كاغذ برائت






( كاغذ برائت )



مرحوم محدث نوري عليه الرحمه فرمود جمعي از ثقات خبر دادند كه: جماعتي از اهل آذربايجان بزيارت حضرت رضا (عليه السلام) مشرف شدند يكنفر از آنها كور و نابينا بود چون بمقصود رسيدند يعني بفيض زيارت آن بزرگوار نائل شدند و بعد از چندين روز توقف عتبه مباركه را بوسيده رو بوطن حركت نمودند تقريباً در دو فرسخي مشهد فرود آمده و منزل كردند در آنجا نزد يكديگر نشستند.

كاغذهائي را كه نقش قبه منوره و روضه مقدس و اطراف آن بر كاغذ بود براي تبرك و سوغاتي خريده بودند بيرون آورده و نظر مي كردند و اظهار مسرّت و خوشحالي مي نمودند.

آن شخص نابينا چون چشم نداشت و نمي ديد و خبري هم از آن كاغذها نداشت تا صداي كاغذ را شنيد و اظهار خوشحالي رفقاي خود را متوجه گشت. پرسيد سبب خوشحالي شما چيست؟

و اين كاغذها چيست و از كجاست.

رفقا بعنوان شوخي گفتند مگر تو نمي داني اين كاغذها برات خلاصي و بيزاري از آتش جهنم است كه حضرت رضا (عليه السلام) بما مرحمت فرموده است.

تا اين سخن را شنيد باورش شد يعني قطع بصحت اين خبر نمود و گفت معلوم مي شود كه امام هشتم (عليه السلام) بهريك از شما كه چشم داشته ايد (كاغذ) برات داده و من كه كور و ضعيف هستم برات مرحمت نفرموده است بخدا قسم كه من دست برنمي دارم والساعه برمي گردم و مي روم و برات خود را مي گيرم.

عازم برگشتن شد و رفقاي او چون جديت او را براي برگشتن دانستند گفتند اي مرد حقيقت مطلب اين است كه ما شوخي و مزاح كرديم و اين كاغذها چنين و چنان است.

آنمرد باور نكرد و با نهايت پريشاني ترك رفقاي خود نموده وبرگشت بمشهد مقدس و يكسره بآستان عرش درجه مشرف گرديد و ضريح مطهر را محكم گرفت و بزبان خود عرض كرد: اي آقا من كور و عاجزم و از وطن خود بزيارت حضرتت با كوري آمده ام و حال از كرم جنابت بعيد است كه برفيقان من كه چشم دارند برائت بيزاري از آتش دوزخ مرحمت كني و بمن كه عاجز وضعيفم مرحمت نفرمائي.

بحق خودت قسم كه دست از ضريحت برنمي دارم تا بمن نيز برات آزادي عطا فرمائي. يكمرتبه ديد پاره كاغذي بدستش رسيد وهر دو چشمش روشن و بينا گرديد و بر آن كاغذ سه سطر بخط سبز نوشته بود كه فلان پسر فلان از آتش جهنم آزاد است. پس با كمال خوشحالي از خدمت قبر شريف آن حضرت بيرون آمد و خود را برفقاي خود رساند.

( - دارالسلام محدث نوري . )



اي مظهر صفات الهي خديو طوس

وي قبله گاه هفتم و وي هشتمين شموس

ازعرش سوي فرش ملائك علي الدوام

نازل شوند ببارگهت بهر خاكبوس

لرزد بصبح وشام دل خصم همچوبيد

چون در نقارخانه تو مي زنند كوس

ازشرق و غرب رو بتو آرند شيعيان

بر درگهت كنند پي مسئلت جلوس

زيراكه ز آستان رضا نارضا نرفت

هرگزكسي اگرچه بدي كافر و مجوس

نازند برتمامت مردم بروز حشر

آنان كه سوده اند بدربار تو رؤس

لكن بسي دريغ كه از زهرجا نگذار

بنمود تلخ كام تو مأمون چاپلوس

چون زهركس بقلب شريفت اثر نمود

دلهاي دوستان زغمت گشت پرفسوس

زان زهر بهر نفس نفيست نفس نماند

اي خسروي كه بدنفست حافظ نفوس

آخر بطوس جان بسپردي غريب وار

اي خاك بر سر من ووين چرخ آبنوس

باشد اميدوار مروج كه روز حشر

او را دهي نجات درآنروز بس عبوس