زائــ ر غـريـب


زائــ ر غـريـب

گرماي هوا به حدي رسيده بود كه او را بي طاقت مي نمود، ولي ميل به زيارت آقا علي بن موسي الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمي هوا بي توجه بود و ديگر نمي توانست به چيزي جز زيارت بينديشد! احساس مي نمود كه دلش مي خواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصويري از بهشت را در ذهنش مجسم مي كرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اي از بهشت است.

هنگامي كه از كنار آب نماي صحن امام مي گذشت، نسيمي ملايم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد، دلش مي خواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهني خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصي را احساس مي نمود. صلوات بر علي بن موسي الرضا(ع)، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم، مرتب زير لبانش زمزمه مي شد، بر لبان او نشست:





اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي عَلِي ِّ بنِ مُوسَي الرِّضَا المُرتَضَي الامامِ التَّقِي النَّقِي ِّ ...



روبه روي ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت، گامهايش، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مي كردند. كفشهايش را دست به دست كرد، قاليي را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با ديدن ضريح مطهر، جاني تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مي كشيد و جلو مي رفت. روبه روي ضريح نشست و با قلبي مملو از آرامش، شروع به خواندن زيارت نامه كرد. در قرائت زيارت نامه، هميشه وقتي به عبارت « اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامي وَ تَسمَعُ كَلامي وَ تَرُدُّ سَلامي و اَنتَ حَي ّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ » مي رسيد، حالش منقلب مي شد، بي اختيار قلبش مي لرزيد، روي زيارت نامه خم مي شد و در حالي كه بغض نيمه تمامش را فرو مي داد و اشكهايش را از پهنه صورتش، پاك مي كرد، زير چشمي هم به ضريح مي انداخت و اين فراز از زيارت نامه را، چندين بار تكرار مي كرد، گويا مي خواست پاسخ سلامش را بگيرد.

زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد. معمولاً پس از پايان نماز آرام مي گرفت ولي گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود. جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوي روضه منوره حركت نمود. رو به روي ضريح ايستاد و لحظه اي به آن چشم دوخت. بي اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مي داد و با هر سلامي ، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مي شد.

جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اي كه با ضريح، چند قدمي بيشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همين جا، جايي براي نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ايشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مي خواست پيرو واقعي آنها باشد.

در همين احوال ناگهان زائري ميانسال درحالي كه چادر سفيدي بر سر و ظاهري بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگي گفت: خيلي وقت است تمام شده، بفرماييد! خانم ميانسال به چهره اي گشاده، رو به او كرد و با لهجه شيريني گفت: الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام. در شيراز هميشه سعي كرده ام قرآن را حفظ كنم ولي تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا اين كه اولين روزي كه به زيارت مشرف شدم از آقا علي بن موسي الرضا(ع) در خواست نمودم كه در اين خصوص، كمكم كند وبا تلاشي كه هر روز مي كنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اي داشته ام.

زائر با مهرباني ادامه داد: از وقتي به مشهد آمده ام، صبحها به زيارت مي آيم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مي گردم و پس از ناهار و استراحتي كوتاه دوباره به حرم مي آيم و تا شب در اينجا مي مانم و قرآن راحفظ مي كنم. وي سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روي قرآن خط ببريد، ببينيد اشكالي ندارم؟ آخر حفظ اين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام!

قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اي بر آن، درميان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقي خاص، شروع به تلاوت نمود: عَمَّ يَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ ... و بي هيچ اشكالي ، تمام سوره را قرائت كرد.

قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد وگفت: به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كيف دستي ام را گم كرده ام و الان حتي كرايه اتوبوس براي برگشتن به شيراز را هم ندارم! خدا را شكر مي كنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمي دانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتي به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراين شهر، غير از خودتان، كسي را نمي شناسم!

خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاءالله درست مي شود!

زائر غريب سر در قرآن فرو برد، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال، همصحبت چند لحظه اي خود را در فكر و خيال فرو برد.

با خودش مي انديشيد كه درست همان وقتي كه اين خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ايشان هم مرا براي زيارت طلب كرده اند! شايد مي خواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم! جيبهايش را جستجو كرد، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربري هم نمي رسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند! مي خواست زائر رابراي چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولي خانه درست حسابي هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغي را قرض نمايد و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مي شود! ولي به خاطر تحقق اين فكر، مي بايست حرم مطهر را ترك مي كرد، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد: ببخشيد خانم! اسم مسافرخانه تان چيست؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتي خاص گفت: اسمش را نمي دانم! جايش را مي شناسم!

همصحبت چند لحظه پيش او، پس از نااميدي از اين پاسخ، پرسيد: سه روز ديگر درمشهد مي مانيد؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار ديگر سؤال كرد: ببخشيد! شما هر وقت به زيارت مشرف مي شويد، همين جا مي نشينيد؟ زائر با كنجكاوي و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اينجا مي نشينم، چرا سؤال مي كنيد؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد: هيچي ! همين طوري !

فكري مثل برق از ذهنش گذشت. ايستاد. به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهاي حرم را كه هر يك، شاخه اي از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به يكي از آنها نزديك شد وگفت: خسته نباشيد! ببخشيد! مي خواهم موضوعي را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمي درهم كشيد وگفت: بفرماييد!

او با نگراني ادامه داد: شب گذشته كيف پول يكي از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم ميانسال تنهايي است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مي گويد چون در مشهد كسي را نمي شناسد كه كمكش كند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مي خواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، كمكي مي كند؟ اگر كمك مي كند، او بايد چه كند؟

خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوي كوتاه، كم كم باز مي شد با گشاده رويي گفت: بله! در صورتي كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعي است به او كمك مي شود، فقط بايد خود من با او صحبت كنم!

گويا به يكباره دنيا را به او داده اند! رو به خادم كرد وگفت: اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم.

لحظه اي بعد آن درـدر حالي كه او بسيار شاد نشان مي دادـبا هم به حركت درآمدند. دو سه قدمي با زائر فاصله داشتند كه زائر ميانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!

خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالي كه آرامش يافته بود، زائر را مي ديد كه به همراه خادم، جهت دريافت راهنماييهاي لازم، روضه منوره را ترك مي كردند!

... همدم چند لحظه اي زائر غريبي كه مي خواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زيارت آن روز، درحالي كه اشك شوق، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظي با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ايشان، دست بر سينه خود گذاشت، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبي سرشار از آرامش، چندين بار تكرار كرد:





اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامي

وَ تَسمَعُ كَلامي وَ تَرُدُّ سَلامي

وَ اَنتَ حَي ٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