ورود به توس و خريد محلّ دفن


ورود به توس و خريد محلّ دفن

كاروان حكومتي مأمون با حضور نوراني حضرت رضا عليه السّلام وقتي به توس رسيد، به باغ حميد بن قحطبه وارد شد. همان گونه كه علي بن موسي الرّضا عليه السّلام نيز در مسير مرو وقتي به توس رسيدند در همين باغ وارد شدند، چرا كه اين باغ مجلّل ترين و بهترين مكان در سناباد و توس بود و در واقع بناي سلطنتي توس بود، كه به حميد بن قحطبه (حاكم سناباد از طرف هارون الرشيد) كه از نزديكان و نمايندگان خاص هارون بود، تعلّق داشت و در آن زندگي مي كرد.

و به خاطر علاقه زيادي كه هارون الرشيد به حميد بن قحطبه داشت بدن او را بعد از مرگ در باغ حميد دفن كردند و پس از آن مأمون بر روي قبر او قبّه اي بنا كرد كه به نام قبّه هارون معروف شد.

كاروان حكومتي مأمون كه در اين باغ وارد شد حضرت رضا عليه السّلام در قسمتي از ساختمان و مأمون نيز در قسمتي ديگر سكونت گزيدند. روزي حضرت رضا عليه السّلام در گوشه اي از باغ تنها نشسته بودند و قرآني را كه با خط خود نوشته بودند، تلاوت مي كردند. در همين حال حميد بن قحطبه رسيد و قرآن حضرت نظر او را جلب كرد؛ لذا از حضرت سؤال كرد: اين قرآن به خط كيست؟ حضرت فرمودند: خودم آن را نوشته ام. حميد عرض كرد: اين قرآن را به من مي فروشيد؟ حضرت فرمودند: مي فروشم ، امّا درمقابل باغي كه داري . حميد قبول كرد و قرآن را به قيمت باغ خريداري كرد و آن را تحويل گرفت؛ سپس حضرت رضا عليه السّلام در همان شب دستور دادند كه درخت هاي باغ را قطع كنند. صبح روز بعد حميد از معامله خود منصرف شده بود. وقتي به حضرت عرض كرد، حضرت فرمودند: اگر باغي وجود دارد آن را تحويل بگير و قرآن را برگردان. وقتي حميد شخصي را فرستاد، خبر آورد كه همه درخت ها را قطع كرده اند؛ لذا راضي شد به قرآن و زمين به ملكيّت حضرت رضا عليه السّلام در آمد؛ بنابراين همين باغي كه حضرت در آن دفن شدند، در واقع ملك شخصي حضرت بود.

سومين و آخرين نقشه ترور

هرثمه مي گويد: صبح روز بعد مأمون مرا احضار نمود و گفت: اي هرثمه! سلام مرا به حضرت رضا عليه السّلام برسان و به ايشان بگو اگر ممكن است به اين جا بياييد و اگر رخصت مي فرماييد من به خدمت شما حاضر شوم و اگر حضرت نپذيرفت سعي كن كه زودتر حاضر شود.

هرثمه مي گويد: وقتي به خدمت حضرت شرفياب شدم، قبل از اين كه سخن بگويم، حضرت فرمودند: آيا سفارشهاي مرا حفظ كرده اي ؟ عرض كردم: بله آقا، پس حضرت فرمودند: مي دانم براي چه آمده اي ، لذا رداي مبارك رابه دوش گرفته و حركت نمودند.

وقتي به مجلس مأمون داخل شدند، مأمون از جاي برخاست و حضرت را در آغوش كشيد و پيشاني مباركش را بوسيد و حضرت را بر تخت خود نشانيد و بسيار با حضرت صحبت نمود، پس يكي از غلامان را امر كرد كه انگور و انار بياوريد. هرثمه مي گويد: همين كه نام انگور و انار را شنيدم، سخنان مولايم را به ياد آوردم، ديگر نتوانستم تحمّل كنم و همچنان لرزه بر اندام من افتاد. براي اينكه مأمون متوجّه حال من نشود، مجلس را ترك كردم. نزديك زوال خورشيد، ديدم كه حضرت از مجلس مأمون بيرون آمد و به خانه خودش برگشت. بعد از لحظاتي مأمون دستور داد طبيب به خانه حضرت بردند. وقتي دليل آن را پرسيدم، گفتند: مرضي بر حضرت عارض شده است. هرثمه مي گويد: بعضي از مردم در مورد اين امر گمانهايي داشتند كه آيا اين نقشه مأمون بوده يا نه، لكن من در آن مورد قطع و يقين داشتم.