شفاي اعضاء


( شفاي اعضاء )



هنگام فجر جمعه بيست و سوم ذي الحجه سنه 1345 قمري كربلائي غلامحسين شفا يافت و چون از حال او جماعتي از مردم با خبر بودند شفاي او مانند آفتاب روشن شد كه سيد مذكور (جناب صديق محترم و ثقه معظم حاج سيد اسماعيل معروف به حميري كه اين يازده تا داستان را از كتاب آيات الرضويه اين مرحوم نوشته) اين قصه را از زبان ايشان مي گويد:

اصليت من از بجنورد است ولي در نيشابور ساكن بودم تا دردي بپاي چپم عارض شد و لَمس گرديد پس من خود را به پابوس حضرت ثامن الائمه (عليه السلام) رساندم و در كاروانسرائي منزل كرده ومريض شدم و چون فقير و پريشان بودم سراي دار مرا بصحن عتيق آورد و من بيست روز در گوشه صحن امام بحالت مرض افتاده بودم تا دربانان امام (عليه السلام) مرا به دارالشفاي حضرتي بردند و سه ماه مرا در آنجا معالجه مي نمودند و فايده اي نبخشيد. بلكه آن مرض تمام بدنم را فرا گرفت كه بجز سر و گردن عضو ديگر را نمي توانستم حركت دهم لذا باز مرا در صحن آورده گذاردند. پس از پانزده روز دربانان مرا بمسجد كوچكي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.

پس از يكماه محله بواسطه كثافت مرا بمحل ديگري بردند وبعد از دو ماه اهل آنجا مرا بمسجد اولي حمل كردند و بعد از يكماه تقريباً باز بصحن عتيق گذاردند و پس از چهار پنج روز بدارالشفاء بردند و بعد از بيست روز مرا بيرون آورده در خيابان نهادند و از آنجا ثالثاً به مسجد اولي كه در كوچه مدرسه معروف به دودر بود بردند.

كار اينقدر بر من سخت شد كه مقداري ترياك تحصيل كرده خوردم تا بميرم و مردم از شرّ و زحمت من راحت شوند اتّفاقاً بعضي فهميدند و در مقام علاج برآمدند. و مرا از مردن نجات دادند.

من پيوسته متوسل بحضرت رضا (عليه السلام) بودم خصوصاً در اين شب جمعه كه از اول شب بهمان نحوه كه افتاده بودم حالي داشتم وتا نزديك صبح درد دل بآنحضرت مي نمودم.

ناگاه ديدم سيد بزرگواري پائي بمن زد كه برخيز عرض كردم آقاي من منكه از سينه تا بقدم شل مي باشم و قدرت برخاستن ندارم.

فرمود برخيز كه شفا يافتي آيا مرا مي شناسي؟ همين سخن را فرمود و از نظر غائب شد و من بوي خوشي استشمام كردم و با خود گفتم: خود را امتحان كنم كه آيا مي توانم برخيزم يا نه؟!

برخاستم و ملتفت شدم كه تمامي اعضاي من به فرمان من است و از نظر مرحمت امام هشتم (عليه السلام) روح تازه اي بهمه جوارحم دميده شده پس بجانب چپ و راست نگاه مي كردم و چشمهاي خود را مي ماليدم كه من بيدارم يا خواب و شروع كردم براه رفتن آنگاه بدويدن آنوقت يقين كردم كه حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفاء بخشيده.

بدر خانه تاجري كه در آن نزديكي بود رفتم و ترحماً كفالت از من مي كرد خبر دادم كه امام هشتم (عليه السلام) مرا شفا داده و من اينك بحمام مي روم تا خود را تطهير و غسل زيارت كنم. شما براي من لباس بياوريد.

وقتي كه بحمام رفتم حمامي تعجب كرد و گفت چگونه آمده اي؟ گفتم بپاي خود آمده ام زيرا حضرت رضا (عليه السلام) مرا شفا داده است.

( - آيات الرضويه . )



اي دل حرم رضا حريم شاه است

برج شرف و سپهر عزّ و جاه است

حق كرده تجلّي از در و ديوارش

هرجا نگري (فثم وجه الله) است