يا ضامن آهو!


يا ضامن آهو!

داخل صحن حرم نشسته بود، به كبوترهاي آقا! نگاه مي كرد و ناخنهاي قاشقي شكل و زمختش را با دستهايش نوازش مي داد.

ياد صحبتهاي آقاي دكتري كه چند روز قبل براي درمان سرگيجه، پيش او رفته بود، افتاد كه مي گفت: شما كمبود آهن داري ! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببين چه به روزت آورده اي ! براي خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا كرده اي !

دكتر به او گفته بود كه روي غذا، چاي زياد و پررنگ نخورد، ولي او از بچگي به خوردن چاي ، علاقه خاصي نشان مي داد. قبل از اين كه بچه هايش، خانه مسكوني او را كه ماحصل يك عمر تلاش در كنار همسرش بود، بفروشند، گاه كه دلش مي گرفت، حياط خانه را آب پاشي و جاروب مي كرد و زير تنها درخت كهنسال زردآلوي آن، پلاسي پهن مي نمود، بالشي مي گذاشت، يك قوري چاي ، يك كتري آب جوش و يك استكان همراه با يك قندان نقلي ، قند مي آورد و كنار خودش قرار مي داد و تا چاي قوري و آب كتري را تمام نمي كرد، از جايش بلند نمي شد.

هميشه وقتي اولين استكان چاي را مي ريخت، ياد غمها و غصه هايش مي افتاد ولي وقتي به استكان آخر چاي مي رسيد با دلداري هايي كه در طول چاي خوري به خود داده بود، براي ادامه زندگي اميدي تازه مي يافت!

شب قبل با عروسش دعوا كرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به اين وسيله، او را حسابي دلخور كرده بودند. عروسش بار اول نبود كه با او دعوا مي كرد ولي اين بار دلش شكسته بود. وقتي به اين حالت مي رسيد ياد ليوانهاي نشكني مي افتاد كه وقتي مي شكنند هزار تكه شده و به شكل دانه هاي الماسي در مي آيند!

ماه گل اصلاً از مادر شوهرش كه ديگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمي آمد و با وجود اين كه در كارها خيلي به او كمك مي كرد، ولي چشم ديدنش را نداشت، شايد يكي از دلايل آن، اين بود كه با وجود چهار عروس ديگرش، مي ترسيد، پيري كوري او، روي دوشش بيفتد.

نمي دانست چه كند. از پنج عروسي كه داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقيه بود، ولي چه كند وقتي كه او نمي توانست تحملش كند، حتماً چهار عروس ديگر هم نمي توانستند او را تحمل كنند. هيچ كس و كار ديگري هم نداشت كه حداقل بعضي از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابيده بود. صبح علي الطلوع، قبل از اين كه پسرش از خانه بيرون برود، از خانه بيرون آمد و به آقا امام رضا(ع) پناه آورد.

سواد چنداني نداشت. مادر خدا بيامرزش به او گفته بود وقتي كه دلتنگ مي شوي ، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را نداري به خطهايش نگاه كن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگيرد.

از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بينِ « قُل هُوَ الله » خواندنهايش، تكرار مي كرد: يا ضامن آهو! ضامن آهو شدي ، ضامن ما هم بشو! آقا!

سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود. گويي دنيا دور سرش مي چرخيد. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا مي توانست، آب نوش جان كرده بود. بعد از سالها اين حرف را كه مي گفتند: خوردن آب زياد با شكم خالي ، دل آدم را ريش ريش مي كند، با تمام وجود حس مي كرد!

