داده و گاه مي گفتند كه با فلان كس نزاع و جدال نموده و چون هر روز رفتار بدي از او بروز مي كرد از اينجهت مردم آن مرد صالح بيچاره را مؤاخذه و ملامت مي كردند.

تا آنكه آن مرد صالح اراده زيارت مشهد مقدس حضرت رضا (عليه السلام) را نمود و تدارك راه و توشه شد و با كارواني براه افتاد. جماعتي جهت مشايعت و بدرقه زوار حضرت رضا (عليه السلام) آمدند. مرد فاسق هم يابوئي سوار شد و با مشايعت كننده ها آمد تا آنكه اهل مشايعت برگرديدند لكن آن برادر امتناع از مراجعت نمود. و گفت من فرد بسيار معصيت كاري هستم و من هم مي خواهم بزيارت حضرت رضا (عليه السلام) بروم بلكه بشفاعت آنحضرت خداوند از من عفو فرمايد.

مرد صالح بجهت خوف اذيت و آزار خود دربر گردانيدن او ابرام و اصرار زيادي كرد لكن موفق نشد و مرد فاسق گفت من با تو كاري ندارم يابوي خود را سوار و با زوار مي روم مرد صالح علاجي نديد و سكوت كرد و تن بقضا نمود. يك چندوقتي نگذشت باز باقتضاي طبيعت خود، در بين مسافرين بناي شرارت و بدرفتاري را با برادر خود و ساير زوار آغاز نمود و هر روز با يكي مجادله مي كرد و ديگران را اذيّت و آزار مي نمود و مردم پشت سر يكديگر نزد آن برادر صالح مي آمدند و شكايت مي كردند و آن بيچاره را آسوده نمي گذاشتند.

تا اينكه آن مرد فاسق در يكي از منازل مريض شد و رفته رفته مرضش شديدتر شد تا در نيشابور يا منازل نزديك مشهد وفات كرد.

مرد صالح بدن برادر را غسل داد كفن كرد و نماز بر جسدش گذارد آنگاه آنرا به نمد پيچيده و بر يابوي خودش بار كرد و با خود بمشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او را دور قبر مطهر رضوي (عليه السلام) دفن كرد. لكن در امر او متفكر بود كه بر او چه خواهد گذشت وبا آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسيار خواهان بود كه او را در خواب ببيند و از او در اين باب تحقيق و بررسي نمايد. تا آنكه دو سه روزي از دفن او گذشت برادر خود را در خواب ديد كه حالش بسيار جالب و خوب است. گفت: برادر تو كه در دنيا فلان بودي چطور شد به اين مقام رسيدي؟

گفت اي برادر بدانكه امر مرگ و عقابت آن بسيار سخت است واگر شفاعت اين امام رضا (عليه السلام) نبود كه من تا حال هلاك بودم. بدان اي برادر كه چون مرا قبض روح نمودند من خود را يك پارچه آتش ديدم، بسترم آتش، فراشم آتش، فضاي منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فرياد مي زدم سوختم سوختم شما حاضرين مرا مي ديديد ولي اعتنائي نمي كرديد. تا آنكه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتيد ديدم آن تابوت منقلب بآتش شد و من فرياد مي زدم سوختم سوختم كسي ملتفت من نگرديد تا آنكه مرا بردند و برهنه كردند و بالاي تخته اي از براي غسل دادن گذاشتند ناگهان ديدم كه تخته هم منقلب به آتش شد هرقدر فرياد كردم كسي بمن توجه نمي كرد پس من با خود گفتم چون آب بر من ريزند شايد از آتش آسوده شوم لكن چون لباس از بدنم برآوردند ظرف آب را پر كردند بر بدنم ريختند ديدم كه آب هم آتش شد من وقتي اين چنين مشاهده كردم صدا زدم كه بر من رحم كنيد و اين آتش سوزان را بر من نريزيد كسي نشنيد تا آنكه مرا شسته و برداشتند و روي كفن گذاشتند كرباس كفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پيچيدند آنهم آتش، تابوت هم آتش، تا آنكه مرا بر يابوي خودم بار كردند. همينطور در آتش بودم و مي سوختم و در اثناي راه هر يك از زائرين بمن برمي خورد من بآن استغاثه مي نمودم و اعتنائي از هيچيك نمي ديدم. تا آنكه داخل مشهد رضوي (عليه السلام) شديم و تابوت مرا برداشتند و از براي طواف بجانب حرم حضرت بردند چون بدر حرم مطهر رسيدند ناگهان آتش ناپديد شد و من خودم را آسوده وبه حال اول ديدم و تابوت و كفن و ساير منضمات را برحال اول ديدم.

مرا داخل حرم مطهر كردند ديدم كه صاحب حرم حضرت رضا (عليه السلام) بر بالاي قبر مطهر خود ايستاده و سر مبارك خود را بزير انداخته و ابداً اعتنائي بمن ندارد.

مرا يكدور طواف داد. چون ببالاي سر ضريح مقدس رسيدم پيرمردي را ايستاده ديدم كه متوجه بسوي من گرديد و فرمود بامام (عليه السلام) استغاثه كن تا شفاعت نمايد و تو را از اين عقوبت برهاند چون اين سخن را شنيدم متوجه بآنحضرت گرديدم و عرضكردم فدايت شوم مرا درياب. آنحضرت بمن اعتنائي نفرمود.

بار ديگر مرا بطرف بالاي سر مطهر عبور دادند آنمرد اول فرمود استغاثه كن بامام (عليه السلام) . باز عرضكردم فدايت شوم مرا درياب باز آنحضرت جوابي نفرمود.

تا دفعه سوم چنانكه متعارف است مرا ببالاي سرآوردند باز آن پيرمرد فرمود استغاثه كن گفتم چه كنم كه جواب نمي فرمايد، فرمود اگر از حرم خارج شوي باز همان عذاب و آتش است و ديگر علاجي نداري گفتم چه بايد كرد. كه آنحضرت توجه نمايد وشفاعت كند.

فرمود بجده اش فاطمه زهرا 3 آنحضرت را قسم بده و آن معصومه را شفيعه خود كن.

چون اين سخن را شنيدم شروع به گريه كردم و عرضكردم فدايت شوم بمن رحم كن و منت بگذار تو را بحق جده ات فاطمه زهرا صديقه مظلومه 3 قسم مي دهم كه مرا مأيوس نفرما و بر من احسان كن و از در خانه خود مرا مران.

تا اين سخن را حضرت شنيد بسوي من نگاهي كرد و مانند كسيكه گريه راه گلويش را بسته باشد فرمود چه كنم جاي شفاعت كه از براي ما نگذاشته ايد سپس دست هاي مبارك خود را بسوي آسمان برداشت و لبهاي خود را حركت داد. گويا زبان بشفاعت گشود. چون مرا بيرون آوردند ديگر آن آتش را نديدم و از عذاب آسوده شدم.

در تحفةالرضويه نقل مي كند:

برادر مؤمن همانشب در خواب ديد باغي است در جوار حضرت رضا (عليه السلام) در نهايت صفا و در عمارت آن باغ ديد شخصي نشسته با نهايت عزمت چون خوب نگاه كرد ديد آن فرد برادرش است كه روز گذشته او را دفن كرده پس از حال او استفسار كرد شرح حال را گفت تا رسيد بآنجا كه پيرمرد در مرتبه سوم گفت:

آنحضرت را بحق جدش پيغمبر قسم بده من چون بآن دستور عمل كردم مرا باين باغ آوردند و اينها همه از لطفي است كه تو در عالم برادري با من كردي و اگر مرا باين مكان مقدس نمي آوردي من هميشه در عذاب بودم.

( - دارالسلام عراقي . )



اي كه بر خاك حريم تو ملايك زده بوس

رشك فردوس برين گشته زتو خطه طوس

هركه آيد بگدائي بدر خانه تو

حاش لِلّه كه زدرگاه تو گردد مأيوس