فلكه آب كجاست؟


فلكه آب كجاست؟

صورتش گُر گرفته و عرق سردي بر پيشاني اش نشسته بود. خودش را بسختي سرزنش مي كرد و زير لب مي گفت: « كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر مي ماندم تا خودش مرا به زيارت آقا بياورد!».

هميشه همين كه صحبت از زيارت امام رضا(ع) مي شد، مي گفت:

« آقا! بايد آدم را طلب كند، من بارها شده، ناگهان راهي زيارت شده ام و گاهي هم از كنار صحنها گذشته ام، ولي توفيق زيارت نصيبم نشده است». عليرغم اضطراب ونگراني ، در اعماق دلش، اميد به پابوسي آقا، موج مي زد. در پياده روي مشرف به بست شيخ بهايي ، به ديوار تكيه كرد و تك تك زائران را زير نظر گرفت.

با خودش روزهايي را تجسم مي نمود كه تنها با پاي پياده، مسافتي طولاني را جهت تشرف به حرم مطهر طي مي كرد و باز با همان پا، پس از زيارت برمي گشت و خم هم به ابرو نمي آورد، ولي حالا به روزي افتاده است كه بايد حتماً يكي از آشنايانش او را براي زيارت همراهي كند.

يكي دو سال قبل، وقتي همسرش هنوز زنده بود، فرسودگي خيلي ناراحتش نمي كرد، ولي از روزي كه او دارفاني را وداع كرد، دست نگر بچه هايشـكه هر يك به قول خودشان، خروارها گرفتاري داشتندـشده بود. به همين علت به محض اين كه دخترش از خانه بيرون رفت، او هم خود را سريع براي پابوسي آقا آماده كرد و از خانه بيرون زد.

دستمال چهارخانه همسرش را كه در طول حياتش هر وقت به زيارت مشرف مي شد، با خود مي برد وبه ضريح مي ماليد و همواره در جيب پيراهنش مي گذاشت و شبها هم زير متكايش قرار مي داد وآن را همواره در جيب وهمراه خود كرده بود، درآورد، جلوي بيني اش گرفت و آن را خوب بوييد و سپس بر روي عرض پيشاني خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سينه اش را با قطره اشك ديگري بيرون داد وبا بغض در گلو گفت:





« اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِي َّ بنَ مُوسَي الرَّضا!».



ناگهان دختر خانمي به طرف او آمد، رو به او كرد وگفت: مادرجان! چرا اينجا ايستاده ايد؟ حالتان خوب نيست؟ تمام نيرويش را در لبهاي خشكيده اش جمع كرد و گفت: فكه آب كجاست؟ دختر خانم پرسيد: مي خواهيد به فلكه آب برويد؟ و پيرزن پاسخ داد: مي خواستم به پابوس آقا بروم، ولي گم شده ام! وبا كشيدن آهي ، اضافه كرد: وقتي مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بيامرزم به زيارت آقا! مي آمدم ولي حالا... دختر خانم با گشاده رويي گفت: من هم دارم به زيارت مي روم اگر مايليد مي توانيد با من بياييد! گويا تمام دنيا را يكباره به او داده بودند! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد.

حال غريبي داشت. مي خواست هر چه زودتر ضريح را مشاهده كند، دلش براي ضريح تنگ شده بود! نسيم بسيار ملايمي ، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردي دلچسبي را احساس كرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پيرزن، بسيار آرام آرام قدم برمي داشت. آن دو، صحنها را، پشت سر گذاشتند و به ورودي صحن آزادي رسيدند. پيرزن در حال و هواي خودش بود، صداي قلبش را كه بشدت مي تپيد و برايش احساس خوشايندي ايجاد كرده بود، مي شنيد و مرتب خدا را شكر و از آقا تشكر مي كرد. ناگاه صداي دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! مي خواهيد از اينجا، خودتان برويد؟ دوباره نگراني به سراغش آمد. با خود گفت: نكند اين دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجيده است؟ در همين فكر بود كه او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر مي روم، اگر مايل هستيد مي توانيد با من بياييد. پيرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعايش گشود.

هر دو وارد حرم شدند و به خيل زائرين پيوستند. پيرزن كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد، آهسته آهسته خود را به نزديك پله هاي دارالسعادة رسانيد و در آنجا نشست و پس از استراحتي كوتاه، تمام حواسش را متوجه زيارت كرد و براي خلوت با خود، خدا و آقاي خود! به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را ديد كه غرق در راز و نياز با امام رضا(ع) است. خود را به او نزديكتر و او را متوجه خود نمود. او هم كه مي خواست شروع به خواندن زيارتنامه كند، در حالي كه در صدايش لرزشي وجود داشت، از پيرزن پرسيد؟ مي خواهيد بلندتر بخوانم؟ واو هم كه از خدا مي خواست، گفت: البته كه مي خواهم!

پس از پايان زيارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول رازونياز خود بود ولي پيرزن مضطرب، نشان مي داد. از سويي مي خواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمايي بخواهد و از سويي ديگر دلش نمي آمد خلوت او را به هم بزند. خداخدا مي كرد كه مناجات و زيارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعي از بيرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشاي ضريح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلكه آب مي روم اگر زيارتتان تمام شده، مي توانم شما را تا آنجا همراهي كنم! پيرزن چادرش را بسرعت جمع وجور كرد وهمراه او به راه افتاد.

