حج فقرا


حج فقرا

زندگى آن چنان، او را در تنگنا قرار داده كه پاك از دل و دماغ افتاده بود. با وجود اين كه بچه آخر خانواده بود ولى از همه خواهرها و برادرهايش پيرتر نشان مى داد. مى شد رد پاى تمام چين و چروكهاى صورتش را گرفت وبه يك بدبيارى رسيد! از حاصل ازدواج اول، يك دختر برايش مانده بود كه پيش از به دنيا آمدن او، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده، به او دوباره شوهر داده بودند. همسر دوم او كه مردى بسيار هوس باز و غير مسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت، اصلاً با دخترش نمى ساخت ولى او چهار بچه همسرش را با زحمت زياد، مثل فرزند خودش حتى با كار در كارگاههاى قالى بافى ، جمع و جور مى كرد، آنها را به مدرسه مى فرستاد و به كارهايشان رسيدگى مى نمود.

از همان ابتداى زندگى متوجه شده بود كه شوهرش معتاد است ولى از ترس آبرو، دم برنمى آورد! آخر كارى ها كار شوهرش به جايى رسيده بود كه حتى بچه هايش را بدرستى نمى شناخت! گاهى آنها را، دايى خطاب مى كرد! گاهى به آنها، عمو مى گفت! وگاهى هم آنها را نان خور اضافى مى دانست!

از ابتداى جوانى مجبور بود به كارهاى سخت و طاقت فرسا، تن دهد تا بتواند شكم هفت نفر را سير كند! احساس مى كرد پناهگاهى براى چهار بچه همسرش شده، كه از نعمت پدرى مسئوليت پذير و مادر، محروم شده بودند. يك يك بچه ها را از آب و آتش در آورد و حالا بعد از گذشت سالهاى سال، هر كدامشان نسبت به سن و سالهاى خود، دستشان به دهانشان مى رسيد! انصافاً او را هم از ياد نبرده بودند.

هر سال ايام حج كه مى رسيد به هر سختى كه بود بچه هايش را بر مى داشت و خودش را به حرم مطهر مى رساند. بچه ها را در گوشه اى از حرم مى نشاند و پس از اين كه چندين بار به آنها تأكيد مى كرد كه از جايشان بلند نشوند، به سمت ضريح مطهر به راه مى افتاد و با اين احساس كه به زيارت خانه خدا مشرف شده! با جان و دل، هفت مرتبه ضريح را طواف مى كرد و در طى طواف، مرتب تكرار مى كرد:





« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »



آن روزها، قسمت خانم ها و آقايان از هم جدا و حرم مثل اين روزها، شلوغ نبود. پس از طواف به سوى بچه ها بر مى گشت و بعد از زيارت آقا، حرم را ترك مى نمود. از وقتى كه يادش مى آمد يكى از نقاط روشن و شفاف زندگى اش، زمانى بود كه به حرم مطهر مشرف مى شد. تمام دلخوشى اش در اين دنيا اين بود كه بچه هاى همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه كرده بود وشايد اگر او نمى بود، سرنوشت آنها هم دست كمى از سرنوشت پدرشان، پيدا نمى كرد!

يكى از بچه هاى همسرش، چندين سال بود كه در يك كاروان حج، مسئوليتى داشت و از همان سالهاى اول كار در آن كاروان، هر سال به او قول مى داد كه او را به حج ببرد، ولى تا كنون هر سال درگير ودار اعزام حجاج، با نگاهى ترحم آميز به او گفته بود:« نشد جايى براتون پيدا كنم! ان شاءالله سال ديگه شما رو با خودم مى برم!»

امروز صبح هم بعد از ديدن مادرش همان حرفهاى سالهاى پيش را تكرار كرده بود و به هر دليلى قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه كاروان به حج ببرد و او هم ديگر از تشرف به خانه خدا نااميد شد!

ماه ذيقعده بود. همانند سالهاى قبل ولى زودتر از آن سالها، پس از نا اميدى از تشرف به حج، راهى حرم مطهر آقا على بن موسى الرضا (ع) شد. در راه مرتباً از اعماق وجود تكرار مى كرد:





« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »



با دلى شكسته، خودش را به حرم رسانيد. حرم خيلى شلوغ بود، آن قدر شلوغ كه بسختى مى توانست قدم بردارد. صحنها را به هر سختى كه بود پشت سرگذاشت و پس از گرفتن اذن دخول، وارد دارالسعاده شد. جمعيت به قدرى زياد بود كه حتى گاهى پاهاى زائران روى پاى هم قرار مى گرفت. خودش را بسختى از بين زائران عبور داد و به داخل دارالزهد رسانيد. انواع و اقسام چهره ها، گويش ها، لهجه ها، رده هاى سنى و مشتاقان زيارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر يك از آنها، با همه آنها در يك چيز مشترك بود و آن هم در قطرات اشكى بود كه برگونه اش جارى شده بود!

مثل هميشه، همين كه چشمش به ضريح افتاد، اشك مثل سيل از گوشه چشمانش جارى شد، پهنه صورتش را پوشانيد و داخل شيارهاى آن روان گرديد. با جلو چارقدش، صورتش را از قطرات اشك پاك كرده و در حالى كه از عمق وجود تكرار مى كرد:





« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »



چشمانش را به ضريح دوخت.

ديگر شلوغى برايش مفهومى نداشت. سرش درست به روى پشت خانمى قرار گرفته بود. به هر ترتيبى كه بود از بين زائران فضايى را يافت، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضريح مطهر خيره شد. ساكت ساكت شده بود. صداى ضربه هاى قلبش را مى شنيد. جلو و جلوتر رفت، طورى كه به شعاعى از ضريح كه سالهاى قبل گرد آن طواف مى كرد، رسيد. مى خواست از آنجا شروع به طواف كند ولى نمى توانست! يك قدم به جلو مى گذاشت، سيل جمعيت او را ده قدم به عقب مى راند! يكى مى گفت: « يا ضامن آهو! » ديگرى مى گفت: « يا امام هشتم »، يكى زيارتنامه مى خواند، يكى چادرش را به پشتش بسته بود وسعى داشت دستش را به ضريح برساند و ...

تا آن روز حرم را به اين شلوغى نديده بود. ديگر حتى نمى توانست از داخل جمعيت خارج شود. جايى هم نبود كه بنشيند! نمى دانست بايد چه بكند؟ با خود انديشيد كه از طواف چشم پوشى كند، همان جا منتظر بماند تا وقتى كه از ازدحام جمعيت، كاسته شود! مدتى را به همين گونه سپرى كرد ولى گويا از زمين آدم مى جوشيد و حرم به هيچ عنوان، خلوت شدنى نبود. جمعيت او را با خودش به اين طرف و آن طرف مى كشيد و او شكسته دل منتظر فرصت بود كه حداقل، خلوتى بيابد و با آن به درد دل بنشيند! شلوغى به حدى رسيده بود كه حتى ديگر امكان ديدن ضريح را هم از او گرفته بود. فقط در اين ميان توانست سرش را بلند كرده وبه سقف روضه منوره نگاه كند.

سقف، خلوت بود! لوسترها با شكوه خاصى برآن، آرام گرفته بودند. آرامش خاصى ـاز اين كه سعادت يافته كه درآن لحظه، در آن مكان ملكوتى باشدـسراپاى وجودش را فراگرفته بود. ديگر به هيچ چيز، حتى به طواف ضريح هم نمى انديشيد! عطرهاى خوشبوى حرم، شامه اش را نوازش داد. احساس مى كرد ضربان قلبش، تعديل و انرژى از دست رفته اش را باز يافته است. هميشه به لوسترها، به قالى ها، به پارچه هاى روى ضريح، به سنگها، حتى به غبار موجود درحرم غبطه مى خورد. گاه دلش مى خواست او جاى آنها باشد! با خودش مى گفت: « چه سعادتى نصيب اين اجسام بى جان شده! سعادت همجوارى مرقد مطهر حضرت امام رضا(ع)! سعادتى كه هر كسى ، قادر به درك آن نيست! ».

درهمين افكار، غوطه ور بود كه ناگهان دختر خانمى كه درست، پشت سرش ايستاده بود، حالش به هم خورد و در حالى كه جيغ كوتاهى كشيد، به روى وى افتاد. زائران شروع به سر و صدا كردند و او در حالى كه تمام نيرويش را در دستهايش جمع كرده بود، سعى مى كرد دخترك را نگه دارد، تا زير دست و پاى زائرين، آسيبى به او نرسد. مادر دختر در حالى كه بر سرش مى كوبيد، مى گفت: « يا امام رضا! دخترم ناراحتى قلبى داره! » و در همين حال، زائران را به اطراف هل مى داد. فضايى دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله يكى از خدام حرم جلو آمد، زائران را به اطراف هدايت كرده و راه را براى خارج كردن دخترك از داخل روضه منوره، به سمت اتاق سيار پرستارى داخل دارالزهد، باز نمود، خادم جلو و يكى دو نفر از زائرين هم در حالى كه به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستارى ، كمك مى كردند، به همراه او، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسيدن به آنجا، دختر و مادرش را داخل اتاق كردند و ديگران را متفرق نمودند.

بغضى در گلويش خزيد! نااميد از طواف ضريح در حالى كه به امام سلام مى داد و سعى مى كرد طورى از داخل دارالسعاده خارج شود كه پشتش به ضريح مطهر نباشد، وارد صحن آزادى شد. صحن به رغم شلوغى ، از داخل حرم، خلوت تربود. نسيم ملايمى باعث شد حالش رو به راه شود! به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقدارى آب نوشيد. روى سكوهاى سنگى كنار آب نما، رو به ايوان طلا، نشست. بغض داخل گلويش هر لحظه حجيم تر مى شد و چشمهايش گويا ديگر از اشك، خشك شده بود. دلش مى خواست فرياد بزند ولى توان فرياد نداشت! نااميد از طواف، به اطراف صحن، زائرين، كبوترانى كه گاهى برفراز سر زائران به پرواز در مى آمدند و گاهى هم روى طاقهاى ايوان طلا مى نشستند و ... نگاه مى كرد. ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. بلند شد. رو به روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد. چادرش را به كمر بست. چشمهايش درخشيد! شروع به حركت نمود. آرام آرام قدم بر مى داشت و چشمهايش اطراف را نظاره مى كرد. خوشحال بود. شلوغى و ازدحام زائران، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و اين حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بيشترى قدم برداريد به در خروجى صحن آزادى ، بست شيخ حر عاملى رسيد . روبه روى ايوان طلا، زير لب زمزمه كرد :





«جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى !»



و به احترام كمرش را خم كرد و دست بر سينه گذاشت.

به سوى صحن انقلاب حركتش را ادامه داد. اين صحن از صحن هاى ديگر خيلى شلوغتر بود، طورى كه حتى جلو پايش را هم نمى ديد. به هر ترتيبى كه بود، آرام آرام حركت كرد. نگاهش را از پنجره فولاد به روى گنبد طلا انداخت و در همين حال به راه خود ادامه داد. نزديك سقاخانه رسيد. چشمهايش را بست. جلو ديدگانش، تصوير ضريح منور آقا، در حالى كه با پارچه هاى سبز پوشيده و دسته گل چهار طرف آن قرار داشت، تداعى شد. صداى زائرى را مى شنيد كه مى گفت: « بيا على ! اين ظرفو آب كن برا مادر بزرگت، تبرك ببريم! اين آب با آباى ديگه حرم فرق داره! » ... و ... چشمهايش را باز كرد زائران را ديد كه با ولع، آب سقاخانه را مى نوشيدند وبه تبرك مى بردند. با قدمهاى بسيار كوتاه، وارد صحن جمهورى اسلامى شد. ناگهان همسرش، مشكلاتى كه از جانب او برايش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصاً پسرى كه انتظار داشت روزى او را به بيت الله الحرام ببرد، در ذهنش مرور شدند. در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان خودش را روبه روى ، ايوان طلاى صحن آزادى يافت. ايستاد! نمى دانست مى تواند ادامه دهد يا نه!؟ با خودش گفت: « تا هر جا بشه ادامه مى دم! تو اين مكان مقدس غريب نيستم، ضامن غريبان با منه! من مهمون ايشونم! ». ديگر به شلوغى صحن ها نمى انديشيد.

ايمان داشت كه او نيز جزئى از اين كثرت جمعيت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسيد. روبه روى پنجره فولاد، ايستاد. بيماران زيادى در حالى كه رشته هاى طنابى را به گردنشان انداخته و سر ديگر آن را به پنجره فولاد متصل كرده بودند، در انتظار شفا به سر مى بردند. همه آنها در دلشكستگى مشترك بودند! بعضى از آنها رنگ پريده و بعضى هم قادر به نشستن نبودند و در حالى كه روى زمين دراز كشيده بودند، رويشان را با ملحفه پوشيده بودند. چهره بعضى ها اشك آلود بود، بعضى فقط چشمهايشان بى هدف به اطراف مى گشت و بعضى ها را با نيت شفا، از سقاخانه مى نوشاندند. رشته هاى طناب متصل به بيماران ناگهان، اين بيت را در ذهن او تداعى كرد:





رشته اى بر گـردنم افكنده دوست مى برد آنجا كه خاطر خواه اوست



با زمزمه اين بيت درحالى كه خدا را به خاطر سلامت خود شكر مى كرد، با بغض در گلو به راه افتاد.

