تنها با ضريح مطهر


تنها با ضريح مطهر

درست كنار ضريح مطهر، ديواره شيشه اى كه بخش خانمها و آقايان را از هم جدا مى كند، پشت داده و طورى به ضريح نگاه مى كرد كه با هر نگاه گويى ته دلش خالى مى شد. شكوه و معنويت آقا! آن چنان بر ضريح سايه افكنده بود كه يك مجموعه فلزى ، اين گونه به آدم، آرامش مى بخشيد.زائرين پيوسته و دسته دسته وارد روضه منوره مى شدند و از كثرت حضورشان، فقط يكى دو رديف نزديك به ديواره شيشه اى ، به صورتى بسيار فشرده، نشسته بودند. شنيده بود كه مى گفتند:« هر وقت حاجتى داريد، برويد رو به روى ضريح مطهر حضرت آقا! بايستيد و ايشان را صدمرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) وفرزند گراميشان امام جواد(ع)، قسم بدهيد! حاجتتان برآورده مى شود!».

با همين نيت به حرم آمده بود اما به ياد تنها دختر خودش افتاد كه وقتى يك نفر به جان او قسمتش مى دهد چه حالى پيدا مى كند، حالا او امام رضا(ع) را به همين صورت، آن هم نه يك بار، بلكه صد مرتبه قسم دهد!؟

هر چه سعى كرد نتوانست خود را راضى كند كه آقا را قسم دهد. همين كه مى خواست ايشان را قسم دهد ياد حضرت زهراى مرضيه(س) و ياد حضرت امام جواد(ع) كه در جوانى به شهادت رسيده بودند مى افتاد و قسم دادن برايش ناممكن مى شد. ساعتى را به همين ترتيب گذراند. هر چه بيشتر در حرم مى ماند، بيشتر به حالت بى نيازى نزديك مى شد! همين طور، گاه و بى گاه صورتش از اشك خيس مى شد و بغض گلويش را مى فشرد.

به ضريح خيره شده بود. آرزو مى كرد كاش در حرم با ضريح آقا، تنها باشد، در ضريح باز گردد و قبر منور و مبارك آقا را در آغوش بگيرد. دلش مى خواست اين احساس را تجربه كند و در اين ميان بى هيچ قسمى ، تنها براى دخترش، فرزندى بخواهد!

خداوند از ثمره ازدواج، دخترى به او داده بود كه ده سالى مى شد كه به خانه بخت رفته بود. دختر او در طى اين سالها، سه بار بچه هايش را پيش از دنيا آمدن از دست داده بود و اكنون او مى خواست براى تولد سالم چهارمين فرزند دخترش، از آقا كمك بگيرد!

دختر او به روزى افتاده بود كه تمام فكر و ذكرش، بچه شده بود و ديگر به زندگى خود و هستى خانواده اش هم توجهى نمى كرد. دلش مى خواست همان لحظه اى كه نوه اش به دنيا مى آيد، بلاگردان او شود! او خودش بميرد ولى نوه اش زنده بماند!!

مى خواست نا اميدى را از خود دور و فراموش كند. با خود گفت: بايد تسليم رضاى خدا بود! چادرش را روى صورتش كشيد، سر را روى زانوان قرار داد و چشمهايش را بست.

حرم ديگر خيلى خلوت شده بود، طورى كه تنها او بود و ضريح! بلند شد. روبه روى ضريح ايستاد. در ضريح هم باز بود! وارد آن شد و بى اختيار پايين پاى قبر مطهر، زانو زد! فقط قبر منور را مى ديد و ديگر هيچ چيز را! بغض آن چنان گلويش را فشار مى داد كه بسختى نفس مى كشيد. حتى نمى توانست گريه كند. فقط دو چشم شده بود و درون ضريح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصى نگاه مى كرد! او كه آرزو داشت در چنين حالتى ، سلامتى نوه در راهش را از امام بخواهد، همه چيزـحتى خودشـرا فراموش كرده بود.

سخت در احوال خود غوطه ور بود كه پيرزنى ، آرام به پهلوى او زد و در حالى كه سعى مى كرد چادر را از صورتش كنار بزند مفاتيحى به او داد و گفت: « خانوم! چشمام خوب نمى بينن، ميشه برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين؟!»

چادر را از روى صورتش به كنارى زد. مفاتيح را از دست پيرزن گرفت. در حال پيدا كردن زيارت عاشورا بود كه ناگهان به خود آمد! ديگر حالش را نمى فهميد. اين چنين توفيقى برايش بى سابقه بود! مفاتيح را روى زانوى پيرزن قرار داد و سريع از جاى خود برخاست.

بغض سنگينى ، گلويش را گرفته بود. طورى كه به زحمت نفس مى كشيد! در زير نگاه تعجب آور پيرزن، آنجا را ترك كرد. پيرزن بلند بلند مى گفت: خانوم! ببخشين ناراحتتون كردم! بياين بشينين! نمى خواد برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين! بياين خانوم!

ديگر كثرت جمعيت و شلوغى زياد اطراف ضريح برايش مهم نبودند. رسيدن به ضريح و تركاندن بغض خود در پشت پنجره هايش، مهم بود و بس!

به هر ترتيبى كه بود خودش را به ضريح رسانيد و با دستش پنجره اى را در مشت گرفت. چشمهايش باز شده بود. مى خواست ببيند چه تشابهى ميان چيزى كه ديده بود با چيزى كه مى بيند، وجود دارد.

تصوير پارچه اى سبز، پولهاى خرد، اسكناسها و ... زير پرده اشك چشمهايش به صورتى لرزان محو مى شدند! بغضش را خالى كرده بود! سرش را روى دستش گذاشت و زير لب گفت: آقا! راضيم به رضاى خدا!