كارد پيشكش




( كارد پيشكش )



سيد مرتضي موسوي نواده سيد محمد (صاحب مدارك) عليه الرحمه فرمود: استاد تقي اصفهاني كاردگر گفت:

من كارد بسيار خوبي براي آشپزخانه حضرت رضا (عليه السلام) ساختم آنگاه بقصد زيارت آن بزرگوار از اصفهان حركت كردم و آن كارد را بعنوان پيشكش بآستان قدس رضوي با خود برداشتم و براه افتادم. وقتي نزديك كاشان رسيدم در كاروانسرائي (مسافرخانه) كه در آنجا بود در يكي از اطاقها منزل كردم.

در آنجا شخصي را ديدم مريض است و روي بستر با يك حال ناتواني افتاده من دلم بحال او سوخت و نزديك رفتم و از احوال او جويا شدم. گفت من از اهل بلخم (افغانستان فعلي) ولي بر طريقه ومذهب ايشان نيستم و اراده رفتن بخراسان دارم و حال در اينجا بيمار شده ام و بجهت بي پرستاري ناخوشي من طول كشيده است.

استاد تقي مي گويد: وقتي اين حرف را زد كه من خيال زيارت امام رضا (عليه السلام) را دارم با خود گفتم خدمت زوّار امام رضا (عليه السلام) يكي از عبادت هاست. خوب است كه من از او پرستاري كنم بلكه بهبودي يابد.

لذا يك هفته توقف كردم و مشغول پرستاري او بودم تابحال آمد و قوي پيدا كرد و من غافل از اين بودم كه آن ملعون گرگي است كه خود را در لباس ميش درآورده و ماري در آستين.

شبي در همان كاروانسرا خوابيده بودم آن ملعون فرصت را غنيمت شمرده بود و بقصد كشتن من دست و پاي مرا محكم بسته بود. وقتي كه خواست مرا بكشد يكمرتبه از خواب بيدار شدم.

ديدم آن خبيث كارد خودم را كه براي حضرت رضا (عليه السلام) ساخته بودم در دست گرفته و اراده قتل مرا دارد و گفت من از زيادي خوبي تو، بتنگ آمدم و اينك من تو را با همين كارد خودت مي كشم و راحت مي شوي.

آن كارد بقدري تيز و تند بود كه عكسش را اگر در آب مي انداختي نهنگان دريا ريزريز مي شدند و طوري آن را درست كرده بودم كه با يك اشاره كارد از غلاف بيرون مي آمد.

من در آنحال بيچارگي و اضطرار و پريشاني بمضمون (امن يجيب المضطر اذا دعاه) توجه بحضرت رضا (عليه السلام) كرده و متوسل بآنحضرت شدم و و متحير بودم كه ناگاه ديدم آن كارد بمانند زبان اژدها در كام چسبيده و از نيام بيرون نمي آيد. پس آن بدبخت كارد را بزير سينه خود گذاشت و با زور و قوت تمام مي كشيد كه كارد از غلاف بيرون شود كه ناگهان كارد الماسي از غلاف درآمد و بر سينه نحس آن ملعون خورد كه فوراً تمام امعاء و احشامش فرو ريخت وجان بمالك دوزخ سپرد.

منكه از كشته شدن نجات يافتم خداي را شكر كردم لكن با دست و پاي بسته افتاده بودم. كه ناگاه مردي شمع بدست وارد شد و چون مرا دست و پاي بسته و آن شخص را كشته ديد ترسيد.

گفتم مترس كه امشب در اينجا معجزه اي روي داده آن شخص تا صداي مرا شنيد و از صدا مرا شناخت پيش آمد و مرا ديد و او را شناختم كه يكي از همسايگان است و او نيز مثل من قصد زيارت حضرت رضا (عليه السلام) را دارد. پس قضيه را باو گفتم و او دست و پاي مرا باز كرد و بدن نحس آن ملعون را بيرون انداخت براي خوردن سگها.

سپس با همان مرد باعتقاد راسخ حركت كرديم و به مشهد مشرف شديم و آن كارد را بآستان مقدس رضوي تقديم نموديم.

( - دارالسلام محدث نوري . )



بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدرگاه تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بارديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام