شفاي دردها


( شفاي دردها )



مشهدي رستم پسر علي اكبر سيستاني فرمود:

من دوازده سال قبل از اين تاريخ (سيزدهم ماه ربيع الثاني سنه 1335) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدي به پاي راست وكمرم عارض شد. به نحوي كه از درد بي تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت ناداري و پريشاني نتوانستم به طبيبهاي ايراني رجوع كنم.

لذا به حمالي گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسي برد و دكتر انگليسي در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاي بسيار در مقام علاج برآمد. هيچ اثر بهبودي ظاهر نشد. بلكه پاي راستم كه درد مي كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوي كه ابداً احساس حرارت و برودت نمي كردم. لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصري درد مي كرد و به جهت بي حس شدن پا نمي توانستم حتي با عصا بايستم. دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالي گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوي كوچه اي كه نزديك ارك دولتي بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكي آن تكدّي مي كردم و بذلت تمام روزگار را مي گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم.

چون درد شدّت گرفت بسيار متاذي شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاي بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگي شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد. و در عذاب بودم.

روزي يك نفر ارمني از آن كوچه مي گذشت و شنيد كه من از درد ناله مي كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانهإ؛ّّ مي گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مي رسد پس تو چرا پناه نمي بري كه شفا بيابي (مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (عليه السلام) بود.)

شماتت آن ارمني خيلي بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بي اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است.

ارمني نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبي هم بر سر من زد ورفت.

من با نهايت خلق تنگي و پريشاني قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (عليه السلام) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوي چپ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاي سر مطهر خود را بريسماني بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائي نمي روم تا مرا مرگ يا شفا دهي و مرگ براي من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم.

پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر وبواسير شدت گرفت و يكي از خدام در حرم مرا اذيّت مي كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو.

مي گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسي كاري ندارم و از مولاي خود شفا يا مرگ مي خواهم پس با دل شكسته بقدري عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براي من بهتر است تا خوابم برد.

در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائي شنيدم كه فرمود برخيز!! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مي كرد. گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز.

گفتم نه پا دارم و نه كمر: فرمود كمرت راست شد! در اين حال چشمم را باز كردم، ميان ضريح مطهر آقائي ديدم كه قباي سبز در بر و فقط عرق چيني بر سر داشت و از روي مباركش ضريح پر از نور شده بود.

فرمود: برخيز كه هيچ دردي نداري.

تا اين سخن را فرمود فوراً برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد.

ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح وسالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثري نيست.



- 7هذا حرم فيه شفاء الاسقام

فيه لملائك السموات مقام

من يمم بابه ينل مطلبه

من حل به فهو علي النار حرام