وصف نشدني ! مثل هميشه!


وصف نشدنى ! مثل هميشه!

مثل شبهاى معمول، خودش را به حرم رسانيد تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) به جماعت بخواند. صحن، زياد شلوغ نبود و براحتى مى توانست در محل مورد نظرش بنشيند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هواى مطلوبى داشت. زائرين در انتظار نماز، به صورت پراكنده روى فرشها نشسته بودند. بعضى نماز و بعضى قرآن تلاوت مى كردند، بعضى زيارت نامه مى خواندند وبعضى هم با چشمهايى مشتاق و نيازمند، كبوتران حرم را دنبال مى كردند.

هوا گرم بود وبراى اين كه بتواند براحتى به آب دسترسى داشته باشدن سعى كرد در جايى بنشيند كه به حوض، نزديك باشد. هوا خاكسترى رنگ شده بود و كم كم از روشنايى آن كاسته مى شد. چراغهاى فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.

تسبيحش را در آورد؛ عادت داشت، نزديك اذان كه مى شد وضو مى گرفت و رو به روى قبله، آماده نماز مى نشست و يك دور تسبيح اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ ... مى خواند.

نور افكن ها روشن شده بود. صحن كم كم داشت مملو از زائرينى مى شد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند. پسركى ده دوازده ساله، از بين صفهاى نماز جماعت عبور مى كرد و با صداى مخصوصى ، طورى كه جلب توجه مى نمود، فرياد مى زد: ارتباط با خدا! دعاى كميل! دعاى ندبه! زيارت عاشورا! زيارت امام رضا(ع)! و مردم را دعوت به خريد ادعيه مباركى كه در دست داشت، مى كرد!

چند نفر آن طرفتر، بچه اى ده دوازده ساله كه عقب ماندگى ذهنى داشت، بين مادر و خواهرش، لميده بود و خواهر او با پياله اى از پياله هاى آب حرم، به دهانش آب مى ريخت.

در صف پشت سر او، پيرزنى در حالى كه روى يك صندلى تاشو، در صف نماز نشسته بود، براى زائران ديگر در خصوص چگونگى از كار افتادن پاهايش سخن مى گفت وآن طرفتر، دختر بچه اى چهار پنج ساله، در حالى كه چادرى سفيد با گلهاى ريز و زيبا به سر كرده بود، نماز مى خواند! چند كودك خردسال در حالى كه پاچه هاى شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشويه هاى حوض، آب بازى مى كردند، بعضى هم كنار مادرشان نشسته بودند. دختر بچه اى سه چهار ساله، در حالى كه به لبهاى مادرش خيره شده بود، طورى به زيارت نامه امام رضا(ع) گوش سپرده بود كه گويا دارد شيرين ترين قصه دنيا را گوش مى دهد!

به دختر بچه اى كه نماز مى خواند نگاه كرد. با تعجب، دختربچه اى ديگر را ديد كه لباسهايى مشابه با لباسهاى او پوشيده بود و به همان ترتيب نماز مى خواند! آنها دوقلو بودند! صدايشان كمى بلند بود. آنها آن قدر زيبا به نماز ايستاده بودند كه توجه منتظرين اقامه نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند.

درست كنار او، خانم زائرى ، با بچه شش ماهه اش، در صف نماز نشسته و نگران بود كه مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامى كند و او نتواند به فيض نماز جماعتـآن هم در كنار مرقد مطهر آقاـنايل شود. پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نويد نزديك شدن به هنگام اذان مغرب را مى داد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هواى معنوى آن، خود را يكى از خوشبخت ترين مخلوق خداوند، حس مى كرد!

دانه هاى تسبيح او كه زير نور نورافكنهاى حرم، درخشش خاصى يافته بود، به دانه هاى آخر مى رسيد! هميشه طبق عادت، با نيتِ « قُربَةً اِلَى الله » وضو مى گرفت و با وضو بود. ولى ناگهان به داشتن وضو شك كرد! بى هيچ درنگى و با ترس از نرسيدن به نماز جماعت، تسبيحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو، صف نماز را ترك كرد. رو به روى يكى از شيرهاى آب و فواره اى كه درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد مى آورد، ايستاد؛ نور چراغهاى تعبيه شده در زير فواره ها، خيره كننده بود! در فضاى صحن، صداى آرامبخش و روح افزاى اذان، طنين انداز شد.

وضو گرفت؛ سريع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستينهايش را در زير چادر، پايين كشيد؛ مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روى پنجه پاهايش كنار زد؛ مى خواست جورابهايش را بپوشد؛ دستش را در جيب مانتويش فرو برد، ولى اثرى از جورابها نيافت!

با وجود اين كه بندرت اتفاق مى افتاد، لباسهايش نو باشد ولى از بچگى عادت كرده بود لباسهاى جديدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در اين صورت لباسها برايش، خير و بركت به همراه خواهد آورد. آن روز كفشهايش جديد بود. يك جفت صندل مشكى ورنى تابستانى ، كه جورابهاى كلفتش مانع از اين مى شد كه صندلها، جلب توجه كند، به پا داشت. ولى اين كفشها، بدون جوراب، حالتى ناخوشايند مى يافت. همان لحظه اى كه براى گرفتن وضو، جورابهايش را درآورد با وجود اين كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشايندى به او دست داد! اين احساس باعث شد كه چادرش را روى پاهايش بيندازد، طورى كه كفشها ديده نمى شد. نمى دانست بايد چه بكند؟

مكبّر مردم را دعوت به اقامه نماز مى كرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا كرد، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ايستاد. او هم به اجبار چادرش را روى پاهايش انداخت و آماده نماز شد.

در پى يافتن راه چاره بود؛ با خود انديشيد كه اگر از حرم خارج شود مى تواند از دستفروشهايى كه آنجا جوراب مى فروشند، جوراب تهيه كند ولى خارج شدن از حرم به اين صورت، برايش مشكل مى نمود! به هر ترتيبى كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعى نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا كند!

امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. هميشه در پايان نماز خدا را شكر مى كرد و در حالى كه او را مخاطب قرار مى داد، مى گفت: « خدايا تو را شكر كه نماز را بهترين راه ارتباط بين خودت و ثروتمند، فقير، كارگر، كارمند و ... قرار دادى !». اين به نظرش يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت: « الهى وَ رَبّى مَن لى غَيرُكَ ». روى دو زانويش نشست؛ پس از اندكى دوباره به ياد جورابهايش افتاد! مسيرى را كه براى گرفتن وضو طى كرده بود، با چشمهايش دنبال كرد ولى اثرى از آنها نيافت.

خانمى در حالى كه از زير چادرش صداى خش خش پلاستيكى ، شنيده مى شد، از بين صفها مى گذشت و همين كه فضاى كمى بين نمازگزاران، پيدا مى كرد از آنها مى خواست جايى هم به او بدهند تا به نماز بايستد. او مدام تكرار مى كرد: « الان نماز عشاء شروع مى شه، اگه كمى جمع تر بشينين، منم جا مى شم! »

نيم خيز شد؛ روبه مادرى كه با بچه شش ماهه خود مشغول بود كرد و از او خواست، جمع تر بنشيند؛ خودش را هم كمى از روى قالى به طرف زمين كشيد و در حالى كه آن خانم را مخاطب قرار مى داد، فضاى به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: « خانوم! اينجا، جا ميشين! بفرمايين! ».

خانمى كه به دنبال محلى براى ايستادن به نماز مى گشت، از خدا خواسته، سريع خودش را به او رسانيد و در حالى كه چند بار از او تشكر كرد، بزحمت خودش را بين آن دو جا داد و نشست. او به محض اين كه آرام گرفت، گفت: « خانوم! من بيرون صحن، جوراب مى فروشم! نگا كنين، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از اين راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در مى يارم! جوراباى خوبيه! شما نمى خرين!؟ » و اضافه كرد: « قيمتش، سه جفت، دويست تومنه! ولى شما چار جفت دويست تو من بدين! »

گويا دنيا را به او داده بودند! در حالى كه جورابها را نظاره مى كرد، دست در جيبش نمود، يك دويست تومانى در آورد و به دست جوراب فروش داد! و يك جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را كنار زد و زير نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشيد!

مكبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا مى خواند. همه ايستادند! بچه شش ماه، در حالى كه چراغهاى صحن، حسابى مشغولش كرده بود، در مقابل آنها دست و پا مى زد و شادمانه مى خنديد! بچه اى كه عقب ماندگى ذهنى داشت، طورى جذب فواره ها شده بود كه گويا شيرين ترين رؤيايش به حقيقت پيوسته است! بچه هاى دو قلوى محجب، دوشادوش نمازگزاران ديگر و بسيار معصومانه و مؤثر به نماز ايستادند! او هم، همانند ديگران در حالى كه قطراتى از اشك بر گونه هايش چكيده بود، به نماز ايستاد!

نور افكنهاى صحن، فضا را مثل روز روشن كرده بود! بچه ها سر و صدا مى كردند! بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران مى رساندند. حريم مقدس بارگاه ملكوتى حضرت ثامن الائمه (ع) مثل هميشه، شور و حالى وصف نشدنى داشت!