همسر گمشده






( همسر گمشده )



محدث نوري در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقي از اهل گيلان نقل كرد:

من بشهرها و كشورها تجارت مي رفتم تا اينكه اتفاقي سفري بسوي هند رفتم. در آنجا بجهت كاري و پيش آمدي شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اي در سراي تجارتي براي خود گرفتم وبسر مي بردم.

در آن سرا جنب حجره من مرد غريبي كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مي ديدم و جهت حزنش را نمي دانستم و گاهي صداي گريه و ناله او را مي شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم كه بايد بپرسم كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم.

وقتي نزد او رفتم ديدم قواي او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روي داده گفتم: آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشاني شما را سؤال كنم و از تو خواهش مي كنم كه برايم نقل كني كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستي.

گفت ناراحتي و محزون بودن من براي پيش آمدي است كه براي من روي داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اي از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتي حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتي در حركت بود.

ناگهان باد تندي وزيدن گرفت و دريا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تارپود كشتي را كرباس وار از هم دريد واستخوانهاي وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت. وهمه مردمي كه در كشتي بودند با مالهايشان غرق شد.

من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اي بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مي برد تا قضاي الهي آن اسب چوبي كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اي رسانيد و موج دريا مرا بساحل انداخت.

چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم، خداي را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت و زيبائي ولي از بني آدم خالي بود و هيچ كس در آن نبود.

يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روي درخت بسر مي بردم تا اينكه روزي نزديك درختي كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم. ناگهان عكس زني بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلي دختري بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روي درخت است ولي لباس نداشت و برهنه بود.

دختر تا ديد كه من باو نظر كردم گفت اي مرد از خدا و رسول شرم نمي كني كه به من نگاه مي كني. من حيا و خجالت كشيدم و سر بزير انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مي دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشري يا از صنف ملائكه يا از طايفه جني؟ گفت: من از بني آدمم.

مرا قصه ايست كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است وعازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقاً كشتي ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم.

من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسي در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشي همسرم شوي و من تو را بعقد خود درآورم.

آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روي خود را برگردانيدم و او از درخت بزير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگي مي كرديم تا خداوند متعال بر بي كسي و تنهائي ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنايت نمود و اكنون هر دوي آنها حاضر هستند كه آنا را مي بيني...

زندگي خوبي را داشتيم بتوسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم بسن نه سالگي و ديگري به هشت سالگي رسيد. و در آنجا چون لباس و پوشاكي نبود برهنه بسر مي برديم و موهاي بدن ما دراز شده بود و بسيار بدمنظر بوديم.

روزي همسرم به من گفت اي كاش لباسي داشتيم كه خود را مي پوشانيديم و ستر عورت مي نموديم و از اين رسوائي خلاص مي شديم. پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طوري كه ما زندگي مي كنيم جوري ديگر هم مي شود زندگي كرد.

مادر بآنها گفت بلي خداوند متعال شهرها و جاهاي زيادي دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراكهاي لذيذ و شربتهاي خوشگوار و لباسهاي زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتي ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اي باين جزيره افتاديم ودر اينجا مانده ايم. پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا بوطن وجاي سابق خود باز نمي گرديم. مادر گفت چون دريا در پيش است و بي كشتي ممكن نمي شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتي نداريم.

گفتند ما خودمان كشتي مي سازيم و در اين امر اصرار كردند. مادر از اصرار اين دو پسر اشاره بدرخت بسيار بزرگي كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالي شود شايد بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتي شده و طوري شود كه بر آن نشسته برويم و بجائي برسيم.

پسرها از شنيدن اين سخن خيلي خوشوقت شدند و با كمال شوق فوراً برخواستند و رفتند بجانب كوهي كه در آن نزديكي بود و سنگهائي داشت كه سرهاي آن تيز بود. مثل تيشه نجاري. پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع بخالي كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالي و به هيئت كشتي و زورقي شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاي مي گرفتند.

وقتي كه كشتي آماده شد خيلي خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كاري بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتي حوضي ساختيم و از همان موم ظرفهائي ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم.

بعد براي خوراك خودمان در كشتي چوب چيني زيادي كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتي قرار داديم سپس دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتي را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش را بريسمان ديگر و آن ريسمان را بدرخت بزرگي بستيم و چون اين كار تمام شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو بزيادي نمود بطوريكه كشتي ما روي آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداي را بجا آورديم و تمام سوار كشتي شديم.

ولي ديديم كشتي روي آب است ليكن حركت نمي كند. آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسماني بود كه به درخت بسته بوديم و مي بايست پيش از سوار شدن آن را باز مي كرديم.

يكي از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستي كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتي بحركت درآمد و بوسط دريا رسيد.

آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن وگريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجي براي او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روي درختي رفت و نظر حسرت بما مي كرد و اشك مي ريخت تا وقتي كه ما از نظرش غائب شديم.

پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكي بود كه بر روي جراحات دلم پاشيده مي شد لكن چون بوسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتي ما هفت روز در حركت بود تا وقتي كه بكنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روي رفتن بطرفي را نداشتيم.

همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكي شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندي برآمدم و نظري انداختم به روي شهر وروشني آتش را از دور ديدم.

پسرها را در آن كشتي گذاشتم و خود بسوي آتش براه افتادم تا بدر خانه اي كه درگاهي عالي داشت رسيدم در را كوبيدم مردي از آن خانه بيرون آمد.

من قدري عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس وفرش گرفتم و فوراً برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم ولباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در اين سرا حجره اي گرفته و شبها جوالي برداشته و مي رفتيم عنبرها را كه در كشتي داشتم مي آوردم تا تمامي را آورده و اسباب زندگي را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مي شود كه در اينجا با پسرها بسر مي برم و تجارت مي كنم ليكن شب و روز از دوري آن زن مهجوره و بيكس و بيچارگي او در ناراحتي و حزن و اندوهم.

راوي گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامي به من دست داد بقسمي كه به گريه افتادم. سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه) گره تقدير را بسر انگشت تدبير نمي توان باز كرد و حكم الهي را بچاره گري نمي شود تغيير داد.

آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) برساني و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بداري اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسي. زيرا او پناه بي كسان است و او ياري و كمك مي كند.

اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روي اخلاص يك چراغ قنديلي از طلاي خالص بسازد و پياده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (عليه السلام) طلب كند.

پس فوراً برخواست و همان روز طلاي خوبي تحصيل كرد وبعد از آن قنديلي از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتي نشست وروبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتي راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد.

شب آنروزي كه وارد مي شد متولي آستان قدس حضرت رضا (عليه السلام) را در خواب ديد كه باو فرمود فردا يك شخصي بزيارت ما مي آيد تو بايستي او را استقبال كني.

لذا صبح كه شد متولي با جمعي از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند ومنزلي براي او معين نمودند و قنديلي كه آورده بود در محل خود نصب نمودند.

آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا پاره اي از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براي بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برويش بستند ورفتند. چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زاري و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مي خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت.

حال خستگي بوي دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسي مي گويد برخيز!

سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا (عليه السلام) است مي فرمايد: من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن.

مي گويد: عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسي كه همسرت را از راه دور آورده است مي تواند درهاي بسته را بگشايد. پس برخواسته روانه شدم بهر دري كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتي ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم.

من پرسيدم چگونه اينجا آمدي؟ گفت من از درد فراق و زيادي گريه مدتي بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مي كردم.

ناگهان جواني پيدا شد نوراني كه از نور رويش تمامي جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خيلي نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم.

پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال يكديگر رسيدند و مجاورت آنحضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند.

( - دارالسلام محدث نوري . )



بر در لطف تو اي مولا پناه آورده ام

من گدايم رو بدربار تو شاه آورده ام

توشه و زادي ندارم بي پناهم خسروا

خوار و زارم يكجهان بار گناه آورده ام

سوختم بر آتش سوزان و از فضل خدا

بار ديگر روي براين بارگاه آورده ام

نام مهدي بردم و شد خامش آتش از وفا

لطف حق بر اسم اعظم چون پناه آورده ام

روسفيدم كن بدنيا و بعقبي اي شها

كه بدرگاه تو من روي سياه آورده ام

يك نظر بر حال زارم از ره لطف و كرم

من حقيرم بر درت حال تباه آورده ام