شفاي محمد ترك






( شفاي محمد ترك )



سيد نبيل عالم جليل آقاي حاج سيد علي خراساني معروف بعلم الهدي فرمود مشهدي محمد ترك سالهاي چند بود بمن اظهار ارادت مي كرد و بنماز جماعت حاضر مي شد.

لكن چون مردم درباره او گمان خوشي نداشتند من چندان باو اظهار محبت نمي كردم تا اينكه چه پيش آمدي براي او شد كه چشمهاي او كور شد و بفقر و پريشاني گرفتار گرديد.

من بسياري از روزها مي ديدم بچه اي دست او را گرفته و بعنوان گدائي او را مي برد و او بزبان تركي شعر مي خواند و مردم چيزي باو مي دهند. بسياري از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) مي ديدم كه دست بشبكه ضريح مطهر گرفته و طواف مي كند وبصداي بلند چيزي مي خواند و كراراً از پهلوي من مي گذشت وچون كور بود مرا نمي ديد.

چون خدام او را مي شناختند مانع صدا و گريه او نمي شدند تا اينكه هفت سال تقريباً گذشت روزي شنيدم كسي گفت حضرت رضا (عليه السلام) مشهدي محمد را شفا مرحمت نموده.

من اعتنائي باين گفته ننمودم تا قريب دو ماه گذشت. روزي او را در بست پائين خيابان با چشم بينا و صورت و لباس نظيف ديدم بخلاف سابق كه جامه كثيف و مندرس داشت و او بسرعت مي رفت.

چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسيد وگفت (قربان الوم) من هفت سال است شما را نديدم.

گفتم مشهدي محمد تو كه كور بودي و چشمان تو خشكيده بود مگرچه شده است كه حال مي بيني؟! شروع كرد بتركي جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم) گفتم فارسي بگو و او بزحمت بفارسي سخن مي گفت.

گفت قربان جدت شوم كه مرا شفا داد با اينكه من روزي هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بي بي گريه مي كرد و آرام نمي گرفت من سبب پرسيدم جواب نداد و چاي براي من دم كرد و گذارد و از اطاق با حال گريه بيرون رفت.

من هرقدر اصرار كردم كه براي چه گريه مي كني جواب نداد لكن بچه هاي من گفتند كه مادر ما با زن صاحبخانه نزاع كرده لذا پرسيدم بي بي امروز براي چه نزاع كردي.

گفت اگر خدا ما را مي خواست اين گونه پريشان نمي شديم و تو كور نمي گشتي و زن صاحبخانه بما منت نمي گذاشت و نمي گفت اگر شما مردمان خوبي بوديد كور و فقير نمي شديد اين سخنان را با گريه گفت و از اطاق با حال گريه بيرون رفت. من از اين قضيه بسيار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاي خود را برداشتم كه از خانه بيرون شوم. بچه ها فرياد زدند مادر بيا كه پدر مي خواهد برود بي بي آمد و گفت چاي نخورده كجا مي روي گفتم شمشير برداشتم بروم با جدت جنگ كنم يا چشمم را بگيرم يا كشته شوم و تو ديگر مرا نخواهي ديد.

آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نكردم و بيرون شده ويكسره بحرم مشرف گرديدم و فرياد زدم با حال گريه من جدت علي را كشته ام من جدت حسين را كشته ام من چشم مي خواهم.

پاسدار حرم دست بشانه من زد كه اين اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمي خواني چون در بالاسر مبارك بودم گفتم مرا رو بقبله كن.

پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهري نيز براي من پيدا كرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لكن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص محترمند ايشان را اذيت نكني.

پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گريه و استغاثه نمودم شنيدم كه آن دو نفر بيكديگر مي گفتند اين سگ هرچه فرياد مي زند حضرت رضا جواب او را نمي دهد. اين سخن بسيار بر من اثر كرد و دلم بي نهايت شكست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضريح رسانيدم و بشدت سرم را بضريح زدم بقصد هلاك شدن ويقين كردم كه سرم شكست پس حال ضعف برمن روي داد.

شنيدم يكي مي گويد محمد چه مي گوئي؟ تا اين فرمايش را شنيدم نشستم باز سرم را بشدت كوبيدم.

دو دفعه شنيدم: محمد چه مي گوئي اگر چشم مي خواهي بتو داديم.

از دهشت آن صدا سربلند كردم و نشستم ديدم همه جا را مي بينم و مردم را ديدم ايستاده و نشسته مشغول زيارت خواندن مي باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضريح زدم.

در آنحال ديدم ضريح شكافته شد آقائي ايستاده و بمن نگاه مي كند و تبسم مي نمايد و مي فرمايد محمد محمد چه مي گوئي چشم مي خواستي بتو داديم.

ديدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسيم تر و چشمان درشت ومحاسن مدور و با لباس سفيد و شالي بركمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلي سبز بود و ديدم تسبيحي در دست داشت كه مي درخشيد نمي دانم چه جواهري بود كه مثل آن نديده بودم. و آن حضرت همي مي فرمود چه مي گوئي چه مي خواهي؟

من به آنحضرت نگاه مي كردم و بمردم نگاه مي كردم كه چرا متوجه آن جناب نيستند مثل اينكه آنحضرت را نمي بينند وهرقدر آنروز فرمود چه مي خواهي مطلبي بنظرم نيامد كه چيزي عرض كنم.

سپس فرمود به بي بي بگو اين قدر گريه نكند كه گريه او دل ما را مي سوازند.

عرض كردم بي بي آرزوي زيارت خواهرت را دارد فرمود مي رود. پس از نظرم رفت و ضريح بهم آمدو من برخواستم پاسدار كه مرا بينا ديد گفت شفا يافتي گفتم بلي.

پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ريختند و لباسهاي مرا پاره پاره كردند لذا خودم را بكوري زدم و فرياد زدم از من كور چه مي خواهيد و زود از حرم بيرون آمدم و از دارالسياده خودم را بكفش داري رساندم. و چون كفشدار مشغول دادن كفشهاي زوار بود من باو گفتم كفش مرا بده كه مي خواهم زودتر بروم.

كفشدار مرا كه بينا ديد تعجب كرد و گفت مشهدي محمد مگر مي بيني مگر حضرت رضا (عليه السلام) تو را شفا مرحمت فرموده است. گفتم بلي و زود بيرون شدم. ميان صحن كه رسيدم ديدم صحن خلوت است بفكر افتادم حال كه مي خواهم بروم بخانه چگونه دست خالي بروم زيراكه بچه ها گرسنه اند و ما غذائي نداريم و قند وچاي هم لازم است.

لذا از همانجا توجه بقبر مبارك نموده عرض كردم: اي آقا چشم بمن دادي گرسنگي خود و بچه ها را چكنم. ناگاه دستي پيدا شد صاحب دست را نديدم چندي در دست من گذاشت چون نگاه كردم يك عدد اسكناس ده توماني بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم ديگر گرفته رو بخانه نهادم بين راه همسايه ام را ديدم گفت مشهدي محمد بعجله مي روي مگر بينا شده اي.

گفتم بلي. حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفا داده تو كجا مي روي؟

گفت: مادرم بدحال است عقب دكتر مي روم گفتم احتياج نيست يك لقمه از اين نان را بگير كه عطاي خود حضرت رضا (عليه السلام) است باو بخوران شفا مي يابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نيز بخانه آمدم و خودم را اولاً بكوري زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاي را آورد و بچه ها دور من بودند وزوجه ام از اطاق بيرون شده بود من گفتم قوري جوشيد.

بچه گفتند مگر مي بيني؟ گفتم بلي

فرياد كردند مادر بيا كه پدر ما بينا شده.

بي بي آمد قضيه را باو گفتم و او بسيار خوشوقت شد و شب را بخوشي گذرانديم. صبح احوال مادر همسايه را پرسيدم گفتند قدري از آن نان را در دهان او گذاشتيم و بهر زحمتي بود باو خورانيديم چون تمام لقمه از گلوي او فرو رفت حالش بهتر شد واكنون سالم است.

( - كرامات رضويه . )

اي نفست چاره درماندگان

جز تو كسي نيست كس بي كسان

گر تو براني به كه رو آورم

يار شو اي مونس غمخوارگان

پيش تو با ناله و آه آمدم

چاره كن اي چاره بيچارگان

معتذر از جرم و گناه آمدم

اي كه شفا دادي تو درماندگان