عمري كار كرده بود ولي حالا به روزي افتاده بود كه دارايي اش تنها لباسهاي تنش بود كه آنها را هم شايد به خاطر خدا به او هديه كرده بودند. وقتي ماه گل كمي با او مهربان مي شدـبه قول خودش وقتي كه مي خواست رب بجوشاند، ترشي بيندازد، سبزي خشك كند يا لباس بشويد و...ـكار زيادي را به او مي سپرد و معتقد بود كه با اين عمل، به مادر شوهرش لطف مي كند! چون به اين وسيله، ديرتر از كار مي افتد! اعتماد عروسش به دور از همه اين حرفها تا حدودي درست بود چون به رغم سالها دوندگي و تحمل انواع و اقسام كمبودهاي تغذيه اي و... باز هم فعاليت خودش را حفظ كرده بود وآدم با دست وپايي به حساب مي آمد. به هر ترتيبي كه بود، خودش را به كنار ديوار صحن رسانيد و درست روبه روي سقاخانه نشست. زائران را مي ديد كه چطور سقاخانه را مثل نگيني در بر گرفته بودند و پياله پياله از آن آب مي نوشيدند و ...

سرش را به ديوار گذشت. چشمهايش را بست و قطره اشك درشتي از گوشه چشم بر روي گونه اش غلتيد. چند دقيقه اي را به همين حالت سپري كرد. چون توانايي لازم را نداشت، ديگر نمي توانست به هيچ چيز بينديشد. سعي داشت به خودش بقبولاند كه به خانه پسرش برگردد ولي مي ترسيد كه بشدت مورد سرزنش قرار گيرد.

در اين هنگام صدايي را، كه او را مخاطب قرار داده بود، شنيد؛ فكر كرد اشتباه مي كند؛ به صدا توجهي نكرد؛ بار ديگر صدا را واضحتر شنديد؛ درحالي كه سرش هنوز به ديوار بود با بي حالي چشمهايش را گشود؛ يكي از خادمان حضرت با ظرفي از غذا دركنار او ايستاده بود! و در حالي كه مي خواست غذا را جلو او قرار دهد، مي گفت: مادرجان! مايلي ناهار، مهمان امام رضا(ع) باشي ! او كه نمي دانست واقعاً خواب است يا بيدار، بسختي سرش را از ديوار جدا كرد، اما نتوانست پاسخي دهد، زيرا خادم امام(ع) درحال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند! مردد بود! نمي دانست چه كند! براي اين كه به خودش بقبولاند كه بيدار است، لقمه اي در دهان گذاشت!

ساعتي از اين واقعه گذشته بود؛ احساس خوبي داشت؛ حس مي كرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براي اين كه آبي به صورتش بزند خود را به كنار آب نماي روبه روي پنجره فولادـكه خيل مشتاقان را روبه روي خود داشتـرسانيد و چند مشت آب به صورتش زد. همين كه بلند شد، زن جواني را ديد كه با ظاهري آراسته و مؤدب، درست در كنارش ايستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسي حيرت آور خود، رو به او كرد وگفت: ببخشيد خانم! تنها به حرم مشرف شده ايد!؟ و او در حالي كه فكر مي كرد با كس ديگري اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان درحالي كه سعي مي كرد با او ارتباط برقرار كند، با اشاره به مرد مسن بسيار افسرده اي كه روي صندلي چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصي در كنار او ايستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردي بسيار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولي متأسفانه كس و كاري ندارد، به حرم مشرف شده ايم!

او كه از خدا مي خواست كسي را پيدا كند كه بتواند كمي برايش درد دل كند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادماني مي كرد و ناخواسته، به شرح زندگي اش براي او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدابيامرزش و از ...

زن جوان به او گفت: موكل همسرم مايل است با يك خانم هم سن وسال شما، ازدواج كند كه بتواند در زندگي كمكش كند! و با دلهره اي محسوس، ادامه داد: ببخشيد مادرجان! شما قصد ازدواج نداريد!؟ او كه بسيار تعجب كرده بود، نمي دانست چه بگويد. روبه روي پنجره فولاد خشكش زده بود و طوري به آن نگاه مي كرد كه گويي به شخصي خيره شده بود! حالش را نمي فهميد. آن خانم بار ديگر از او پرسيد: ببخشيد! چه مي فرماييد؟ پاسختان چيست؟ زن تمام نيرويش را در لبهاي خشكيده و رنگ پريده اش جمع كرد و درحالي كه اين پيشنهاد را در اين مكان مقدس به فال نيك گرفته بود و تصور مي كرد به همين علت بايد آخر و عاقبت خوبي داشته باشد، با خودش گفت: هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! وسرش را به علامت قبول پيشنهاد تكان داد!

دقايقي بعد، زن، سمت راست صندلي چرخدار ايستاد و در حضور وكيل و همسرش و روبه روي پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهريه او هم، خانه مسكوني پيرمرد كه هم اكنون در آن زندگي مي كرد و واقع در يكي از خيابانهاي مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با اين شرط كه تا پايان زندگي از او بخوبي نگهداري كند.

ساعتي بعد از او كه هنوز مبهوت بود و نمي دانست چه بگويد، وقتي كه به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روي منزل او قرار گرفتند، باور كرد كه بيدار است!

در همين موقع، وكيل مرد، رو به همسر او كرد، كليد منزل را به او داد، شرط تعلق مهريه را به او يادآور شد وحامل اين پيام از سوي او براي پسر و عروسش شد كه: حالم خوب است! نگرانم نباشيد! خوشبخت باشيد!

زن كه شكرگزار خداوند بود، همانند همسري مهربان از پيرمرد نگهداري مي كرد تا اين كه پس از گذشت نزديك به يك سال از اين واقعه، آن مرد دارفاني را وداع كرده و او تنها وارث قانوني وي شناخته شد.

ديگر تنهاي تنها شده بود و حياط بزرگ خانه، برايش بزرگتر جلوه مي كرد، به همين علت تصميم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.

صبح چند روز پس از اين تصميم، با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شد. آقاي وكيل بود كه مي گفت: خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا يكي دو ساعت ديگر، چند نفر بيايند و طبقه دوم ساختمان را براي اجاره ببينند. روبه روي عكس پيرمرد ايستاده و درحالي كه به آن خيره شده بود و با چشمهاي او صحبت مي كرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد، آبي به آن زد، چادرش را روي سرش انداخت وبه سمت درحياط به راه افتاد.

در را گشود. مردي را ديد كه به همراه خانم و آقايي ، دم در ايستاده بودند. خانم و آقا با ديدن او خشكشان زد! خانم در حالي كه بسختي خودش را از آن حال بيرون مي آورد و بشدت عصباني شده بود، رو به او كرد و گفت: گفتم جاي بهتري ، باعث شده ما را فراموش كند، اينجا براي چه كسي كار مي كني ؟ و سپس رو به شوهر زنگ پريده اش كرد وگفت: بيا! حالا بگو نمي دانم مادرم كجا رفته!؟ خيالت راحت شد!؟

مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل كرد و گفت: خانم اين چه طرز صحبت كردن است؟ شما با مالك اين خانه صحبت مي كنيد! بعد از اين همه زيرورو كردن محلات، تازه برايتان جايي پيدا كرده ام! با اين تعداد بچه چه كسي راضي مي شود تا شما ساختمان خانه تان به پايان برسد كه حالا حالاها هم نمي رسدـبه شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكيلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلاً مهم نيست! من هم به خاطر آشنايي با همسرتان، شما را به اينجا آورده ام! براي همين هم شما توانستيد تا دم در اين خانه بياييد!

مرد در حالي كه سعي مي كرد عصبانيتش را از خانم خانه! پنهان كند به او گفت: خانم! من از شما عذر مي خواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهاي آن مرد و ماه گل، به سوي سرسراي خانه خود به راه افتاد!

ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت: بايد مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد مي توانم جاي خالي دختر نداشته اش را برايش پر كنم! مي توانم...

...چند روز بعد از اين، زن به همراه وكيل خود، درست در همان نقطه اي كه مدتها پيش، پيرمرد روي صندلي چرخدار نشسته بود، روبه روي پنجره فولاد ايستاد و از او مي خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خيريه كند.

آقاي وكيل! در حالي كه توصيه هاي او را يادداشت مي كرد، مي شنيد كه او ضمن اين كه طوري به پنجره فولاد خيره شده بود كه گويا روبه روي شخصي ايستاده است، مرتب تكرار مي كند:« يا ضامن آهو! ضامن آهو شدي آقا! ضامن ما هم بشو!».