روبه روى در خروجى صحن ايستاد. پرچم سبز گنبد طلا، مثل هميشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملايمت آن را تكان مى داد. به آقا! سلام دادم و صحن جمهورى اسلامى را پشت سر گذاشت. همان طور كه به راه خود ادامه مى داد، صداى زنگ ساعت سردرِ خروجى صحن را كه تمام فضا را پر كرده بود، مى شنيد. سر به آسمان بلند كرد، گويا جانى تازه گرفته و خودش را فراموش كرده بود. دوباره رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ايستاد. رو به ضريح آقا كرد و سلام داد. رو به روى ايوان طلا، گروهى رو به تابوتى در مقابل قبله، نماز ميت مى گزاردند. داخل صحن انقلاب گروهى از زوار، دور نرده هاى قسمت كبوتران حرم كه بچه ها با شور و شعفى خاص، به آنها نگاه مى كردند، ايستاده بودند. پيرمردى ، كاسه اى گندم را با دستهاى لرزان و بااحتياط، طورى كه گويى دارد شيشه عمرش را حمل مى كند به سمت كبوتران مى آورد. يكى مى گفت: « آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه، پنجاه تومن گندم، برا كبوترات، مى ريزم!».

يكى با حسرت كبوترها را نگاه مى كرد و ... و او در حالى كه احساس مى كرد از پرواز كبوترها جانى تازه گرفته و از خستگى اش كاسته شده است، به راهش ادامه داد.

داخل صحن جمهورى اسلامى ، پسر بچه اى ، جلو او، يك بسته آب نبات گرفت. يكى برداشت، با احترام به گوشه چارقدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتى بعد، دوباره داخل صحن آزادى شد. خيس عرق شده بود. روبه روى ضريح ايستاد؛ زير لب جملاتى تكرار كرد وبه راه خود ادامه داد. دختر بچه اى دنبال تابوت پدرش داد مى زد و در حالى كه چند نفر زير بازوانش را گرفته بودند، تلاش مى كرد خودش را از دست آنان رها كند. نگاهش را از صورت دخترك به آسمان برگرداند وبه پرواز آرامبخش و خيالى كبوتران حرم، خيره شد. حركتش آرام تر شده بود. با هر طوافى كه مى كرد، گويا سبك تر مى شد. احساس مى كرد قلبش از سينه بيرون آمده و به همراه او و پابه پايش، طواف مى كند! احساس مى كرد دوست دارد هواى معنوى اماكن متبركه را هر چه عميق تر در سينه خود فرو دهد.

داخل صحن سقاخانه، عده اى پيرزن را ديد كه با كاروانى زيارتى به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره همگى آنها، براحتى مى شد رد پاى گرفتارى را پيدا كرد! گويا همه يك چهره داشتند! روى چادرهايشان، با پارچه هايى سفيد، خطوط قرمزى نقش بسته بود كه اسم و آدرسشان را روى آن نوشته بودند. از كنار آنها گذشت. از صحبتهاى مسئول كاروان آنها، متوجه شد كه كاروان زيارتى مربوط به كميته امداد است. دلش مى خواست برود و در جمع آنان بنشيند! دلش مى خواست خطاب به امام بگويد: « آقا! كدوم يكى از اينا، پيش شما عزيزترن؟ تا برم دس به دامنش بشم! آخه من ناچيز اين درگاه! شايد اگه متوسل به كسى بشم كه زيارتش مورد قبول شما واقع مى شه، شايد بواسطه او، منم ...!»، قطره اشكى گوشه چشمانش را خيس كرد و وارد بست شد.

نزديك حوض رسيد. همين طور كه حركت مى كرد، دستش را داخل آب حوض برد و به حركتش ادامه داد. دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب، دختر بچه اى سخت گريه مى كرد. او مادرش را گم كرده بود و با هر پلكى كه مى زد، سيلى از اشك از چشمانش جارى مى شد. ايستاد و لحظاتى به دخترك و مردمى كه دور او را گرفته بودند، نگاه كرد. خادمى را ديد كه به طرف دختر بچه مى آمد. بدون اين كه كارى از دستش برآيد، به راه خود ادامه داد.

داخل صحن امام، گروهى از بچه هاى هفت هشت ساله را، در حالى كه پيشانى بند « يا ضامن آهو » به سر داشتند، به صف كرده بودند. آنها در حالى كه به همراه معلمشان، يكصدا آقا را فرياد مى زدند و رضا رضا مى گفتند، توجه زوار را به خود جلب كرده بودند.

همان طور با آرامش خاصى ادامه مى داد. روبه روى ايوان طلاى صحن آزادى قرار گرفت، رو به ضريح مطهر آقا كرده و زير لب ذكرهايى را زمزمه كرد و مجدداً به راه افتاد. خسته شده بود؛ اگر چه دلش مى خواست بنشيند ولى احساس مى كرد جوان تر شده است!

دور پنجم را بى توجه به زائران و ... طى كرد. مدام و بريده بريده، زير لب تكرار مى كرد:





« جان به قربان تو آقا! تو حج فقرايى ! ».



دهانش خشك شده بود. احساس مى كرد گلويش به خارش افتاد است. چند بار سرفه كرد. مرتباً مى نشست و بلند مى شد و باز چند قدمى راه مى رفت و دوباره مى نشست! سخت نگران شده بود، مى ترسيد نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور كه بود به دور هفتم رسيد!

دور هفتم را اميدوارانه و خداخداگويان آغاز كرد. از رو به روى ايوان طلا با چشمانى گود زده و لبهايى خشك، راهش را براى گرفتن تكه پارچه هاى سبز متبرك روى ضريح، به سمت دفتر نذورات كج نمود. آقايى در آن دفتر نشسته بود. از او درخواست پارچه سبز نمود، ايشان هم دستش را زير ميزى كه پشت آن نشسته بود، كرد و مشتى پارچه سبز رنگ، جلو او روى ميز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روى برداشت و در حالى كه از او تشكر مى كرد، دفتر نذورات را ترك نمود. تكه پارچه هاى سبز را جلوى بينى اش گرفت و آنها را بو كشيد! بوى تمام خوبيهاى عالم را مى داد! سرحال آمد! به طرف آب نما رفت. صورتش را چند بار شست. پارچه هاى سبز متبرك را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندين بار بوييد! و به راه افتاد.

هيچ آرزويى در ذهنش مرور نمى شد! احساس بى نيازى مى كرد! مى خواست سرش را به آسمان بلند كند و فرياد بزند: « راضى ام به رضايت، خدا! راضى ام به رضايت! ».

درحالى كه در چشمانش برق اميد موج مى زد، راهش را دنبال كرد. تكه پارچه ها را همچنان در مقابل بينى خود قرار مى داد و در ادامه راه آنها را بو مى كشيد. متوجه نشد كه چطور دور هفتم را به پايان رسانيده است. به خودش كه آمد، درست رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ، همان جايى كه ساعاتى قبل، حركتش را شروع كرده بود، قرار داشت. روبه روى ضريح مطهر ايستاد و درحالى كه احساس خوشايندى به او دست داده بود، از اعماق جان و دلش، فرياد بى صدا بر لبانش نقش بست:





« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى ! »



در تمام دوران زندگيش به اين آرامش روحى نرسيده بود! دستش را از جلوى بينى اش پايين آورد، مشتش را باز كرد، تكه پارچه هاى سبز، چروكيده شده بود. آنها را جلوى ديدگانش گرفت وخوب نگاهشان كرد! دلش نمى خواست حريم حرم را ترك كند ولى بايد مى رفت!

مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد، باز هم آنها را جلو بينى خود گرفت و با اكراه از ترك حرم، از آقا خداحافظى كرد و در حالى كه آب نبات را از گوشه چارقدش باز كرده و در دهانش قرار مى داد، آهسته آهسته به سوى منزل خود به راه افتاد.

سر كوچه خانه خود با منظره عجيبى روبه رو شد. دخترش دم در حياط خانه او ايستاده بود. همين كه مادرش را ديد، بسرعت به سوى او آمد و درحالى كه مرتباً به او تبريك مى گفت، از او شناسنامه اش را تقاضا مى كرد! او كه خشكش زده بود و نمى دانست چه بگويد، بريده بريده پرسيد: « چى شده؟ » و دخترش در پاسخ او گفت: « قراره امسال به جاى مادرخانوم داداش، شما به مكه مشرف بشين! خواستگارى كه براى خواهر خانوم او، اومده بوده، عجله دارن و مى خوان ظرف يكى دو ماه آينده عروسشونو به خونه بخت ببرن! ».

... و او با شنيدن اين خبر، روى دو زانويش نشست، دو دستش را به هم نزديك كرد، مشت دست راستش را باز نمود، تكه پارچه هاى سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را ميان دستها و پارچه هاى سبز گذاشت و درحالى كه زير لب، بريده بريده مى گفت:

...و سخت مى گريست!





« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى !»