شفاي ميرزا




( شفاي ميرزا )



ميرزا آقاي سبزواري در اداره ژاندارمري توپچي بود. مأمور مي شود با پنج نفر از توپچيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر تربت ببرند و چون از مشهد خارج مي شوند در بين راه يكي از آنها اتفاقاً آتش سيگارش بصندوق باروت مي رسد و فوراً آتش مي گيرد و بلاتأمل سه نفر از ايشان هلاك و سه نفر ديگر زخمي مي شوند.

خود ميرزاآقا مي گفت من يكمرتبه ملتفت شدم ديدم قوه باروت مرا حركت داده و ده زراع (5 متر) بخط مستقيم بالا برد وفرود آورد و گوشتهاي رگهاي پاهاي من تا پاشنه پا تمامي سوخت. پس مرا به مشهد به مريضخانه لشكري بردند و حدود يكماه مشغول معالجه شدند.

سپس مرا از آنجا به مريضخانه حضرتي بردند و مدت هشتماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك التيام شد ولي ابداً قدرت حركت نداشتم. زيرا كه رگهاي پا بكلي سوخته بود. تا شبي با حالت دل شكستگي گريه بسياري كردم. آنگاه توجه بحضرت رضا (عليه السلام) نموده عرضه داشتم يابن رسول اللّه، من كه سيدم و از خانواده شما مي باشم، آخر نبايد شما بداد من بيچاره برسيد.

از گريه شديد خوابم برد در عالم خواب ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و مي فرمايد ميرزاآقا حالت چطور است؟

تا اين اظهار مرحمت را نمود فوراً دستش را گرفتم و گفتم شما كيستيد كه احوال مرا مي پرسيد؟ آيا از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان من هستيد؟ فرمود مي خواهي چه كني من هركس هستم آمده ام احوال تو رابپرسم. عرض كردم: نمي شود، مي خواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تاكنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.

فرمود: تو متوسل به كه شدي؟ عرض كردم بحضرت رضا(عليه السلام) فرمود: من همانم.

تا فرمود: من همانم. گفتم آخر مي بينيد كه من به چه حالي افتاده ام و از هر دو پا شل شده ام و نمي توانم حركت كنم. فرمود ببينم پايت را؟

سپس دست مبارك خود را از بالاي يكپاي من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را بهمين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اي بپاي من آمد.

بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت مي كند تعجب كردم با خود گفتم آيا مي شود كه همه پاي من حركت كند. پس پاهاي خود را حركت دادم حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفاء مرحمت نموده از شوق شروع به بلند گريه كردن نمودم بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريه من بيدار شدند و گفتند اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شده اي كه گريه مي كني و نمي گذاري ما بخوابيم. گفتم شما نمي دانيد: امشب امام هشتم (عليه السلام) به بالين من تشريف آورد و مرا شفا داد.

چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و توبه كردم كه ديگر به نوكري دولت اقدام نكنم و حال بعنوان دست فروشي مشغول كسب شده ام.

( - كرامات رضويه . )



روزي بطبيب عشق با صدق و صفا

گفتم كه بگو درد مرا چيست دوا

گفتا كه اگر علاج دردت خواهي

بشتاب بدربار شه طوس رضا