نامه حضرت






( نامه حضرت )



عالم جليل شيخ مهدي يزدي واعظ ساكن ارض اقدس رضوي متوفاي در مشهد فرمود داماد من ملا عباس برايم نقل فرمود:

قريب بيست سي سال قبل هر وقت بحرم مطهر حضرت رضا (عليه السلام) جهت زيارت مي رفتم هميشه پيرمردي را مشغول تلاوت قرآن مي ديدم.

از حال او تعجب كردم كه هروقت صبح و عصر و شب وارد حرم مي شوم مشغول تلاوت قرآن است مگر اين پيرمرد كار ديگري بجز تلاوت كلام الله ندارد.

روزي نزديك او رفتم و بعد از سلام مطلب خود را باو اظهار نمودم.

گفتم مگر شما هيچ شغلي نداريد كه من پيوسته شما را دراين مكان شريف بقرآن خواندن مي بينم.

گفت مراحكايتي است و از آن جهت نمي خواهم از حضور قبر آنحضرت دور شوم. و آن قصه اين است.

من از وطن با پسر خود بزيارت اين بزرگوار حركت كردم در بين راه گروهي از تركمنان بما رسيدند و پسر جوان مرا گرفته وبردند و مرا بواسطه اينكه پير و از كار افتاده بودم نبردند. من با نهايت افسردگي بپابوس اين بزرگوار مشرف شدم و درد دل خود را به آن حضرت عرضكردم كه يابن رسول الله من پير و ناتوانم وبغير همان پسر جوان كسي را ندارم او را هم تركمنان از من گرفتند و بردند و حال من بيكس و بيچاره شده ام و من پسر خود را از شما مي خواهم.

از اين تضرع و زاري من اثري ظاهر نشد و نتيجه اي بدست نيامد تا شب جمعه اي نزديك ضريح مقدس بسيار گريه كردم وعرض نمودم كه يا مرگ مرا از خدا بخواه و يا پسرم را بمن برسان.

پس از شدت گريه و بي حالي مرا خواب ربود در علام رؤيا ديدم وجود مقدس حجت خدا حضرت رضا روحي فداه از ضريح مطهر بيرون آمد و بمن فرمود تو را چه مي شود من قضيه و حال خودم را بخدمتش بعرض رساندم.

ديدم آنحضرت كاغذي بمن داد و فرمود: اين كاغذ را بگير وصبح از شهر بيرون رو در خارج شهر قافله اي خواهي ديد كه بسمت بخارا (افغانستان فعلي) مي رود تو با اهل قافله همراه شو تا به بخارا برسي.

در آنجا اين كاغذ مرا بحاكم بخارا برسان و او پسر تو را بتو مي رساند چون ازخواب بيدار شدم ديدم كاغذ مرحمتي آن بزرگوار مهر شده در دست من است و در پشت آن نوشته شده بحاكم بخارا برسد.

خوشحال شده و صبح از دروازه بيرون آمدم قافله اي كه فرموده بود ديدم پس با آنها به راه افتادم زيرا اهل قافله از تجار بودند وچون سرگذشت خود را بآنها اظهار كردم آنها مرا مواظبت كردند تا به بخارا و بدر خانه حاكم رسانيدند.

من در آنجا به بعضي گفتم كه بحاكم بگوئيد كه يكنفر آمده و با شما كاري دارد و كاغذي از طرف حضرت امام رضا (عليه السلام) آورده است.

تا اين خبر را باو دادند ديدم خود حاكم با سر و پاي برهنه بيرون دويد و كاغذ امام صلوات الله عليه را گرفت و بوسيد و بر سر نهاد. آنوقت بخادم خود گفت فلان تاجر كجاست او را حاضر كنيد.

بامر حاكم رفتند و آن تاجر را حاضر نمودند سپس حاكم باو گفت كه حضرت رضا (عليه السلام) براي من مرقوم فرموده كه پسر اين پيرمرد را از تو به پنجاه تومان خريداري كنم و باو برگردانم و اگر اطاعت نكنم تا شب كار مرا تمام كند.

آنمرد تاجر براي فروش حاضر شد و حاكم چند نفر را با من همراه كرد و گفت برو نگاه كن و به ببين پسر تو همان است يا نه لذا من با آن چند نفر بخانه آن تاجر رسيدم چشمم به پسر خود افتاد. واو مرا ديد يكمرتبه دست بگردن يكديگر درآورده و معانقه كرديم و بسيار خوشوقت شديم و بعد بنزد حاكم رفتيم.

حاكم گفت: حضرت رضا (عليه السلام) براي من نوشته است كه خرج راه شما را هم بدهم اين بود كه امر كرد تا دو مركب براي ما آوردند ومخارج راه را نيز بما داد و هم خطي براي ما نوشت كه كسي متعرض ما نشود سپس با پسر خود حركت كرده و رو براه نهاديم تا باين ارض اقدس رسيديم و حالا پسر من روزها پي كاري مي رود ومن شغلي ندارم بجز خدمت قبر اين بزرگوار بنشينم و تلاوت قرآن كنم.

( - كرامات رضويه . )

دلا منال كه دلدار ما رضا است رضا

غمين مباش كه غمخوار ما رضا است رضا

ز فتنه هاي زمان و زشرّ مردم دون

مترس چونكه نگه دار ما رضا است رضا

بهر مرض كه شوي مبتلا بوي كن روي

طبيب درد و پرستار ما رضا است رضا

ز قاطعان ره دين نه خوف دار نه بيم

چرا كه قافله سالار ما رضا است رضا

بهر بليّه كه گشتي دچار باك مدار

يقين بدان كه مددكار ما رضا است رضا

ز جور روي زمين گر شوي چو شب تاريك

چراغ راه شب تار ما رضا است رضا

بود اميد بفرياد ما رسد در حشر

از آنكه در دو جهان يار ما رضا است رضا