امامت ثامن الحجج(ع)


امامت ثامن الحجج(ع)



امام به كسي گفته مي شود كه رياست و رهبري جامعه اسلامي را از جهات سه گانه: حكومت، بيان معارف و احكام ديني و رهبري و ارشاد حيات معنوي مردم را به عهده مي گيرد. و در عقيده شيعه، چنين كسي بايد از جانب خدا تعيين و به مردم ابلاغ شود.



امام رضا(عليه السلام) خود در حديثي طولاني كه كليني آن را در كافي نقل كرده صفات و ويژگي هايي رابراي امام بيان مي كند و اشاره مي كند كه منصب امامت مانند مقام نبوت منشأ الهي دارد و امام نيز بايد از جانب خداوند تعيين و به وسيله پيامبر يا امام قبلي به مردم معرفي شود. چنانكه امام اول، امير المؤمنين علي(ع) مطابق آيه تبليغ در غدير خم به وسيله پيامبر اكرم به مردم معرفي و ابلاغ شد و امامان بعدي نيز علاوه بر اينكه نبي گرامي برابر احاديث موجود در كتب فريقين با مشخصات كامل تا امام دوازدهم نام برده است، هر امامي نيز امام بعد از خود را با نص صريح و قطعي معرفي مي كرده است.



امام كاظم نيز در موارد متعددي به امامت حضرت رضا پس از خود تصريح فرموده بود، از جمله داوود رقي گويد: به موسي بن جعفر عرض كردم پدرم فداي تو باد، من به سن كهولت رسيده ام و مي ترسم پيش آمدي برايم روي دهد و ديگر شما را نبينم، لذا مي خواهم مرا از امام بعد از خود خبر دهيد. حضرت فرمود: پسرم علي امام بعد از من است.



نصر بن قابوس مي گويد: به حضرت ابي ابراهيم، موسي بن جعفر(ع) عرض كردم كه من از پدرت (امام صادق) پرسيدم كه امام پس از شما كيست، شما را معرفي كرد و هنگامي كه آن حضرت رحلت فرمود، مردم پراكنده شدند ولي من و يارانم به شما معتقد شديم، شما نيز امام پس از خود را به من معرفي فرمائيد. امام كاظم(ع) فرمود: فلاني. (امام رضا را نام برد)



در عين حال با همه اين نصوصي كه به امامت حضرت رضا(ع) تصريح دارد، پاره اي از شيعيان و حتي نواب امام كاظم بعد از شهادت حضرت، از پذيرش امامت امام رضا(ع) استنكاف كردند و به اصطلاح در امام كاظم(ع) توقف كردند و به «واقفيه» مشهور شدند. اينان مي گفتند: امام موسي بن جعفر بدرود زندگي نگفته، بلكه مانند عيسي بن مريم به آسمان رفته است و مهدي موعود او است و به زودي باز مي گردد و بعد از وي هيچ امامي وجود نخواهد داشت. به همين جهت امامت امام رضا و جانشيني آن حضرت را نپذيرفتند و متأسفانه اكثر اينان كه چنين مي گفتند از بزرگان شيعه بودند. نويسنده معروف، هاشم معروف الحسيني در اين باره مي نويسد:



بيشتر منابع تأكيد دارند كه آنهايي كه در حضرت موسي بن جعفر(عليه السلام) توقف كردند و به امامت امام رضا قائل نشدند (هفت امامي ها) در شمار بزرگان و سرشناسان صحابه امام كاظم بودند كه وفات آن حضرت را منكر شدند و مدعي شدند كه او (امام هفتم) قائم آل محمد است و غيبتش از ميان قوم خود مانند غيبت موسي بن عمران است.



يكي ديگر از نويسندگان درباره علت توقف آنان چنين مي نويسد: امام موسي بن جعفر نمايندگاني داشت كه سهم امام و ماليات اسلامي شيعيان را به نيابت از آن حضرت مي گرفتند ودر فرصت مناسب به دست امام مي رساندند و يا با اجازه او در موارد مجاز مصرف مي كردند. آنگاه كه امام كاظم(عليه السلام) در زندان هارون الرشيد به شهادت رسيد، نزد نمايندگانش اموال فراواني گرد آمده بود تا جايي كه نزد زياد بن مروان قندي هفتاد هزار و نزد علي بن حمزه سي هزار دينار جمع شده بود و همين اموال موجبات لغزش و انحراف اين نمايندگان را بوجود آورد و سر انجام به خاطر تصاحب اموال، بر امامت موسي بن جعفر توقف و امامت حضرت رضا را انكار كردند و اين دوستان فرصت طلب جريان انحرافي واقفيه را پي ريزي كردند.



يونس بن عبدالرحمن كه از شخصيت هاي بزرگ شيعي بود و در صحنه هاي علمي و مبارزاتي در مكتب اهل بيت عصمت، گامهاي بلني را برداشته بود مي گويد:



چون اين حركت انحرافي را مشاهده كردم و براي من حقيقت امر مبني بر انحراف واقفيه و اثبات امامت علي بن موسي الرضا(عليه السلام) آشكار گرديد، به افشاگري عليه اين باند دنيا پرست زبان گشودم و مردم را از افتادن به دام انحراف واقفيه بر حذر داشتم و به صراط مستقيم امامت كه در شخصيت با عظمت حضرت رضا(ع) تجلي يافته بود دعوت كردم. دو تن از رهبران جريان واقفيه، زياد قندي و علي بن ابي حمزه، چون از موضع گيري من اطلاع پيدا كردند طي پيامي به من اظهار داشتند كه اگر انگيزه ات از مخالفت با ما ثروت است، ما تو را بي نياز مي كنيم و ده هزار دينار براي من ضمانت كردند، به شرط آنكه از مخالفت با آنها دست بردارم و مردم را به امامت حضرت رضا دعوت نكنم. من به آن دو گفت: ما خود از امام صادق و امام باقر روايت كرده ايم كه فرمود:



اذا ظهرت البدع فعلي العالم ان يظهر علمه، فان لم يفعل سلب نور الايمان:



هرگاه بدعت ها آشكار گردد، بر شخص دانشمند آگاه واجب است كه علم ودانش (حقيقت) خود را آشكار سازد و در صورتي كه چنين نكند نور ايمان از وي گرفته مي شود.



من هرگز جهاد و مبارزه با بدعت را رها نمي كنم. در نتيجه آن دو مرا ناسزا گفتند و آشكارا بناي دشمني با من گذاشتند.



منصور بن يونس برزج يكي ديگر از كساني بود كه دنيادوستي و حب مال او را از مسير حقيقت منحرف ساخت. نزد او به عنوان نماينده امام كاظم(ع) اموال فراواني جمع شده بود. و چون امام هفتم به شهادت رسيد، اموال را به جانشين آن حضرت، امام رضا(عليه السلام) تحويل نداد و مقدار قابل توجهي از سهم مبارك امام را تصاحب كرد. خود همين منصور بن يونس مي گويد:



روزي خدمت امام كاظم(ع) رسيدم، حضرت به من فرمود: اي منصور! آيا مي داني مي خواهم چه مطلب جديدي را براي تو بگويم؟



عرض كردم. نه آقا نمي دانم.



فرمود: فرزندم علي را وصي و جانشين بعد از خود قرار داده ام. پس به نزد او برو و اين جانشيني را به او تبريك بگو و نيز به او برسان كه اين كار به دستور من است. منصور بن يونس بر طبق دستور امام كاظم(ع) نزد حضرت رضا(ع) رفت و وصايت و خلافت آن حضرت را به وي تبريك گفت و در واقع با او بيعت كرد. ولي همين منصور برزج از كساني بود كه بعد از شهادت موسي بن جعفر(ع) به خاطر تصاحب اموال فراواني كه نزد او جمع گرديده بود بيعت شكني كرد و امامت امام رضا(عليه السلام) را منكر شد.



طبرسي نيز سبب توقف و انكار فوت امام كاظم(ع) را از سوي واقفيه چنين مي نويسد: سبب ظاهري اين اشكال تراشي ها طمع در اموال و امانت هايي بود كه در زمان زنداني بودن امام كاظم(ع) پيش بعضي از اصحاب آن حضرت جمع شده بود. اين موضوع، آنان را به انكار وفات آن حضرت و ادعاي زنده بودن او و انكار جانشيني براي وي و انكار نص در اين رابطه واداشت.



خود حضرت رضا(ع) در خصوص ابن سراج كه يكي از همين جماعت واقفيه بود، مي فرمايد: اما ابن سراج آنچه باعث مخالفتش با ما و خروجش از اطاعت حق گرديد، اين بود كه به مال فراواني از پدرم كه نزد او بود تجاوز كرده و در حيات او آن ثروت را خورد... به جانم سوگند، تعلل ورزيدن ابن سراج هيچ دليلي جز خوردن آن ثروت فراوان نداشت.



و در مورد ابن حمزه، فرمود: او دچار تأويل شد كه به درستي نشناخته بود ودانشش را نداشت. با اين حال تأويل خود را به مردم القاء كرد و بر سر آن لجاجت كرد.



امام رضا(ع) چندين بار با اينان مناظره كرد، تعدادي از آنها از ايده باطل خود دست برداشتند و گروهي چون ابن حمزه بطائني، زياد قندي، ابن سراج و ديگران نسبت به آن اصرار ورزيدند و امام ايشان را لعنت كرد. كشي در رجال خود بعضي از اين مناظرات را نقل كرده است.