دختر خانم براي گذاشتن زيارتنامه به داخل جاكتابي ، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرين ناپديد شد. لحظاتي گذشت اما از او خبري نشد. دوباره دلهره سراپاي وجودش را فرا گرفت و زير لب زمزمه كرد:

اي علي ابن موسي الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ يا ضامن آهو! چه كنم؟

در همين گير و دار بود كه دخترخانم را از پشت سر ديد. خوشحال شد، خودش را سريع از بين زائران به او رسانيد و پشت سرش به حركت درآمد. از دارالسعادة بيرون آمدند و زير ايوان طلا قرار گرفتند. بآرامي به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولي كس ديگري بود! همراه او نبود! با دستپاچگي پرسيد: فلكه آب، كجاست!؟ پاسخ او نشان مي داد كه فارسي نمي داند! نااميدانه تصميم گرفت هر طور كه هست، خودش برگردد.

عزمش را جزم كرد. به خودش دلداري مي داد كه اين راهها را سالهاي سال، بارها طي كرده ام، امام رضا(ع) هم كمك مي كند!

هر طور شده فلكه آب را پيدا مي كنم. داخل صحن آزادي به دور خودش مي چرخيد. به نظرش تمام درهاي خروجي مثل آن دري بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصميم گرفت براي بهبود حالش، آبي به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتي ، جلو يكي از شيرهاي آب داخل صحن آزادي بود كه دستي به شانه اش زده شد و در پي آن، صدايي گفت: مادرجان! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصي را به همراه آورد!

سريع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصميم گرفتيد تنها برويد؟ گويي آقا امام رضا(ع) يك بار ديگر به او جاني تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوي فلكه آب گام برمي داشتند.

در طول راه پيرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و بويژه از دستمال به يادگار مانده از او كه براي آن مرحوم بسيار عزيز بود و هر بار كه به حرم مشرف مي شد آن را به ضريح متبرك مي كرد وهرگز آن را از خود دور نمي نمود و اكنون براي او مثل جانش عزيز بود، تعريفها كرد.

لحظاتي بعد به جايي رسيدند كه از آنجا فلكه آب ديده مي شد. دختر خانم، فلكه آب را با انگشت به پيرزن نشان داد و گفت: شما از كدام طرف مي خواهيد برويد؟ پيرزن در پاسخ گفت: من بايد ديوار بازار رضا را بگيرم و جلو بروم؟ دختر خانم گفت: مي توانيد خانه تان را پيدا كنيد؟ پيرزن پاسخ داد: اين قسمتها را مثل كف دستم مي شناسم.

پس از دقايقي از عرض خياباني كه روبه روي گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهي مي شد، عبور كردند. پيرزن رو به گنبد ايستاد و گفت:





اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِي َّ بنَ مُوسَي الرَّضا!



و با پايان اين سلام، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه چشمش سرازير شده بود، پاك نمود.

كمي مضطرب بود. مي خواست به گونه اي از دخترخانم تشكر كند ولي نمي دانست، چگونه؟ هر چه فكر كرد چيزي با ارزشتر وعزيزتر از دستمال به يادگار مانده از همسرش، پيدا نكرد كه به او هديه بدهد! دستمال برايش خيلي عزيز بود، آن قدر عزيز كه فكر اين كه آن را از خودش دور كند، پريشانش مي كرد، ولي او از دستمال برايش عزيزتر شده بود، آن قدر عزيزتر كه ديگر آن دستمال را براي او هديه مناسبي نمي دانست. احساس مي كرد امام رضا(ع) او را لايق دانسته و برايش اين چنين وسيله زيارتي ، قرار داده است!

مشغول همين افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه اي به دختر خانم، وي نقش بر زمين گرديد. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پياده و دختر خانم هم از روي زمين بلند شد. دست راستش با جدول كنار خيابان جراحت مختصري ديده و خونين شده بود. دست چپش را روي محل خون ريزي قرار داد و سعي داشت خون آن را بند آورد. به كنار پياده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضايت او كه مي گفت چيزي نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند.

دختر خانم با تعجب پيرزن را كه با نگراني دستمال يادگاري همسرش را به دست او مي بست، مي نگريست كه در همان حال مي گفت: خدا عاقبت به خيرت كند، دخترم! به خير گذشت! امروز را هرگز فراموش نمي كنم! امروز يكي از روزهاي خوب زندگي من بود!

دختر خانم در پياده رو، روبه روي آقا امام رضا(ع) قرار گرفت و زير لب گفت:





اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِي ِّ بنِ مُوسَي الرِّضا!



و لحظه اي با نگاه خود، پيرزني را كه خشنود از زيارت آقا! ديوار پياده روي خيابان جنب بازار رضا را طي مي كرد، دنبال كرد.

لبخند رضايت بر لبانش و خاطره اي دلچسب و دلنشين در قلبش، نقش بست.