گِرهي بر پنجره فولاد


گِرهي بر پنجره فولاد

به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولي در گلويش احساس سبكي خاصي مي كرد، همان احساسي كه وقتي شبهاي تنهايي ، زير لحاف مندرس و سنگينش، پس از يك گريه طولاني به او دست مي داد.

آرامِ آرام شده بود، ولي هنوز در گلويش فريادي را حس مي كرد كه يكي از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاي زائر آقا را به صورت زمزمه هايي مبهم مي شنيد. چادرش را بيشتر به روي صورت كشيد، ولي زائر تلاش مي كرد با دستش چادر را از روي صورت او كنار زند و سعي داشت به هر ترتيبي كه شده، نماز امام موسي كاظم(ع) را به او آموزش دهد.

« چرا اين قدر گريه و ضجه مي كني و نمي گذاري زائران ديگر، زيارت كنند؟! برو نماز امام موسي كاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مي شود!».

با آن كه تازه آرامش يافته بود، ناگهان بغضي سنگين در گلويش خزيد. چادرش را روي صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد. مي خواست ببيند تكه پارچه سبزي كه با خودش براي بستن دخيل آورده بود، هنوز هست يا نه؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد، به صورتش نزديك كرد، بي صدا با اشكهايش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست! گويا درون پارچه نور اميدي مي ديد و شايد كليد مشكلاتش را!

تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جيب پيراهنش درست روي قلبش گذاشت و دست چپش را روي قلب خود قرار داد. مي خواست ضربه هاي قلبش هم با پارچه التماس كنند!

خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روي قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد. آن روز، روز زيارتي آقا علي بن موسي الرّضا(ع) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختي بود. گوشه اي را پيدا كرد، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبي كه بود به پنجره فولاد رسانيد. با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولي هنوز دست چپش روي پارچه و قلبش قرار داشت. ديگر فاصله اي بين صورت خود و پنجره طلا نمي ديد. صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براي دخترش دعا كرد.

دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيماري لاعلاجي مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود. ماه بانوي تمام قوم و خويش، حالا به حال و روزي افتاده بود كه همه با دلسوزي و ترحم نگاهش مي كردند. درست مثل يك آدم برفي كه در گرماي خورشيد قرار گيرد، در حال آب شدن بود.

دستش را آرام از روي قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد، ولي اثري از پارچه سبز نديد! براي چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد، به خود آمد، هر چه سعي كرد پارچه را نيافت. سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناي وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مي داد. براي لحظاتي نفسش گرفت. صداي زائران را مي شنيد كه مي گفتند: « خانوم، زيارت كردي ، بيا عقب، ما هم زيارت كنيم!».

نمي دانست چه كند؟ مي خواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد، به زبان جاري كند! ولي حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مي كرد! حالا ديگر براي يافتن پارچه سبز خود، التماس مي نمود و از آقا كمك مي خواست! ناگهان فكري به ذهنش رسيد. گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت. تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد. پس از لحظه اي ، تكه اي از چارقد در دستش بود. حالش را نمي فهميد، مي خواست محكمترين جاي پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جايي را يافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختي كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد. به طرف سقاخانه رفت. آبي به سر و صورتش زد. درست رو به روي پنجره فولاد با فاصله چند متري ، نشست و به آن خيره شد. از دور پارچه اي را كه به پنجره بسته بود، مي ديد. ناگهان مشاهده كرد كه يكي دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوي پنجره فولاد هستند، چند نفري هم با تيغ و قيچي به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاي باز شده را به عنوان تبرك مي بردند! خودش مي ديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسني بود كه آن را بر سر و صورتش مي كشيد!

به رغم همه خستگي ، حال خوبي داشت. احساس مي كرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهايش را از روي زمين بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسي كه گم شده اش را يافته باشد، ديگر در پوست خود نمي گنجيد! كفشهايش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند!

باد ملايمي ، سبكي اش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانيد. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگي بر محل گره گذاشت.

باور مي كرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مي كرد كه اثري از گرهش وجود ندارد! جاي خالي گره! آرامشش را چندين برابر كرد. بي اختيار سرش را بر روي دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روي هم گذاشت.

قطرات اشك، آهسته صورتش را مي پوشانيد. در حالي كه لبهايش مدام بر هم مي خوردندن زائرين ديگر، بوضوح مي شنيدند كه او با خود مي گفت:





اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِي

...

أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامي

وَ تَسْمَعُ كَلامي وَترُدُّ سَلامي

وَاَنْتَ حَي عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ...